دم دمای غروب است و من مثل همیشه روی صندلیهای پارک، رو به آفتاب نشستهام و منتظرش هستم، درست همان پاتوق همیشگی.
از دور میآید، دست میدهیم و روبوسی میکنیم و مینشینیم. از پاکت سیگار، دو نخ بیرون می کشم و تعارف میکنم، یکی را برمیدارد و روشن میکند؛ غزل تازهای گفته که فقط چند مصرع آن را به یاد میآورد، از او میخواهم بخواند، شروع میکند، با همان لحن همیشگی.
از دیوار می گوید و از تنهایی ای که دامنگیرمان شده، به مصرعی می رسد که خیلی به دلم می نشیند، مصرعی که غزلی را در من رقم میزند، غزلی که شاید ابتدا میخواستم عاشقانه باشد اما دیدم شهر را بوی تعفن برداشته و با این کارم فقط عشق را به ابتذال نزدیکتر میکنم، در ضمن این روزها حال روز خودم هم چندان با آن خودفریبیهای گذشته جور درنمیآید، دیدم گفتن از بوسه و هم آغوشی رخوتناک، تعهدم در قبال قلمم را به دست فراموشی می سپارد.
پس ای گرامی، ای دوست! این غزل را به تو و تمام کسانی که چون تو آزاده زیستن را زندگی کردهاند، تقدیم میکنم.
هر چه بادا باد!
همچنانکه عشق با اِقرار خوشتر میشود
«خلوت ما با نخی سیگار خوشتر میشود»(۱)
بوسه بر لب جای خود دارد، ولی در این زمان
بوسه بر پیشانی خودکار خوشتر میشود
ما به تفسیر جدیدی از جهان پیوستهایم
زندگی در شهر ِ بیدیوار خوشتر میشود
«زندگی جنگ است و دیگر هیچ»،(۲) باور کن! ولی
جنگ با اهریمن خونخوار خوشتر میشود
این شبانِ دیرپایِ خوفناکِ بیسحر
در کنار مردم بیدار خوشتر میشود
مرگ نزدیک است و ما خوش ذوق از نوشیدنش
خُلق مردم دَر دَم اِفطار خوشتر میشود
هر چه بادا باد، ما دادِ اناالحق دادهایم
نالهیِ منصور ِ ما، بر دار خوشتر میشود
یازدهم اردیبهشت ماه 1390
پ.ن۱: این مصرع، از غزلِ دوست و همراه همیشگی ام جناب آقای مصطفی گورانی انتخاب شده است، دوستان عزیز می توانند این غزل را به صورت کامل در وبلاگ ایشان مطالعه کنند.
پ.ن۲: "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" عنوان رمانی است در گزارش سفرهای خانم اوریانا فالاچی، خبرنگار ایتالیایی، به ویتنام در زمان جنگ این کشور و تا حدودی در اشاره به قیام مکزیک؛ این کتاب در سال 1970 برنده جایزه بانکارلا شده است.