وسط مسجد ایستاده ایم. برایم حرف می زند.

می گوید: «اینجا مسجد جامع شهر بوده است».

غرق آبی کاشی ها هستم، پر جذبه و باشکوه.

می گویم: «خیلی زیباست، بی مانند است، چیزی نزدیک به معجزه است.»

می گوید: «هنر محض نیست، ایمان هم هست.»

می گویم: «به جای ایمان، عشق را بگذار. هنر وقتی با عشق همراه است می شود این که می بینی!»

قدم می زنیم. در شبستان نور از زاویه بندی ها و طرز تابش روشنی برایم می گوید. وسط شبستان صدا می ایستد.

می گوید: «طرز ساخت بنا به گونه ای است که صدا را انعکاس می دهد توی مسجد.»

می گوید: «بخوان!»

نگاهش می کنم، می خندم. چشمانش را می بندد، معصوم و آرام. می زند زیر آواز:

«به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی

به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی

ببر از وفا کنار جلفا به گلچهرگان سلام ما را

شهر پر شکوه، قصر چلستون، کن نظر به چارباغش...»

سیمین خوب است.

صدایش خوب است.

اصفهان خوب است.

حال من خوب است.

می گویم: «شعرش از کیست؟»

می گوید: «از ملک الشعرای بهار است و تاج اصفهانی آن را خوانده است.»

می گوید: «وقتی سال 1312 به اصفهان تبعیدش کردند این را گفته است.»

می گوید: «ببین به چه جایی تبعیدش کرده اند! لابد از این همه زیبایی کیفور شده است.»

می گویم: «به فلک الافلاک هم تبعیدش کردند و با او بد تا کردند، مثل خیلی های دیگر. تاریخ ما تلخ است. پر از تبعید است.»

راه می رویم.

می گوید: «چه حسی داری؟»

می گویم: «خیلی خوبم! خیلی خوشحالم! خیلی ذوق...»

حرفم را می خورم. می گویم: «دو چیز با زبان قابل ابراز نیست، زبان حقیرشان می کند، یکی زیبایی و دیگری عشق.»

می گویم: «سکوت کنیم بهتر است، حرف زدن بی خودترین کار بشر در لحظاتی است که غرق شادی یا غم است. باید فقط قدم بزنیم.»

           ***

تو از کدامین ستاره می آیی؟

که این گونه بی پرده

از شعر و شادی با من سخن می گویی

و در طنین صدایت

آبی کاشی های اصفهان می لرزد.

 

تو از کدامین ستاره می آیی؟

و راز کدامین گل سرخ در قلبت نهان است

که این گونه چشمان مرا به بیکرانه ها پیوند می زنی

تا هر شب 

به ستاره ای چشم بدوزم

و به عشق بیندیشم

و خوبی.

 

در روزگاری که اسکناس ملاک انسانیت است

مهربانی چیز عجیبی است

گوهر نایابی است

که تنها در وجود کسان اندکی چون تو دست می دهد.

 

تو از کدامین ستاره می آیی؟

که این گونه بی پروا

از پرواز و پرنده با من سخن می گویی

از فیروزه و فرزانگی

که تنها دلخوشی مان

در این ضلالت و ظلمت است.

 

کسی چه می داند!؟

که تلاقی دو نگاه

تنها تلاقی دو چشم نیست

تلاقی دو جسم نیست

بلکه آمیزش دو دنیا است

و پیوند دو روح.

 

کسی حرف ما را نمی فهمد

کسی حرف ما را باور نمی کند

آهسته سخن بگو!

آرام سخن بگو!

به پچ پچه سخن بگو!

از سین و ستاره سخن بگو!

از سیمین که با سین و ستاره آغاز می شود.

نهم اسفند ماه 1393