قبل ِ تو شوقی برای زندگی کردن نبود

کلبه ای متروکه بودم، هیچ کس در من نبود

زنده بودم، در من اما زندگی جریان نداشت

مؤمنی بودم که حتّی به خودش ایمان نداشت 

روزهای ابری ام بی بهره از خورشید بود 

عشق ورزی هام یکسر از سر تقلید بود 

بی خبر بودم از این که عشق، زیبا دیدن است 

دل به دریا دادن و دریا به دل بخشیدن است

بی خبر از رازهای سر به مُهر ِ غنچه ها

بی خبر از پرسه ی شبگردها در کوچه ها

بی خبر از لذت پرواز با پروانه ها 

بی خبر از پیچش مو، زیر رقص شانه ها

بی خبر از چترهای باز مانده زیر باران

بی خبر از از دست های بسته در زنجیر باران

بی خبر از قطره ای که روی بابونه برقصد 

بی خبر از اشک وقتی بر گل ِ گونه برقصد

بی خبر از راز و رمز دلبریِ چشم تو 

بی خبر از شیوه ی جادوپریِ چشم تو

با حضورت بینشی زیبا به من بخشیده ای

رود بودم، وسعت دریا به من بخشیده ای

عشق در من شور و حال تازه ای افکنده است

در طنین تیشه ام آوازه ای افکنده است

چند وقتی هست که حس می کنم دیوانه ام

با کسی مثل خودم هم پرسه و هم خانه ام ...

و هنوز ادامه داری و ادامه دارد این شعر...