یلدا

گوشه ای کز می کنم در شام یلدای خودم

باز هم آشفته از آشفتگی های خودم

چایی و سیگار و حافظ، خانه لبریزِ سکوت

شعر می خوانم برای بی کسی های خودم

شانه ای پیدا نشد تا تکیه گاه من شود

باز هم سر می گذارم روی پاهای خودم

من مسیحم، جلجتایم سربلندی های خویش

هیچ کس با من نبوده جز چلیپای خودم

تیرگی پایان ندارد، صبح یک افسانه بود

باز باید سر کنم با شام یلدای خودم

شب یلدای 1394

 

در کنارم نیستی...

بی قرارم کردی اما بی قرارم نیستی

عاشقم کردی و حالا در کنارم نیستی

دره و کوه و بیابان، ریل و شعر و اشک خیس

آه و صد افسوس از این که هم قطارم نیستی

انتظارت می کشم ای آسمان بی دریغ!

گر چه می دانم که تو در انتظارم نیستی

برگریزان مرا دیدی ولی صبرت نبود

در خزانم بودی و در نوبهارم نیستی

خرمنی هستم که می سوزم اگر یاری دهی

سنگدل! حتی در این شب ها شرارم نیستی

در کنارت بودم و همدرد روز بی کسیت

چون دلت می آید اینک در کنارم نیستی!

بیست و هشتم مهر ماه ۱۳۹۴

بعد از تو...

دنیای من مانند زندان است بعد از تو

هر چار فصلم چون زمستان است بعد از تو

دلتنگی ام پایان ندارد،خوب می دانم-

این کوچه ها یکریز باران است بعد از تو

هر کس که می بیند مرا، دیوانه پندارد

اوضاع من بس نابسامان است بعد از تو

باور ندارم خوش خبر باشد برای من

این قافله که رو به کنعان است بعد از تو

تو بت شدی تا بت پرستی پیشه ام باشد

این بت پرستی عین ایمان است بعد از تو

بیست و چهارم شهریور 1394

جمع اضداد

در نگاهت لیلی و مجنون به هم آمیخته

جام می با کاسه ی پر خون به هم آمیخته

عیسی ام بر اوج دار و یوسفم در قعر چاه 

تو یهودایی که با شمعون به هم آمیخته

رفتی و در چشم های اشکبارم بعدِ تو

موج موج دجله با کارون به هم آمیخته

جمع اضدادی و من در حیرت از این خلقتم

که خدا این جام ها را چون به هم آمیخته؟

بیست و نهم تیر ماه 1394

 

ماه و مرداب

مانند مردابم به من برگرد، ای ماهم!

من قانعم، غیر از خودت چیزی نمی خواهم

گیسو پریشان می کنی تا راه گم گردد

غافل از این که من خودم یک عمر گمراهم

در این شبان تلخ و تاریک زمستانی

از هر طرف، گرگی نشسته در کمینگاهم

این نابرادرها مرا دور از تو می خواهند

از نقشه ی شوم برادرهام آگاهم

یک روز برمی گردی ای خوشبختی معصوم!

تا چشم این دنیا ببیند ما دو تا با هم...

نقش جهان دیگری را طرح می ریزیم

اما بدان این بار تو رودی و من ماهم.

دوم اردیبهشت ماه 1394

 

تندیس

ردِّ دستم روی تندیس تنت جا مانده است

مثل ردِّ کشتی ای که روی دریا مانده است

آفرین بر من که زیبا آفریدم پیکرت

گر چه این پیکرتراش امروز تنها مانده است

هم بشر از دیدن این روی زیبا در شگفت

هم خدا در حیرتِ این قد و بالا مانده است

ای شکوه شرقی بتخانه هایِ بعد از این

در پرستشگاه چشمانت دلم جا مانده است

هر چه زیبایی است در عالم، دلیلش عاشقی است 

چهره ی لیلی به یُمن ِ عشق، زیبا مانده است

بی کسی، بی دلخوشی، بی آسمان، بی خاطره

هر چه بر من می رود از این دلِ وامانده است

یک پری دیشب میان خواب هایم می سرود

ردِّ دستت روی تندیس تنم جا مانده است

دوازدهم بهمن ماه 1392


تیشه و تاریخ

دردی که مرا تا پس ِ این شیشه دوانده است

عشق است و به هر گوشه ی من ریشه دوانده است

بگذار مرا نیز بر آتش بنشاند

         این شعله که آتش به هر اندیشه دوانده است

ای عشق! تو باران بهاری که حضورت

        خونی به رگ چشمه ی این بیشه دوانده است

امّید رها گشتن ِ از جور تو ما را 

               بر درگه این قوم ستم پیشه دوانده است

تاریخ همیشه به طرفداری شاهان

              بر فرق سر کوه کنان تیشه دوانده است


سیزدهم مرداد ماه 1392

!حوای منی

برگرد، به خاطر دل من برگرد

این بار برای دل سپردن برگرد

پاییز به تاراج دلم دست گشود

ای فصل شکوفه و شکفتن برگرد

من گم شده ام در این بیابان بلا

آتشکده ی وادی ایمَن برگرد

سر تا به قدم منتظر سوختنم

زیبای من! ای شعله به دامن برگرد

آب و گل و یک قالب خالی از روح

اینک تو به قصد آفریدن برگرد

حوای منی! بهشت می خواهم چه؟!

آدم شده ام، بمیرد این تن برگرد

هفدهم خرداد ماه 1392


من و پنجره

کوچه بارانی و من در اضطراب پنجره

چشم می دوزم به تو از پشت قاب پنجره

سال ها دلتنگی ام را با تو قسمت می کنم

با تو که پنهان شدی زیر نقاب پنجره

می وزد باد و درختان سخت بی تاب تواَند

ای دلیل دردناک پیچ و تاب پنجره

زهره در آغوش ماه و بارها من دیده ام

بوسه های ماه را از کنج قاب پنجره

این شبی که خیمه زد بر روزهای روشنم

کی به پایان می رسد ای آفتاب پنجره!؟

شانه های سنگی دیوار هم خم می شوند

زیر بار ِ رنج های  بی حساب پنجره

باورش سخت است این که تو فریبی بودی و 

سال ها دل بسته بودم به سراب پنجره

چهاردهم اردیبهشت ماه 1392


با یک دامن گیلاس

در باد، با یک دامن گیلاس می رقصی

ای باغت آبادان! چه با احساس می رقصی

تلفیقی از زیبایی هر دو جهانی تو

وقتی میان بوته های یاس می رقصی

رقاصه های هند در رقص تو حیرانند

آن قدر که با دقت و وسواس می رقصی

آهو شدی تا کوه ها هم شعله ور گردند

حالا کنار لاله و ریواس می رقصی

یادآور سرسبزی قبل از هبوطی که

بر شاخه های سبز آناناس می رقصی

خورشید من هستی و در این پهنه ی آبی

بر فرشی از فیروزه و الماس می رقصی

راز رهایی از زمین و آسمان هستی

از «قل اعوذ» تا «برب النّاس» می رقصی

حس می کنم شاید خدا هم مثل تو باشد

وقتی که با یک دامن گیلاس می رقصد

سی ام بهمن ماه 1391

پ. ن: با تشکر از دقت نظر سرکار خانم پاییز رحیمی و نکاتی که یادآوری کردند.


وَه چه دلتنگ می شوی وقتی...

وَه چه دلتنگ می شوی وقتی آیِنه در برابرت باشد

اولین عشق بی سرانجامت ناگهان عشق آخرت باشد

برود تا به زندگی برسد بروی تا که منتظر باشی

همدم روزهای بی کسی ات سردی گونه ی ترت باشد

التماسش کنی که برگردد برود دور و دورتر گردد

تا شکست تو در مقابل عشق سرنوشت مقدرت باشد

تو پُر از شوق پَر زدن باشی که صدای گلوله برخیزد

و بفهمی که قار قار کلاغ خبر ِ مرگ کفترت باشد

گم شوی توی کوچه هایی که بوی باروت و بوی خون بدهند

لاشه ای هم که تکه تکه شده تن ِ تنها برادرت باشد

شهر در ازدحام سُر بخورد، وَ تو همخوابه ی  زنی بشوی 

چشم خود را که خوب باز کنی خواهرت توی بسترت باشد

در مسیرت به سمت آزادی رد شوی از کنار جمهوری

روز روشن دروغ بشنوی و ناخودآگاه باورت باشد

بین سیگارهات سرفه کنی ریه هایت پر از غزل بشود

بغض راه گلوت را بسته گریه در حکم سنگرت باشد


هیجدهم اسفند ماه 1390

پی نوشت: این غزل به استقبال از غزل دکتر مهدی موسوی با مطلع: ناگهان زنگ می زند تلفن ناگهان وقت رفتنت باشد / مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد؛ سروده شده است.


رقصان میان باد

رقصان میان باد تنش شعله می کشید

گلهای سبز پیرهنش شعله می کشید

آرام ســـر نــــهاده به دامــــــــان درّه و

گیسوی ناز و پر شکنش شعله می کشید

از دیدن چپاول پایـــــــیـــــــز در بــــــــــهار

دود از کفن... نه! کفنش شعله می کشید

یک شب سرود خواند و گلو را به باد داد

اما هنوز هم دهنش شعله می کشید

ردِّ هزار صاعقه از ســـــال هــــــای دور

بر بیکرانه ی بدنش شعله می کشید

در انتهای درّه درخت بلوط پــــــیــــر

آتش گرفته بود و تنش شعله می کشید

پنجم بهمن ماه 1390


بگیر دست مرا...

بگیر دست مرا، تا ز پا نیفتادم؛ بگیر دست مرا، تا کمی جوان باشم

بگیر دست مرا، روح تازه ی من باش؛ بگیر دست مرا، تا که جاودان باشم

چقدر ساز من این روزها بد آهنگ است؛ وَ حال و روز غزل های من، چه دلتنگ است

چرا تو قهری با من، مگر دلت سنگ است!؟ نخواه کولی ولگرد شهرتان باشم

عبور می کنم از کوچه های پر تشویش؛ به پیش می روم و دور می شوم از خویش

دلم گرفته از این خاک پست حزن اندیش؛ تمام سعی من این است، آسمان باشم

اگر رها شده از بند تن شوم،خوب است؟ اگر بپیچم و بر خود کفن شوم،خوب است؟

اگر تو، من شوی و من "نه من" شوم، خوب است؟ بگو چه می خواهی تو؟ که من همان باشم

قسم به چشم تو، این خوشه های انگورم؛ تو دوری از من، نه! نه! من از خودم دورم

من آن درخت کهن سال بیشه ی نورم؛ بگیر دست مرا تا کمی جوان باشم.

بیست و دوم دی ماه 1390

مردی که چون ققنوس... (به حسین منزوی)

دریا به چشمان تو شورانگیز و زیباست!

چشمان من، دریای شورانگیز غم هاست

گاهی دلم می گیرد از احساس بودن

آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست!

کاووس هم تصویری از افراسیاب است

وقتی پدر در کشتن من ناشکیباست

بشکاف این پیراهنم را تا ببینی

در سینه، زخم ِ خنجر ِ نامرد پیداست

می خواستم بگریزم از این شهر ملعون

شهری که در تسخیر این "شیطان-خدا"هاست

افسوس که راه گریزی هم نمانده

این جا دقیقاً آخرین بن بست دنیاست.

                  ***

دیشب کسی در گوش من، با گریه می گفت:

«آتش گرفتن گاه گاهی سخت زیباست

باید بسوزد تا به خاکستر نشیند

مردی که چون ققنوس سرگردان و تنهاست.»

بیستم آذر ماه 1390



او گناهی نداشت، می دانم!

رو به رویم نشست با بغضی... در صدایش سکوت جاری بود

اشک در چشمهاش حلقه زده، زخم هایش عجیب کاری بود!

صورتش را به سمت دیگر برد، چشم خود را به قاب پنجره دوخت

اشک ها روی گونه اش لغزید، لحظه ی اوج بی قراری بود

غزلی تازه گفته بود آن روز، باز کرد و برای من خواندش

غزلی با ردیفِ مردی که خسته از بردگی و خواری بود

روی پیکر، نشان شلاق و روی صورت، نشان سیلی داشت

او گناهی نداشت، می دانم! او فقط یک بغل قناری بود

یک بغل شور و شوق و آزادی که قفس، راه را بر او سد کرد

و دلش را به آسمانی بست که تمنّایی اضطراری بود

روی سلول های پیرهنش داغ یک عشق خودنمایی داشت

روی دستش نشان تیغی که ردّ یک حس انتحاری بود

یک کمی مکث کردم و گفتم: به ته خط رسیده ای انگار!؟

بغض راه گلوی او را بست و سکوتش نشان «آری» بود.

پانزدهم آذرماه 1390 


غزلی با ردیف مریم

(تقدیم به تمام دختران نجیب دیار عزیزم کرمانشاه)

این غزل تنها مجموعه ای از واژگان نیست، جهانی است که در آن من بوی سیب هایی را که داخل سبد مریم است می شنوم؛ نگاه هایش و دزدکی و زیرچشمی دیدنش را می بینم و خنکای آب درون کوزه ی روی دوشش را با تمام وجودم حس می کنم. این غزل جهانی است که به هیچ واقعیتی ارجاع ندارد، چرا که واقعی ترین لحظات را در خودش ثبت کرده است.

ای غزلناک ترین دختر دنیا، مریم

روح سرخورده ی من، خواهر دریا، مریم

ای لَچَک پوش من، ای نازترین دختر کُرد

ای پریزاد من، ای خوش قد و بالا، مریم

با توام دخترک کوزه به دوش دهِ من

تشنه ام، تشنه ی آن طرز تماشا، مریم

عصرگاهان که تو از مزرعه برمی گردی

چه شکوهی است در آن قامت رعنا، مریم

سبد سیب به دست و هوس عشوه به سر

لختی از زلف تو از دور هویدا، مریم

صورت با نمکت کار به دستم داده

رفته از دست دلم، غبطه ی لیلا! مریم

ما دو دلداه که در فاصله ها گم شده ایم

تو در آنجا و من ِ خسته در اینجا، مریم

گر چه امروز تو از قصه خبردار شدی

که شدم عاشق چشمان تو، امّا مریم:

سالها پیش به چشمان تو دل باخته بود

روستازاده ی تو، این من ِ تنها، مریم

بیست و چهارم مهرماه 1390



تفأل

ساعت از یک شب هم گذشته، خسته از شبگردی های شبانه، از راه می رسد و بدون این که لباسهایش را عوض کند، دراز می کشد و به سقف خیره می شود، تا به حال هیچ وقت این همه آزادی را یکجا احساس نکرده بود، دیگر نه چیزی برای از دست دادن داشت و نه چیزی برای به دست آوردن، آزاد آزاد، رهای رها... شعری در مغزش وول می خورد، دستش را دراز می کند، خودکاری را که پشت بالش افتاده برمی دارد و روی جلد یکی از کتابهایی که اطرافش پرت و پلا شده اند، شروع به نوشتن می کند:

بیا به شهر ِ شبِ پر ستاره برگردیم

به شعر های پر از استعاره برگردیم

نگاه های تو، گویای حرف های منند

بیا به درک زبان اشاره برگردیم

تفألی زده ام، ای «صبا به لطف بگو»(1)

به آن غزال ، که باید دوباره برگردیم:

به روزهای قشنگی که قهر می کردیم

به آخرین غزل تکّه پاره برگردیم

جوابِ نه...؛ نه! نیاور، تو را به جان خودت

بیا به حکم همین استخاره برگردیم

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیا... نه دوباره برگردیم:

به مطلع غزلی که شروع می شد با

بیا به شهر ِ شبِ پر ستاره برگردیم

سیزدهم شهریور ماه 1390


پ.ن (1): مطلع غزلی است از حافظ:

«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان، تو داده ای ما را»

روزه ی سکوت

مرا به هُرم نفس های نیمه جان بسپار

مرا برای پریدن، به آسمان بسپار

من از تبار همان اشک های بی رنگم

مرا به دست همین بغض بی امان بسپار

کران گرفتن از عشقت خیال خامی بود

مرا به موج همین عشق بی کران بسپار

در اوج بودن با تو، محال بود، محال!

مرا به سیر سقوط ستارگان بسپار

سکون عقربه ها، ابتدای ویرانی است

مرا به دست فراموشی زمان بسپار

سکوت روزه گرفتم برای خوشبختیت(1)

مرا به دست غزل های بی زبان بسپار

اردیبهشت ماه 1389


پ.ن (1): همزه ی ضمیر "ات"، در "خوشبختی ات" خوانده نمی شود.


بوسه باران

باران!

         باران!

                 دوباره باران!

                                   بوسه

بی چتر

           من و تو و خیابان

                                   بوسه

ما خسته و خیس و باز می زد با شوق

بر گونه ی تبدار تو باران، بوسه

بر گیسوی تو آب به راه افتاده

از کنج لبت گرفته جریان بوسه

در صورت تو شرم نجیبی پیدا

در عمق نگاه من چه پنهان بوسه!؟

وقتی که زبان قدرت ابرازش نیست

آن لحظه رسد به داد انسان بوسه

حوّا شده بودی و بهشت آغوشت

سر منشأ هر چه سیب زاران بوسه

تو رفتی و سال ها گذشت از آن روز

من ماندم و حسرتِ تو...

                              باران...

                                       بوسه...

سی ام تیر ماه 1390



دیدار در حوالی دریا

یک روز در حوالی دریا به من رسید

یک زن، که دل شکسته و تنها به من رسید

این صخره یادگاری از آن روز رفته است

یادم نرفته است، همین جا به من رسید

ساعت حدود یازده و نیم ِ دوشنبه بود

با یک بلوز مشکی زیبا به من رسید

س ِس ِ سلام... جواب سلام او

در انعکاس ِ سبز ِ صداها به من رسید

وقتی به من رسید، سراپا غزل شدم

انگار که تمامی دنیا به من رسید

او زن نبود، نیمه ی پنهان ماه بود

در حالتی شبیه ِ به رؤیا به من رسید
.
.
.

شب بود و صخره ای که فرو رفته زیر آب

او رفته بود و دامن دریا به من رسید

تیرماه 1390


این شعر نیست!

وقتی جهان برای من، عین جهنّم است (1)

مرگ هزار باره ی هر روزه هم، کم است

آهای مردمی که دم از عشق می زنید

لعنت به عشقتان که دروغی مسلّم است

"مرگ خدا"ی نیچه، چنان هم عجیب نیست(2)

وقتی که کوچه ها پُر ِ از نعش مریم است

دیگر بگو به شیخ چراغی نیاورد

در شهر دیو و ددصفتان، قحط آدم است(3)

این شعر نیست، فلسفه ی تلخ زندگی است

آری! جهان من مدلی از جهنّم است

اردیبهشت ماه 1390


پ.ن (1): از کجا معلوم، شاید جهان، جهنّم یک سیاره ی دیگر باشد!؟ (فرانتس کافکا)

پ.ن (2): خدا مرده است: God is dead (نیچه)

پ.ن (3): دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

              کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

              گفتند: یافت می نشود، گشته ایم ما

              گفت: آنچه یافت می نشود آنم آرزوست (مولوی)

عشق مدرن

من از این عشق بیزارم

                            از این پیکار بی حاصل

                                                      از این توجیه بی معنی 

                                                                                 از این آموزه ی باطل

من از این عشق بیزارم

                            از این تاریکی ممتد

                                                  از این آشفته ی بدخو

                                                                            از این دیوانه ی عاقل

من از این عشق بیزارم

                            از این تقدیر  پر تشویش

                                                        از این توهین شرم آور

                                                                                  از این تصویر ناکامل

من از این عشق بیزارم

                            از این شبگرد هر جایی

                                                       از این قدیسه ی موهوم

                                                                                    از این علامه ی جاهل

من از این عشق بیزارم

                            از این لفظ پر از شهوت

                                                       از این همبستر هرزه

                                                                               از این بیکاره ی عاطل

من از این عشق بیزارم

                            از این خودکام خون آشام

                                                          از این تابوی مرگ آور

                                                                                  از این دلاله ی قاتل

من از این عشق بیزارم

                           از این رویای بی تأویل

                                                    از این تفسیر هر گونه

                                                                             از این متن پر از مشکل

من از این عشق بیزارم

                            از این پوک ترک خورده

                                                      از این تندیس توخالی

                                                                               از این طوفان پا در گل

من از این عشق بیزارم

                           از این پایان ناپیدا

                                               از این سردرگم گمراه

                                                                         از این دریای بی ساحل

بیست و سوم اردیبهشت ماه 1390

پ.ن: این شعر اگر چه چیدمان تازه ای بهش دادم که از اون یکنواختی بیاد بیرون، اما باز هم غزله و نبض تپنده ی من. در انتخاب واژه ها خیلی دقت نکردم و راه رو برای هر واژه ای باز گذاشتم، در ضمن این شعر ویرایش نشده و دوسم نداشتم ویرایشش کنم، همونجور که رو کاغذ اومده، اینجا نوشتمش، انسجام در بین مصرع ها و ابیات خیلی رعایت نشده، چون روحم در لحظه ی سرودن منسجم نبوده، و نکته ی آخر این که، تمام نیم مصرع ها، بدل برای "عشق" هستن.

سوگند نامه

قسم به روسریِ سبزرنگِ گلدارت

قسم به معجزه ­ی گونه­ های تبدارت

قسم به کافه، همان پاتوق همیشگی­ ات

قسم به چشم تو، این چشمه­ ی شَرَربارت

قسم به قهوه­ ی تلخی که زل زدی در آن

قسم به خوانش من، از متون افکارت

قسم به صحبت ما و عبور موسیقی

قسم به دست تو و سیم ­های گیتارت

قسم به شرم من از دیدن تمام تَنَت

قسم به من، به همین شاعر خودآزارت

قسم به لحظه­ ی رفتن که رفتی از پیشم

قسم به لحن قشنگ «خدانگهدار»ت

قسم به تو؛ به خدا؛ نه! به عشق پاکی که

نشسته در دل من، با مرور دیدارت

قسم بخور که برای همیشه خواهی ماند

قسم به روسری سبزرنگ گلدارت

شانزدهم اردیبهشت ماه 1390

 

هر چه بادا باد!

دم دمای غروب است و من مثل همیشه روی صندلی­های پارک، رو به آفتاب نشسته­ام و منتظرش هستم، درست همان پاتوق همیشگی­.
از دور می­آید، دست می­دهیم و روبوسی می­کنیم و می­نشینیم. از پاکت سیگار، دو نخ بیرون می کشم و تعارف می­کنم، یکی را برمی­دارد و روشن می­کند؛ غزل تازه­ای گفته که فقط چند مصرع آن را به یاد می­آورد، از او می­خواهم بخواند، شروع می­کند، با همان لحن همیشگی.
از دیوار می گوید و از تنهایی ای که دامنگیرمان شده، به مصرعی می رسد که خیلی به دلم می نشیند، مصرعی که غزلی را در من رقم می­زند، غزلی که شاید ابتدا می­خواستم عاشقانه باشد اما دیدم شهر را بوی تعفن برداشته و با این کارم فقط عشق را به ابتذال نزدیک­تر می­کنم، در ضمن این روزها حال روز خودم هم چندان با آن خودفریبی­های گذشته جور درنمی­آید، دیدم گفتن از بوسه و هم آغوشی رخوتناک، تعهدم در قبال قلمم را به دست فراموشی می سپارد.
پس ای گرامی، ای دوست! این غزل را به تو و تمام کسانی که چون تو آزاده زیستن را زندگی کرده­اند، تقدیم می­کنم.

           هر چه بادا باد!

هم­چنان­که عشق با اِقرار خوش­تر می­شود

«خلوت ما با نخی سیگار خوش­تر می­شود»(۱)

بوسه بر لب جای خود دارد، ولی در این زمان

بوسه بر پیشانی خودکار خوش­تر می­شود

ما به تفسیر جدیدی از جهان پیوسته­ایم

زندگی در شهر ِ بی­دیوار خوش­تر می­شود

«زندگی جنگ است و دیگر هیچ»،(۲) باور کن! ولی

جنگ با اهریمن خون­خوار خوش­تر می­شود

این شبانِ دیرپایِ خوفناکِ بی­سحر

در کنار مردم بیدار خوش­تر می­شود

مرگ نزدیک است و ما خوش ذوق از نوشیدنش

خُلق مردم دَر دَم  اِفطار خوش­تر می­شود

هر چه بادا باد، ما دادِ اناالحق داده­ایم

ناله­یِ منصور ِ ما، بر دار خوش­تر می­شود

یازدهم اردیبهشت ماه 1390

 

پ.ن۱: این مصرع، از غزلِ دوست و همراه همیشگی ام جناب آقای مصطفی گورانی انتخاب شده است، دوستان عزیز می توانند این غزل را به صورت کامل در وبلاگ ایشان مطالعه کنند.

پ.ن۲: "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" عنوان رمانی است در گزارش سفرهای خانم اوریانا فالاچی، خبرنگار ایتالیایی، به ویتنام در زمان جنگ این کشور و تا حدودی در اشاره به قیام مکزیک؛ این کتاب در سال 1970 برنده جایزه بانکارلا شده است.

شبگرد (برای تصویر وبلاگم)

از کوچه رد می شد امشب، مردی پر از حسّ رفتن

مردی و صد شهر، غربت؛ مردی شبیه خود من

بی چتر در زیر باران، آرام می رفت و می گفت

شب ناله های خودش را، با کوچه های سترون:

«ای کاش می شد از این جا، کوچید و تا بیکران رفت

ای کاش می شد رها شد، از سنگ و سیمان و آهن

ای کاش می شد رها شد، از هر چه نامردمی ها

از هر چه زنجیر و زندان، از هر چه زاری و شیون»

                       ***

از کوچه رد می شد امشب، مردی پر از حس رفتن

باید به حالش بگریم، مردی که می رفت بی من

شانزدهم فروردین ماه ۱۳۹۰

خداتر از خدا

جوانه می زند کسی، میانِ های هایِ من

کسی که می شناسمش، غریبِ آشنایِ من

پرنده ای پر از قفس، که می زند نفس نفس

کسی که راه می رود، دُرُست، پا به پایِ من

کسی که دود می شود، پر از صعود می شود

هر آن چه بود، می شود، جواب هر چرایِ من

درخت و آب و پنجره، شب و سرودِ زنجره

کسی شبیه حنجره، برای ناله هایِ من

کسی شبیه لم یزل، سبو سبو پر از غزل

کران گرفته از ازل، خداتر از خدایِ من

کسی که آشیانه شد، ترنّم ترانه شد

کسی که جاودانه شد، میان شعرهایِ من

بیستم اسفندماه 1389


د.د: نمی دانم چقدر طول می کشد که انسان به یک شناخت اجمالی از خودش برسد، برای من که بیست و شش سال طول کشید. پس نوروزم مبارک.


رسوخ

خدایِ من! چه قشنگ است رقص پیرِهَنَت

«و عشقبازی من با ادامه ی بدنت»(۱)

بیا و غوطه بخور در میان آغوشم

دوباره برگرد امشب به مأمن وطنت

کهن گرایی من را ببخش، ای بانو!

فدای لعلِ لب و سرو و سیب و یاسمنت

مرا بگیر و به زنجیر زلف خود بَربَند

به جرم پرسه زدن در حوالی دهنت

                 ***

چنان به کنهِ وجودم رسوخ کردی که

میان دفتر شعرم نشسته عطر تنت

بهمن ماه ۱۳۸۹

پ.ن: این مصرع از شعری است با عنوان "شاعر تمام شده" از سید مهدی موسوی.

زنی از جنس آینه

زنی، چگونه زنی؟ از تبارِ آینه ها

به جای مانده یِ از روزگارِ آینه ها

زنی که رمزِ صفا و نمادِ پاکی بود

وَ قلب شیشه ای اش، یادگارِ آینه ها

زنی که دل شکسته از این روزگارِ سنگی بود

و دل شکسته تر از سنگسارِ آینه ها

زنی که کودکی اش محو می شد از چشمش

شبیه خاطره ای، در غبارِ آینه ها

زنی که حرف دلش مثلِ رود جاری بود

و منشأِ کلماتش، دیار آینه ها

زنی که کوچ می کند از شهر بی ترانه یِ من

به روستایِ غزل، با قطار آینه ها!

             ***

برای دیدنِ تصویرِ شاعرانه یِ خویش

مرا صفای تو کافی، چه کار آینه ها؟

چهاردهم دی ماه 1389


د.د: دیروز یک خیابان آینه بود؛ امروز یک کوچه آینه و فردا...؟ ترسم از این است که فردا هیچ آینه ای نباشد.

جذام

سکانس اول

          تمامِ عکسِ تو را چوبِ قاب خواهد خورد

          و حجمِ بغضِ مرا شعرِ ناب خواهد خورد

          تو محو می شوی و من به اوج خواهم رفت

          و لاشه ی منِ خوشبخت را عقاب خواهد خورد

          تو دور می شوی از من در این بیابان ها

          و حسِ تشنگی ام را سراب خواهد خورد

          درخت می شوی و غرق در تلاطمِ نور

          و سایه سارِ تو را آفتاب خواهد خورد

          قطار می رود و گنگ می شوی در من

          و گیسوان تو در باد، تاب خواهد خورد

          تو کوچ می کنی از کوچه هایِ کودکی ام

          و ردپایِ تو را ماهتاب خواهد خورد

سکانس دوم

          و فکر می کنم اینک به مرگ در مرداب

          و عقربه که مرا با شتاب خواهد خورد

          و شاعری که به تسکینِ دردهای خودش

          نشسته است و پیاپی شراب خواهد خورد

          اگر قلم ننویسد، سفید می مانم

          و دست هایِ مرا اضطراب خواهد خورد

          ششم آذر ماه ۱۳۸۹


تصوير تازه                        1=1+1

اين لحظه را براي هميشه با من قدم بزن

با من بيا و ناب ترين غزل را رقم بزن

غم در هزار توي تنم تپيدن گرفته است

تيشه به دست گير و به ريشه ي هر چه غم بزن

بشكن سكوت را و  بخوان، كه دلتنگ خواندنم

ميراث دار هر چه ترانه! از عشق دم بزن

كي گفته جمع كردن يك و يك حاصلش دو است؟

با من يكي شو و اين معادله ها را به هم بزن

اي من! من و تمام هستيِ من نذر دستهات

تصوير تازه اي از زندگي ام را رقم بزن

بيست و دوم آبان ماه 1389


د.د: ما هيچ وقت دو نفر نبوديم، يك روح بوديم كه در دو جسم حلول كرديم، تويي كه پنج سالِ تمام منو با همه ي بدي هام تحمل كردي و: "هر جا كه رفتم تا كه در خود گم شوم من/ دنبال كردي، رد پايم را گرفتي"و منو به خودم شناسوندي. هر وقت احساس كردم به ته خط رسيدم اومدي و يه نقطه ي شروع برام خلق كردي؛ پس اگه هستيمو نذر دستات كنم كار بزرگي نكردم، كمترين قدرشناسي از تو و مهربوني هاي بي انتهات بوده.

for my anima

وقتي كه از اعجازِ دستانِ تو دورم

آبستنِ اين لحظه هاي سوت و كورم

بي بهره ام از هر چه خورشيد و تلألؤ

گويي اتاقي تنگ و تاريك و نمورم

در خواب مي ديدم كه روزي بشكند دل

اما نه با دستانِ تو، سنگِ صبورم!

پيشت تمامِ بودنم جا مانده از من

با حجمي از نابوديِ خود، در عبورم

در خويشتن مدفون شدم، با من بگوييد

من زنده ام يا مرده يا زنده به گورم؟

زانو زدن در پيشِ چشمانت قشنگ است

اما بيا مردي كن و نشكن غرورم

در من عطش در تو زلال رود جاري است

تو ماهي و من تنگ بي آبِ بلورم

آتش گرفتم اي اثيري زن كجايي؟

من مردِ مأيوسِ رمان بوفِ كورم

گر من بسوزم هيچ باكي نيست بانو!

تو دور باش از هرمِ سوزانِ تنورم

شهريور ماه 1389


من از کفن بودن محابایی ندارم

تو در منی،بیهوده از من می گریزی

از من، از این پوچ سترون، می گریزی

با خاطراتی داغ و سوزان و شرربار

چون روزهای خوب و روشن می گریزی

الهام شعر تازه ای بر من، ولی حیف

در لحظه ی ناب سرودن می گریزی

جان کندن است این، شعر گفتن نیست بانو

بیهوده از ناقوس مردن می گریزی

من از کفن بودن محابایی ندارم

اما تو از آغوش بودن می گریزی

حق با تو است، این که تو هم مثل بقیه

از این سراسر درد و شیون می گریزی

ای پاک مطلق،خوب کاری می کنی که

از هرزه ای آلوده دامن می گریزی

بیست و چهارم شهریور ماه 1389


د.د: مدتی هست که حوصله ی درد دل با هیچ کسی رو ندارم،اینا رو هم اگه اینجا می نویسم، درد دل محسوبش نکنید.خیلی وقته که خودمو از همه کس و همه چیز جدا کردم، کاری به کار هیچ کس و هیچ چیز ندارم؛این جوری راحت ترم و لاابالی تر نفس می کشم و این خوبه یا لااقل تو این مقطع از زندگیم خوبه،کی می دونه شاید مقطع دیگه ای نباشه پس لازم نیست از الان ترس ورم داره که مقطع بعدی چه کار کنم.وقتی که هر لحظه، زندگی از چنگت فرار می کنه و تو می مونی و یه آغوش خیلی خیلی خالی،اون وقته که مثل کفن شروع به تجزیه شدن می کنی و می پوسی و فقط پوسیدنت رو نگاه می کنی،چون کاری از دستت بر نمیاد و اون وقته که دیگه از کفن بودن محابایی نداری.

براي شعر اين الهه خون آشام و دوست داشتني

با من بمان، با من كه تنها ماندم اي شعر

با من كه در اين واژه ها جا ماندم اي شعر

«آ» گفتم و آغاز شعرم كه رقم خورد

در اولين حرف الفبا ماندم اي شعر

ديروز فكر و ذكر من وزن غزل بود

امروز در فقدان معنا ماندم اي شعر

رفتم ولي با ردپايي تلخ و كمرنگ

در انعكاس اين صداها ماندم اي شعر

در لابه لاي سطرهاي گنگ و مرموز

سربسته همچون يك معما ماندم اي شعر

چون قايقي متروك كه در گل نشسته

بي بهره از امواج دريا ماندم اي شعر

از كوچ پاييز پرستوها بريدم

با بال هاي خسته ام واماندم اي شعر

مي خواستم با من بماني، تا كه گفتم

با من بمان؛ در واژه ي «با» ماندم اي شعر

دهم شهريور ماه 1389


د.د: وقتي به دور و برم نگاه مي كنم، مي بينم تنها چيزي كه برام مونده شعره. نمي دونم اگه نبود، اين همه دلتنگي رو بايد به كي مي گفتم، اصلاً كي حوصله ي شنيدن اينا رو داشت!؟


معجزه ی لبخند

 خنده ی روی لبت خاطره ساز است، بخند

چهره ات با نمک خنده چه ناز است، بخند

چشم من خیره به لبهای تو در اوج سجود

به خدا خنده ی تو روح نماز است، بخند

اَخم کردی و دلم از غم گنگی پُرشد

تا بخندی دل من هلهله ساز است، بخند

خنده هایت همگی عین حقیقت هستند

خنده های همگان عین مجاز است، بخند

من و تو غرق سکوتیم و سخن خاموش است

خنده آغازگرِ راز و نیاز است، بخند

شاعری با همه ی شاعری اش می گوید:

«قصه ی خنده ی تو دور و دراز است، بخند»

دی ماه 1388


شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم

 این روزها که می گذرد در انتظار مرگ

من بی قرار مرگ و دلم بی قرار مرگ

راضی به مرگ خویشم و مرگم نمی رسد

حیران حیرتم من از این کار و بار و مرگ

تریاک عشق نیز علاجم نمی کند

باید کنار بیایم با زهرِ مارِ مرگ

دیگر گذشته از من و دل، مستیِّ زندگی

هر دو فتاده به کنجی، هر دو خمار مرگ

از دست ظلم های فراوان زندگی

باید پناه ببرم من به غار مرگ

شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم

راهی نمانده برایم جز انتظار مرگ

دوم مرداد ماه 1389


خاطره ها

کافه و بستنی و دود بلند سیگار

گریه و همهمه در تنگِ غروبی غمبار

فال حافظ؛ وَ تو که ناز برایم خواندی

با دلم راه میامد دلت آن روز انگار

شیطنت های تو و کودکی گمشده ام

زیر خرواری از این خاطرهای آوار

من و تو؛ پارک؛ خیابان؛ ماشین

یادت هست ای همه هستیِ این شاعرِ زار

آه! امشب همه ی خاطرها اینجایند

و فقط جای تو خالی است دراین شادی زار

هیجدهم اردیبهشت ماه 1389


تردید

تصوّر کن که تنهایی و تصویر درختانی

کنار جاده ای متروک، در یک روز بارانی

مسیر جاده در جریان مه، موهوم و ناپیدا

و تو از این همه گنگی شبیه گرگ ترسانی

و یک حسی که می خواند تو را آرام و حزن آلود

و تو می ترسی از رفتن، چرا؟! خود هم نمی دانی!

نه پای رفتنت مانده، نه راه تلخ برگشتن

دو راهی سخت جانکاه است و تو هم سخت حیرانی

و من هم، چون تو درگیر شک و تردید و تشویشم

تو درکم می کنی اینک و می دانم که می دانی:

«مرا راه گریزی نیست از چنگال این تقدیر

نمی دانم که خواهی ماند یا هرگز نمی مانی»

فروردین ماه 1389


د.د: این شعر در جواب پیامک دوستم سروده شد که برایم نوشته بود:

تصور کن درختانی  در مه فرو رفته رابا انتهایی نا پیدا و با آبشاری که دعوتت می کند تا خودت را میان امواجش پرت کنی به سویی که همه ناآشناییست، شاید سرت به سنگ بخورد، شاید سفری رؤیایی در پیش رویت باشد، شاید در میانه راه کوفته  و درهم شوی، شاید هم نشوی!شاید، شاید و بسا شایدهای دیگر؛ اما اگر زنده بمانی چیزی بزرگ به دست آورده ای؛ خاطره ای خوش از یک ماجرای گیج کننده و تابلوی همین طبیعت است، عشق با دعوتی که انتهایش را نمی توان گمانه زد.

عزیزم! همیشه از خدا برایت سفری رؤیایی را خواسته و می خواهم.


بانو

بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟

تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟

بانو اجازه هست که شعر لب تو را

روزی هزار دفعه نخوانده  زِ بَر کنم؟

بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان

فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟

بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!

تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم

آغوش واکن و به من آن شور را بده

تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم

شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی

از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم

بهمن ماه1388 


گریز ناگزیر

 دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

و یک حسِّ هوس آلودِ لبریز از هم آغوشی

دوباره مست از یک بطری وُدکا کنارمیز

فرار از مرگِ تدریجی، به مستیّ و به بیهوشی

بنان؛ مرغ سحر؛ با چند سیگار ونیستون لایت

و یک شاعر که می خواند در این غوغای خاموشی:

«خدایا خسته ام از زندگی_این دور بی حاصل_

فقط یک چیز می خواهم، فراموشی، فراموشی»

                 ***

سکانس دو، هجوم گنگ سرگیجه  و یک شاعر...

دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

شانزدهم بهمن ماه 1388


رویش غزل

 بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

شب شعر من و دل، حیف تو را کم دارد

نام زیبای تو را بردم و شب شیرین شد

این حوالی دو سه شب هست عسل می بارد

آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزد

وآنقدر بی سر و سامان که سرم می خارد

به تو دل دادم و یکباره دل از من بردی

کاش یک بار دلت، دل به دلم بسپارد

دست در دست منِ خسته نهی و از سر شوق

دست زیبای تو دستان مرا بفشارد

شاعرم کردی و این شعر هم ارزانی تو

بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

دی ماه 1388