نامه های بی مقصد
از عشق پرسیده بودی!
راستش من هم سال هاست به آن فکر کرده ام و آنچه را که می خواهم برایت بنویسم، حاصل همین اندیشیدن ها و خوشه چینی ام از خرمن بزرگان و متفکرانی است که با آنها دمخور بوده ام، و البته همیشه سعی ام بر این بوده که با دیدی انتقادی به دیگران بنگرم و چیزی را که با روحیاتم سازگار بوده و درست و بر سبیل صواب دیده ام بپذیرم و گفته هایم اندیشه های هضم و جذب شده ی خودم باشد، نه بلغور کردن سخن دیگران. آنچه را که در این نامه برایت می نویسم، نظر من تا این لحظه ی شب است و فردا صبح که از خواب بلند شوم، شاید از همه ی آنچه که گفته ام پشیمان شوم و حرف هایم را پس بگیرم. تو خودت بهتر از من می دانی که سخن گفتن از ثبات در دنیا بی معنی است و دنیای عصر من و تو بی ثبات تر از دنیای هر عصر و دروه ای.
دوست عزیزم! اگرچه عشق دایره ی مفهومی بسیار وسیعی دارد، اما عامه ی مردم آن را در رابطه ی مستقیم با احساسات جنسی درک می کنند، شاید برای تو هم پیش آمده باشد که وقتی درباره ی عشق از کسی سؤال می کنی، اغلب از احساساتی که به جنس مخالف داشته اند سخن می گویند، مثلاً اگر از پسری سؤال کنی که تا به حال عاشق شده یا نه، پاسخی که به تو خواهد داد، حول محور یک دختر می چرخد. این که چرا جواب اغلب افراد به این سؤال این است، برای خود من هم حل نشده است، گروهی بر این عقیده اند که منشأ عشق به هر چیز والایی غرایز جنسی است، اما من جوابی برای آن نداشته ام و نه می توانم آن را اثبات کنم و نه رد. ناگفته پیداست و تو می دانی که یکی از نیروهای محرکه برای زندگی و ادامه ی حیات این غریزه است، اما می دانم که در ضمن موافقی که دایره ی عشق به این مسأله محدود نمی شود.
دوست من! قلمرو معنایی عشق در هر جامعه ای متغیر و متفاوت است، انتظار نداشته باش در جامعه ای که مردمانش در رفع نیازهای نخستین شان دست و پا می زنند از عشق تعبیری متناسب با دیدگاه تو ارائه شود، مردمی که هنوز با غرایز جنسی شان درگیرند و از رابطه ای انسانی با انسان های دیگر بی بهره بوده اند، مطمئناً باید همین گونه به عشق بنگرند، در چنین جامعه ای عشق نیز به مثابه بسیاری از مفاهیم وسیع دیگر، محدود و حقیر می شود. واژه ها و مفاهیم به تناسب موقعیت فکری و اجتماعی افراد تغییر محتوا می دهند، گاهی محدود می شوند و گاهی گسترده. بگذار برایت مثالی از تأثیر موقعیت اجتماعی در برداشت افراد از مفاهیم بزنم، فرض کن داخل یک سلول انفرادی برای یک زندانی از آزادی سخن بگویی، یقین داشته باش، آزادی برای او در آن لحظه و در آن موقعیت، رهایی از پشت میله ها معنا می دهد، نه چیز دیگری. حالا همین فرد را اگر از زندان بیرون بیاوری و دوباره همان سخنان را برایش تکرار کنی، از سخنانت چیز دیگری را می فهمد و در سخنانت به دنبال چیز دیگری است. این مسأله در رابطه با موقعیت فکری و تربیت ذهنی افراد نیز صدق می کند، مفهوم آزادی برای یک آزادی خواه، یک فیلسوف، یک روشنفکر و قصاب سر کوچه ی شما کاملاً متنوع، مختلف و حتی گاهی متناقض است. عشق نیز از این قاعده مستثنا نیست و بسته به موقعیت ذهنی و اجتماعی افراد معنایی گسترده یا محدود به خود می گیرد. هر چه قدر جامعه ای که افراد در آن زندگی می کنند از آرمان ها و ایده های بزرگی انباشته باشد، عشق نیز از معنایی عظیم و سترگ برخوردار می شود و بر عکس هر چه افراد و جامعه ی آنها نگرشی تنگ نظرانه و حقارت آمیز به هستی داشته باشند، مفهوم عشق نیز مسخ می شود و بار معنایی محدود و مختصری به خود می گیرد.
به نظر من، عشق با حرکت رابطه ی نزدیک و مستقیمی دارد، من معتقدم هر آنچه که به آدمی کمک کند که به پیش برود یا به پس برگردد، به قله ها خیره شود و به عظمت ها بیندیشد یا درّه ها را نظاره کند و سقوط ها را تخیل کند، در قلمرو عشق قرار می گیرد. عشق هر آن چیزی است که قدرت زیستن یا جسارت رو به رو شدن با مرگ را برایت به ارمغان بیاورد. با این معنا هر آنچه که انسان را به حرکت وادارد، در حیطه ی جهان شمول عشق قرار می گیرد. در اینجا علاقه ی یک کودک به دوچرخه اش تا دلبستگی یک فیلسوف به اندیشه اش، شوق یک عاشق به معشوقه اش تا سرسپردگی یک عارف به معبودش،دفاع یک مارکسیست از ایدئولوژیش تا وابستگی یک معتاد به مواد مخدری که مصرف می کند در قلمرو عشق می گنجد، چرا که هر کدام از این ها به لونی به آدمی حرکت می بخشند. می بینی که هر آنچه انسان را حرکت ببخشد عشق محسوب می شود. البته این نکته را هم باید اضافه کنم که عشق برای من یک نماد یا سمبل است که دو رویه دارد، یک جنبه ی آن مثبت و یک جنبه ی آن منفی. قبلاً هم گفته ام که من این تناقض و دو سویگی را در تمام هستی دیده و می بینم، تناقضی که حتی در سرمنشأ هستی نیز در اعتقادات بعضی ادیان مشاهده می شود. خوب که دقت کنی می بینی حتی منشأ آفرینش در بعضی ادیان از دو نیروی متناقض و حتی متخاصم آغاز می شود. مثلاً در دین زردشتی که دو نیروی اهورا مزدا و اهریمن در دو جبهه ی مخالف سرآغاز آفرینش را رقم میزنند.
بگذریم، داشتم می گفتم که عشق مثل همه ی اجزای هستی موجودیتی متناقض دارد و تو بیشتر از من می دانی که چه اندازه از متفکران و شاعران در طول تاریخ به این ماهیّت دو سویه و پارادوکسیکال توجه کرده اند. به همین دلیل است که من عشق را با حرکت مترادف می دانم، اما معتقدم جهت این حرکت بسته به افراد و عوامل مختلفِ تأثیرگذار تغییر می کند. عشق، حرکت به سمت بلندی ها و یا پستی ها را موجب می شود؛ اما این دیگر بسته به تو و جهان بینی توست که این قدرت دو سویه را در کدام جهت و سمت و سو به کار گیری. این که از آن در جهت عمران و آبادانی یا در جهت تخریب خویشتن استفاده کنی، حقِّ انتخابی است که طبیعت برای تو در نظر گرفته است.
من علاقه ی تو به سیگاری را که هر روز غروب لب پنجره می نشینی و می کشی عشق به حساب می آورم. شاید بگویی این مفهومِ حرکتی که تو از آن دم می زنی در سیگاری که در دراز مدت زندگی مرا به مخاطره می اندازد و حرکت را از من می گیرد کجاست؟ باید بگویم که افراد در موقعیت های مختلف از ابزارها و وسایل مختلفی برای به حرکت درآوردن زندگی راکد و مرگ آورشان استفاده می کنند، مثلاً خود تو، همین سیگار را که می دانی چقدر به تو آسیب می رساند می کشی، اما کشیدن همین سیگار در آن لحظات مأیوس و دلگیر به تو این قدرت را می دهد که دوباره بنشینی و بخوانی و بنویسی. حالا شاید بر من خرده بگیری و بگویی که مفهوم متعالی عشق را تنزل داده ام. این نظر توست و می دانی که همیشه رویکرد مثبتی به دیدگاه های ایدئالیستی نداشته و ندارم. مفهوم عشق در عصر من و تو مانند همه چیز نسبی است، نه سراسر خوب و نه سراسر زشت است، نه سراسر متعالی و نه سراسر متنزل است، چه تو بپذیری و چه نپذیری. شاید سیگار کشیدنت را فقط یک عادت بدانی و نام عشق را برای آن مناسب نشمری، در این صورت من هم می توانم عشق همه ی انسان ها به هم را عادت بدانم و آن جمله ی همیشگی ام را بر زبان بیاورم که: ما آدم ها عاشق هم نمی شویم، بلکه به هم عادت می کنیم. تو به سیگارت عادت کرده ای و نبودش عذابت می دهد و دیگری به معشوقش عادت می کند و نبودش را جانگزا می یابد. هر دوی شما هم اگر فقط کمی صبر و تحمل داشته باشید می توانید آنها را فراموش کنید و بر اساس فرآیند تصعیدی که فروید به آن اشاره می کند، منبع حرکت تازه ای بیابید و مسیر تازه ای برای نیروهای درونی تان ایجاد کنید، مثلاً او شروع به سیگار کشیدن کند و تو هم معشوقی برای خودت دست و پا کنی.
دوست خوبم! حرف فراوان است و وقت بی شرمانه تنگ. به همین اندازه کفایت می کنم، می دانم که می خوانی و بسیاری از گفته هایم را به دیده ی شک می نگری، اما این نوشتن ها اگر همین یک حسن را داشته باشد که من جریان اندیشیدنم را روی کاغذ بیاورم و سیر تفکراتم را مکتوب و مستند کنم، برایم کافی است.
دوستدارت
محسن احمدوندی
هشتم آبان ماه 1391