سلام بر تو!

سلام بر تو، تو ای دلنشین الهه ی دور

دوباره گم شده ام، اِهدِنا الصِّراطَ النّور

دلم گرفته، فاَفرِغ عَلیَّ تن پوشت

مرا بگیر و بکِش در میان آغوشت

چهاردهم فروردین ماه 1391


ای مرگ!

مرموزتر از خنده ی قهرآمیزی

بی رحم تر از فاجعه ی پاییزی

از هر که نترسم از تو می ترسم من

ای مرگ، چرا این همه هول انگیزی؟

بیست و نهم دی ماه 1390


زندگی لیلی است...

در نبرد زندگی، مردانه باید زیستن

در طواف شعله چون پروانه باید زیستن

عشق را با زندگی، پیوند و خویشاوندی است

«زندگی لیلی است، مجنونانه باید زیستن» (1)

شهریور ماه 1388


پ.ن (1): این مصراع از بیدل دهلوی است.

تطهیر

آه ای باران ببار و باز هم تر کن مرا

من گناه آلوده ام، امشب مطهر کن مرا

چند وقتی می شود دلتنگ اشکم، مهربان!

گریه کن بامن، فقط یک بار باور کن مرا

بیست و پنجم تیرماه ۱۳۹۰

بیت دوم را به پیشنهاد دوست نازنینم، سرکار خانم پاییز رحیمی تغییر دادم،از ایشان به خاطر راهنماییهایشان بسیار سپاسگزارم.

نقاشی

هر وقت خواستی که تجسّم کنی مرا

این شاعر شکسته دل ِ رنجدیده را

بردار آبرنگ و بکش روی دفترت

تصویر یک کبوتر ِ در خون تپیده را

بیست و هفتم خرداد ماه 1390

تمام دارایی ما

با حجمی از آمال بزرگ و کوچک

در خویش شکستیم، شبیه قلک

دارایی ما همه همین بود رفیق!

یک پاکت سیگار و دو چایی و یک فندک

آبان ماه ۱۳۸۹

 

د.د: این را برای تو گفتم، برای تو که به من آموختی آزاد باشم و آزاده و امروز حتی پرنده ها هم به حال من حسرت می خورند.

مُهرِ سکوت

جنگل، به خواب رفته؛ درختان، خزان زده(۱)

تصویر مرگ در همه جا آشیان زده

جریان رایج خفقان در مسیر رود

مُهرِ سکوت بر دَهَنِ ماهیان زده

بیست و هشتم بهمن ماه ۱۳۸۹

 

پ.ن (1) : در مصراع اول برای حفظ بهتر آهنگ شعر، "به خواب رفته" و "خزان زده" به صورت صفت مفعولی خوانده شود

د.د: چند وقت هست به این نتیجه رسیدم که: "من زندگی می کنم که شعر بگم یا بهتر بگم، شعر میگم تا زنده بمونم"، شعر برای من حکم هوا رو پیدا کرده، زنده بودنم به شعر گفتنم بستگی داره، این رو از این جهت میگم که هیچ کس و هیچ چیز مثل شعر به من آرامش نمیده و هیچ کس و هیچ چیز مثل شعر، حرفمو نمی فهمه.شاید این شعرِ کوتاه، از نخستین گام های لرزانم باشه برای فاصله گرفتن از دنیای رمانتیکی که خیلی وقته توش دست و پا میزنم، می خوام یه کم زاویه ی دیدمو وسعت ببخشم، یه فضای دیگه رو تجربه کنم، یه تولد دیگه در شعر،البته این حرف به این معنی نیست که مضامین شعرم دیگه صرفاً به این سمت و سو میره، نه! با حجم بغض و نوستالوژیی که من همیشه رو دوشم داشتم، فرار از دنیای حزن آلودِ رمانتیک محاله.نمی دونم چقدر موفق میشم و اصلاً لزومی نمی بینم که به موفق بودن یا موفق نبودنم فکر کنم، تنها چیزی که برام مهمه، اینه که شعر بگم و رو به روی آینه با خودم زمزمه کنم و برای لحظات هر چند کوتاهی، حس زنده بودن رو تجربه کنم.

مترسکِ نقاش         

           فرض کن در وسطِ تابلویِ نقّاشی

           طرحِ یک مزرعه را با قلمو می پاشی

          چه عذابی است اگر مزرعه آتش گیرد

          وَ تو ساکت بِنِشینی و مترسک باشی

          دهم بهمن ماه ۱۳۸۹

 

زندگی؟

         رو به رویِ آیِنه، یک مرد، یک سیگار

         رو به رویِ آیِنه، یک مرد، یک سیگار

         رو به رویِ آیِنه، یک مرد، یک سیگار

         زندگی یعنی همین، تکرار در تکرار

         هیجدهم بهمن ماه ۱۳۸۹

 

سوگ سروده     

          در سوگِ رفتن تو، آيينه ها شكستند

          غمگين ترين غزل ها، در سينه ها شكستند

          رسمِ زمانه اين است، اي دل! چه مي توان كرد؟

          با سنگِ بي وفايي، بي كينه ها شكستند

          فروردين ماه ۱۳۸۶

 

 

روزِ موعود

          ديگر بس است، نگو: «انگار مي كشد؟!»

          آري، درست حدس زده اي، سيگار مي كشد

          مردي كه روزهاي قشنگش گذشته است

         يك روز لاشه ي خود را بر دار مي كشد

         هشتم مرداد ماه ۱۳۸۹

 

 

در خویش شکستن

         من عادتم این است که دلتنگ نباشم

         با زخمه ی ناجور، بد آهنگ نباشم

         در مذهبِ من، شیشه شدن عینِ شکست است

         آموخته ام منتظرِ سنگ نباشم

         سوم بهمن ماه۱۳۸۹

پرنده ای شبیه خودِ من

          شبی که باد می وزد و چراغ می میرد

          و شاعرانه ترین اتفاق می میرد

          یبا و خوب نگاه کن، درست مثل من است

          پرنده ای که در این کوچه باغ می میرد

          بیست و یکم آذر ماه 1389



زخمه های ناجور

          خنده بود و شوق بود و شعر بود و شور بود

          خنده مرد و شوق رفت و شعر ماند و شور نیست

         دست هایم خالی و ساز غزل از کوک رفت

          جای من باش و بگو این زخمه ها ناجور نیست؟

         خرداد ماه 1388


با تو × 1000

          بی تو من، چه بی قرار می شوم

          با تو من، پر از بهار می شوم

          بی تو من، کم کم کم کمم

          با تو ضرب در هزار می شوم

          فروردین ماه 1387



دلتنگی

          وقتی که می روی، زمانه چه بی رنگ می شود

          این واژه های لعنتی از سنگ می شود

          از من نپرس چرا گریه می کنم؟

          «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.»(1)

          آبان ماه 1388


(1): این مصرع عنوان یکی از دفترهای شعر محمد علی بهمنی است.

شيء وارگي عشق

براي احسان حقیقی نژاد

او بود و يك سكوتِ پر از انحنا و پيچ

گفتم: چرا سكوت؟ با بغض گفت: هيچ!

گفتم كه عشق چيست؟ خنديد و  مکث كرد

بعد از عبور چند ثانيه گفت: ساندويچ!!!

تير ماه 1389


د.د: عزيزي اومده كامنت گذاشته و از عشق برام نوشته، طفلك فكر كرده دردم از عشقه! شايد قبلاً منم يه نموره به عشق اعتقاد داشتم ولي حالا به تنها چيزي كه اعتقاد ندارم عشقه، به قول اون عزيز آمريكايي:« عشق آن ابديتي است كه پيش روي سگ هاست.» من فقط به سه چيز اعتقاد دارم، دوم به خودم و سوم به هيچ چيز!!!!يه روز فكر مي كردم بايد همه چيزمو فداي ديگران بكنم تا تأييدم كنن ولي حالا مي خوام مدل خودمو ارائه بدم،هر كي پسنديد بپسنده و هر كي نپسنديد، به دَرَك، صد سال سياه مي خوام نپسنده. مي خوام واسه خودم زندگي كنم فارغ از رد و تأييد ديگرون. شايد باور نكنيد ولي كسي رو كه خيلي دوسش داشتم، هه!!! حالا به اندازه يه نخ سيگار ماربورو برام ارزش نداره و كشيدن سيگار رو به همراهي كردن با اين جور آدمايي ترجيح مي دم.بگذريم، اين كه دردم چيه؟ خودمم نمي دونم و به قول باختين: «هيچ چيز براي انسان هراس آورتر از نبودن پاسخ نيست.» ولي نه مي ترسم و نه دنبال جواب براش مي گردم، فعلاً با اين وضعيت حال مي كنم، پس شما هم خواهشاً دنبال جواب براش نباشيد.از همه تون عذر مي خوام اگه تند حرف زدم ولي بايد حرف دلمو مي نوشتم هر چند ناراحتتون كنم.


تشييع جنازه

درياي مني مرا به طوفان بسپار

دستور بده،بگو به من، جان بسپار

بر دوش تو گر جنازه ام سنگين بود

تابوت مرا به باد و باران بسپار

پنجم مرداد ماه 1389


نام تو

شبیه عشق که با یک سلام می روید

و بین دلهره و ازدحام می روید

غمی گلوی مرا چنگ می زند امشب

و نام خوب کسی در صدام می روید

شانزدهم شهریور ماه ۱۳۸۹


د.د: بر او ببخشایید/بر او که گاه گاه/پیوند دردناک وجودش را/با آب های راکد/و حفره های خالی از یاد می برد/و ابلهانه می پندارد/که حق زیستن دارد.(فروغ فرخزاد) 

دوستای عزیز سلام! منو ببخشید که تیره می نویسم٬ به خدا دست خودم نیست٬ آخه شعر از اعماق ناخودآگاه آدم بلند میشه و بدون اینکه تو رنگش بزنی با رنگ خودش جلوه می کنه٬ من مقصر نیستم٬ به قول آن همدرد آمریکایی ام: «تمام آنچه زندگی به من ارزانی داشت همین بود و بس٬ خودم هم هیچ تلاشی نکردم که چیز بیشتری از او بستانم.»(مارکز - خاطره روسپیان غمگین من)

فریاد قصر شیرین

تقدیم به سهیل عزیزم

خوشحال شدم، هنوز فریادی هست

دل بر سر قولی که به من دادی هست

تو زاده ی فصل پنجمینی، ای مرد

اثبات بکن هنوز فرهادی هست

اردیبهشت ماه 1389


برای چشمانت

چشمان تو را آینه ها قاب گرفتند

دستان تو را از غزل ناب گرفتند

نامردی این ثانیه ها در حق من،آه

رؤیای تو را از دل بی تاب گرفتند

جاده اصفهان-اردیبهشت ماه 1389

  

میراث دار فرهاد

یک بار دگر به من کمک کن ای عشق

تا رخت به صحرای جنون اندازم

با تیشه فرهاد که میراث من است

آوازه به کوه بیستون اندازم

۱۳۸۷