گریز ناگزیر
دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی
و یک حسِّ هوس آلودِ لبریز از هم آغوشی
دوباره مست از یک بطری وُدکا کنارمیز
فرار از مرگِ تدریجی، به مستیّ و به بیهوشی
بنان؛ مرغ سحر؛ با چند سیگار ونیستون لایت
و یک شاعر که می خواند در این غوغای خاموشی:
«خدایا خسته ام از زندگی_این دور بی حاصل_
فقط یک چیز می خواهم، فراموشی، فراموشی»
***
سکانس دو، هجوم گنگ سرگیجه و یک شاعر...
دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی
شانزدهم بهمن ماه 1388
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 9:59 توسط محسن احمدوندی
|
گفته بودی که کشتی ای هستی