با یک دامن گیلاس

در باد، با یک دامن گیلاس می رقصی

ای باغت آبادان! چه با احساس می رقصی

تلفیقی از زیبایی هر دو جهانی تو

وقتی میان بوته های یاس می رقصی

رقاصه های هند در رقص تو حیرانند

آن قدر که با دقت و وسواس می رقصی

آهو شدی تا کوه ها هم شعله ور گردند

حالا کنار لاله و ریواس می رقصی

یادآور سرسبزی قبل از هبوطی که

بر شاخه های سبز آناناس می رقصی

خورشید من هستی و در این پهنه ی آبی

بر فرشی از فیروزه و الماس می رقصی

راز رهایی از زمین و آسمان هستی

از «قل اعوذ» تا «برب النّاس» می رقصی

حس می کنم شاید خدا هم مثل تو باشد

وقتی که با یک دامن گیلاس می رقصد

سی ام بهمن ماه 1391

پ. ن: با تشکر از دقت نظر سرکار خانم پاییز رحیمی و نکاتی که یادآوری کردند.


ترجمه ی شعری از لنگستون هیوز

Dreams

Hold fast to dreams
For if dreams die
Life is a broken-winged bird
That cannot fly.
Hold fast to dreams
For when dreams go
Life is a barren field
Frozen with snow.

Langston Hughes 1902- 1976

رؤیاها

رؤیاها  را محکم بچسب!

زیرا اگر رؤیاها بمیرند؛

زندگی چونان پرنده ای است شکسته بال

که قادر به پرواز نیست.

رؤیاها را محکم بچسب!

زیرا اگر رؤیاها از دست بروند؛

زندگی زمین سترونی است

یخ زده در برف.


«نه! این ربطی به سردی هوا ندارد»

«نه! این ربطی به سردی هوا ندارد»

خوانش یک شعر از محسن حسین خانی

این مقاله در سایت کانون فرهنگی چوک چاپ شده است.

این مقاله در سایت ادب فارسی نیز چاپ شد. 

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات نیز چاپ شد. 

این مقاله در سایت حوزه هنری استان کرمانشاه چاپ شده است. 

     رولان بارت در «لذت متن»، جریان خوانش و تکوین یک متن ادبی  در ذهن مخاطب را با مراحل ارتباط جنسی مقایسه می کند، تا لذت (pleasure) و سرخوشی (bliss) حاصل از خواندن متن را نشان دهد. اما من در این جا می خواهم از زاویه دیدِ دیگری به این مسأله بنگرم. به عقیده ی من، خوانش یک متنِ ادبی بسیار شبیه به اتفاق و فرآیند عاشق شدن است. یک متن ادبی خوب و هنرمندانه برای یک خواننده، به مثابه یک معشوق است و همان گونه که در عشق، عاشق از توجیه دقیق دلایل عاشق شدن و مهر ورزیدن خود به معشوقش عاجز می ماند و نمی تواند این دلایل را به صورت عینی و دقیق برشمرد؛ خواننده ی یک متن ادبی نیز در توضیح دقیق و عینیِ دلایلی که موجبات لذت بردن او از یک متن ادبی را فراهم می آورد ناتوان است. البته این گفته به این معنا نیست که دست خواننده در برشمردن زیبایی ها و عوامل زیبایی شناسانه ی یک متن ادبی به طور مطلق بسته است، بلکه بازگو کننده ی این نکته است که یک اثر ادبی، هیچ گاه تن به تفسیر و تحلیل دقیق نمی دهد و به سان معشوق حافظ از «آنی» برخوردار است که درک شدنی است؛ اما به بیان و زبان نمی آید. نگارنده، هیچ گاه بر این باور نیست که این شعر یا هر متن ادبی دیگری خالی از خلل و کاستی است، چرا که بیش از هر کسی به این اصل فلسفی و کلامی معتقد و معترف است که: «اصولاً آفرینش محدودیت آفرین است و هر آفریده، حدی به نقص و نقصان دارد». با این وجود آنچه در این جا نگاشته می شود، تنها برداشت و سیر خوانش منِ خواننده از این متن است و چه بسا که هیچ کدام از آنچه که در ادامه نوشته می شود با ذهنیات صاحب اثر همخوانی نداشته باشد و حتی چیزی باشد خلاف اندیشه های شاعر. در ضمن همان گونه که یک معشوق در چشم عاشق به زیبایی هر چه تمام تر تصویر می شود و ممکن است در چشم دیگران، از حسن و ملاحت چندانی برخوردار نباشد؛ یک خواننده نیز چه بسا در خواندن یک اثر دچار سوء تعبیر تلقینی (Affective Fallacy) شده و زیبایی های یک اثر بیش از دیگران در او موثر واقع شود، در حالی که همان اثر برای یک خواننده ی دیگر چندان جذاب و دلنشین نباشد. با این مقدمه به سراغ خوانش شعری از محسن حسین خانی می رویم.

«هوا که سرد شود

پارک کنار خانه ی ما

پُر می شود از

نیمکت های خالی

سرسره های خالی

تاب های خالی

 

می نشینم روی یک نیمکت

بی آن که بدانم

شاید دلش تنگ شده باشد

و بخواهد

با نیمکت رو به رو حرف بزند

 

به تو فکر می کنم

به درخت ها

به گنجشک ها

که زبان مرا می فهمند

 

هوا که سرد شود

دست های من هم ...

نه!

این ربطی به سردی هوا ندارد.»

     شعر در قالب آزاد و در چهار بند سروده شده است، با آغاز و انجامی منسجم. شعر با سرما آغاز می شود و با سرما به پایان می رسد. چهار بند شعر می تواند اشاره ای به چهار فصل باشد که برای شاعر، در یک چرخه ی یکدست و یکنواخت و بی هیچ تنوعی از زمستان آغاز می شود، با زمستان ادامه می یابد و به زمستان ختم می شود. شعر با این عبارت شروع می شود: «هوا که سرد شود». فعل جمله از نوع مضارع ساده است که می توان آن را به مضارع التزامی برگرداند و ژرف ساخت آن را چنین در نظر گرفت: «هوا که سرد بشود». فعل التزامی چنان که از نامش پیداست با نوعی الزام و اجبار همراه است، به عبارت دیگر در این مصراع، فعل جمله،  هوا را ملزم به سردی می کند. یعنی سرد شدن هوا الزامی و اجباری است و راه گریزی از آن نیست.

     سرما و مفاهیمی که با آن در ارتباط است از جمله زمستان، برف، یخ زدن و ... همیشه در فرهنگ ایرانی از چهره ی ناخوشایندی برخوردار بوده است. اگر فردی، مضامینی را که در طول تاریخ ادب فارسی با این دایره ی مفاهیم توسط شاعران ساخته و پرداخته شده است جمع آوری کند، خواهد دید که بسیاری از این مضامین برای ابراز عواطفی چون یأس، ناامیدی، تنهایی، ظلم و ستم و ... به کار رفته و اغلب نیز در هیأتی نمادین ظاهر شده اند. اگر چه در نقد کهن الگویی (آرکی تایپی) این مسأله را با محیط اولیه ی زندگی نژاد آریایی که مناطق سردسیر بوده است، مرتبط می دانند و معتقدند که زندگی در این مناطق و سختی ها و مرارت هایی که این قوم بر اثر سرما متحمل شده اند، بانی و باعث این نادلنشینی سرما و تقدس آتش و نور در فرهنگ ایرانی و آریایی شده است؛ اما سخن ما در اینجا بر سر ریشه یابی و ترمینولوژی این مفاهیم نیست؛ بلکه می خواهیم بگوییم که اگر چه سرما و سردی در تمام طول تاریخ ادبیات ما از چهره ی نادرخور و ناپسندی برخوردار بوده است، اما این ناخوشایندی سرما در ادبیات و به ویژه در شعر معاصر چشمگیرتر است. شاید یکی از مفاهیم مکرری که در صد سال اخیر دست مایه ی شاعران برای مضمون سازی و نمادپردازی، قرار گرفته مفهوم سرما بوده است؛ به گونه ای که شعر معاصر فارسی در لفافه ای از سرما و دلسردی پیچیده شده است، از آن شاعر تهرانی که همه را به ایمان آوردن به آغاز فصل سرد فرا می خواند تا آن پیر خراسانی که زمستان احاطه اش کرده و سلامش در پهنه ی شعر معاصر بی پاسخ می ماند، همه و همه از سرما و دلسردی شاکی اند. سرمایی که گاهی در بعدی رمانتیک چنان که در این شعر می بینیم ظاهر می شود و گاهی در بعدی سیاسی- اجتماعی، چنان که در شعر بزرگان معاصر قابل مشاهده است. به راستی دلیل این همه سرما و دلسردیِ حاکم بر ادبیات معاصر ما چیست؟

     به شعر برمی گردیم، شاعر در ادامه برای بیان عواطف خود تعدادی از عناصر زندگی شهری را که رابطه ی مستقیمی با تنهایی و دلسردی انسان معاصر دارد، انتخاب می کند. استفاده از پارادوکس و تناقض «از خالی پر شدن»، بر سردی فضا می افزاید و نوعی یأس و ناامیدی و هیچ انگاری را به مخاطب القا می کند. عناصر انتخاب شده برای بیان این فضا از این قرار است: «نیمکت»، «پارک»، «سرسره» و «تاب».  چهار عنصر که سه مورد آن با دوران کودکی و بازی های بچگانه آن دوران ارتباط مستقیم دارد و حاکی از نوستالوژی شاعر برای برگشتن به آن «بهشت گمشده» و سرشار از آرامش کودکی است. این بند مرا به یاد آراء و اندیشه های «نور تروپ فرای» می اندازد که چهارچوب تمام ادبیات را اسطوره ی از دست دادن روزگار خوش قدیم می داند. در دنیایی که به قول هابس (فیلسوف اروپایی قرن هفدهم)، انسان گرگ انسان می شود، ادبیات بازگشت به دوران اساطیر را اگر نه در واقعیت، برای لحظاتی در خیال و رؤیا سبب می شود و زندگی را برای انسان قابل تحمل می گرداند. ادبیات بر خواننده اش اثر می گذارد و او را مفتون می نماید، زیرا یاد بهشت از دست رفته اش را در او زنده می کند.

 

     در بند بعدی شعر، زمان به مضارع اخباری«می نشینم» تبدیل می شود، گویی که التزام بند اول به وقوع پیوسته و هوا بی چون و چرا سرد شده است. شاعر پذیرفته که هوا سرد شده، پس تسلیم موقعیت می شود و با استفاده از فعل ایستای «می نشینم» این خبر تلخ را به اطلاع ما می رساند. فعل «نشستن» این عجز و تسلیم را به خوبی به مخاطب القا می کند. واژه ی دیگری که در ادامه می آید، واژه ی«یک» است که انتخاب به جایی است تا تنهایی شاعر و نیمکت را همزمان به رخ بکشد. در ادامه ی شعر ما با نیمکتی رو به رو می شویم که یک نیمکت معمولی نیست، بلکه با شاعر یکی می شود و در حلولی شاعرانه، روح شاعر در این نیمکت دمیده می شود. نیمکتی که مثل شاعر دلش تنگ است و می خواهد با کسی حرف بزند، نیمکتی که تنهاست و مانند انسان عصر ماشینیسم و شهرزده ی معاصر از این تنهایی به تنگ آمده است.

     شاعر بند سوم را با اندیشیدن آغاز می کند، اندیشیدن به «تو»، تویی که با درخت و گنجشک در سطرهای بعد پیوند می خورد، درختی که در نمادشناسی، نماد زندگی دوباره و رویش و باروری است و گنجشکی که در فرهنگ ایرانی نشانی است از معصومیت. گویی شاعر می خواهد معشوقش را با آب و آینه و هر آنچه که خوب و زیباست پیوند دهد. ارتباط واژگان «درخت»، «گنجشک» و «زبان»، ناخودآگاه مخاطب را به یاد «درخت زبان گنجشک» می اندازد تا پیوند نامرئی بندها را واضح تر و محکم تر دریابد. شاعر در مصراع آخر همین بند، با آوردنِ «که زبان مرا می فهمند» تعریض و کنایه ای هم به معشوقش می زند که قادر به درک کردن و فهمیدن او نبوده است.

     بند آخر شعر فرا می رسد، یک دور تمام می شود و چرخه به تکرار می پیوندد، تکرار مصراعِ «هوا که سرد شود»، مخاطب را متقاعد می کند که  دوباره این التزام به سرما و سردی برای دور بعد هم وجود خواهد داشت و گویی شاعر به این توالی و تکرار ایمان آورده است. در مصراع دوم از بند آخر با یک «سفید خوانی» مواجه می شویم که دست مخاطب را برای تأویل باز می گذارد، دست های من هم ... . در ادامه شاعر از تعلیلی که خواسته بیاورد راضی نیست و منصرف می شود. او به نیکی دریافته که این سرما و سردی و دلمردگی ربطی به سردی هوا ندارد و باید ریشه های آن را در جایی دیگر جستجو کند.

فهرست منابع

- بارت، رولان (1386)؛ لذت متن؛ ترجمه ی پیام یزدانجو؛ چاپ چهارم؛ تهران: نشر مرکز.

- بلزی، کاترین (1379)؛ عمل نقد؛ ترجمه ی عباس مخبر؛ چاپ اول؛ تهران: قصه.

- سخنور، جلال (1379)؛ نقد ادبی معاصر؛ چاپ اول؛ تهران: رهنما.

- شایگان فر، حمیدرضا (1380)؛ نقد ادبی؛ چاپ اول؛ تهران: دستان.

- گورین، ویلفرد. ال و همکاران (1370)؛ راهنمای رویکردهای نقد ادبی؛ ترجمه ی زهرا میهن خواه؛ چاپ اول؛ تهران: اطلاعات.

گریز ناگزیر

تبر به دوش

به باغ در آمدند

ما گریختیم

چرا که دستانمان بوی انجیر تازه می داد

بی آن که بدانیم از که می گریزیم؟

بی آن که بدانیم از چه می گریزیم؟


سال ها گذشت

به باغ درآمدیم

با تبرهایی که دسته نداشتند

و دست هایی که بوی هیزم سوخته می دادند.

شانزدهم بهمن ماه 1391

جریان شناسی شعر معاصر (1)

مقدمه

زندگی در عین حال که از وجهه ای تراژیک برخوردار است، رویه ای کُمیک نیز دارد. انسان همان گونه که درد می کشد و ناکام می ماند، می تواند به دردها و ناکامی هایش به دیده ی تمسخر بنگرد و با صدای بلند در میان هق هق هایش، قهقهه بزند. زندگی آمیزه ای از اشک و لبخند است و سعادتمند کسی است که به هر دو رویه ی زندگی آگاه باشد. مطلبی که در ادامه با عنوان «جریان شناسی شعر معاصر» خواهم نوشت، نوشته هایی است که با نگاهی طنزآمیز به شعر معاصر و جریانات آن خواهد پرداخت تا دو ساحت تراژیک و کُمیک این مسأله را به هم پیوند دهد. بدیهی است که هدف از این نوشته ها، توهین به ساحت بزرگان ادب معاصر نبوده و نخواهد بود، چرا که نگارنده بیش از هر کسی خود را مدیون تفکر و اندیشه ی این بزرگان می داند و ریزه خوار سفره ی کرم آن ها می شمرد.

جریان شناسی شعر معاصر

بدان ای پسر! که شعر روزگار ما را به عدد انفس خلایق، جریان و نیمچه جریان است؛ اما من پس از تأمل در دواوین لاغر و نزار این روزگار پُر ادبار، چندین جریان را فربه تر و پر طرفدارتر از سایرین دیدم و بر آنم که در هر فصلی یکی از این جریان ها را بررسی کنم و تو را از چند و چون آن آگاه گردانم، پس گوش هوش با من دار!

شعر آهیانه

آهیانه بر وزن ماهیانه، واژه ای است مرکب از دو جزء «آه» و «آنه». آه اسم صوتی است که در حین درد و حسرت بر زبان جاری می شود و «آنه» پسوند نسبتی است که از قسمت دوم واژه ی «عاشقانه» بر جای مانده است. شعر آهیانه چنان که از نام آن پیداست، شعری است عاشقانه و توأم با آه های دلخراش و مرنو مرنوهای دردناک یک شاعر که عاشق شده است. سردمدار و بنیانگذار این گونه شعر را «شاپور گوشه گیر» معروف به «شاپور مریض» می دانند. از قرار معلوم شاپور پسر چهارده پانزده ساله ای بوده که عاشق دختر همکلاسی اش با نام «گل خاتون» شده است؛ اما اختلافات طبقاتی و فرهنگی مانع از رسیدن این دو عاشق و معشوق به هم می شود؛ به همین خاطر معشوقِ شاپور یعنی گل خاتون شبی به کوچه ی عاشق می رود، زنگ در خانه ی آنها را می زند و پیت نفتی را که در دست دارد، همان جا در وسط کوچه، روی خودش می ریزد و خودش را آتش می زند. شاپور وقتی در را باز می کند، گل خاتون را در هاله ای از آتش می بیند، به همین خاطر او را توی جوی فاضلابی که از کنار خانه شان می گذرد هُل می دهد و بعد از تلاش های فراوان و لگد کردن گل خاتون در لای و لجن، موفق می شود آتش را خاموش کند؛ اما دیری نمی گذرد که متوجه می شود کار از کار گذشته و گل خاتون جان به جان آفرین تسلیم کرده است. بعد از انتقال گل خاتون به بیمارستان و تشخیص مقامات پزشکی، معلوم می شود که دلیل مرگ نابهنگام و ناجوانمردانه ی گل خاتون آتش نبوده؛ بلکه او بر اثر ضربات متوالی  و پی در پیِ لگدهای شاپور فوت شده است. شاپور پس از این حادثه چند سالی به زندان می افتد و بعدها تبرئه می گردد؛ اما به دلیل احساس گناهی که همیشه با او همراه است، منزوی و گوشه گیر می شود و به شعر روی می آورد و جریان شعر آهیانه را بنیان می نهد و بعد از او رهروان سینه سوخته ی فراوانی راه او را ادامه می دهند. این تاریخچه ای بود از شکل گیری این جریان؛ اکنون به بررسی برخی مختصه های سبکی این جریان می پردازم تا با کیفیت شعر در این جریان بیشتر آشنا شوی.

- یکی از ویژگی های سبکی شعر آهیانه بسامد فراوان «آه» در این گونه اشعار است. شاعر در این اشعار که عمدتاً عاشقی شکست خورده، مریض و ناخوش احوال است، از این واژه برای تخلیه ی هیجانات و تأثرات خود استفاده می کند. به این بیت که از یکی از غزل های «شاپور مریض» انتخاب شده، دقت کن.

آهی بزن که راهی بر آه آن توان زد

آهی بکش که با آن آهی گران توان زد

یا به نمونه ای از شعر منثور این جریان که از دیوان «ممد دلگیر» انتخاب شده، دقت کن.

«آه ای محبوب من!

وقتی که آه می کشی

شبیه دایناسوری هستی

که می خواهد تمام جهان را در آتش آه خود

به گند بکشد».

- از دیگر ویژگی های شعر آهیانه این است که معشوق در آنها موجودی زمینی و از جنس مؤنث است. این دختر اغلب همکلاسی یا همسایه ی دیوار به دیوار شاعر است و گاهی هم به ندرت با شاعر نسبت خویشاوندی دارد مثلاً دختر دایی، دختر عمو، دختر عمه و یا دختر خاله ی اوست. شاعر در اغلب این شعرها، اسم معشوق را به صورت مخفّف و در عین حال با ایهامی بسیار تابلو! در شعرش می گنجاند. برای نمونه می توان به اسم معاشیقی که در اشعار این شاعران آمده است به کتی (کتایون)، دنی (دنیا)، شری (شراره)، سونی (سونیا) و ... اشاره کرد. به دو بیت از «مراد غصه خور» در این زمینه اکتفا می کنم.

شد صرف عمرم در وفا، ای سونی بی خاصیت!

رفتی تو از پیشم چرا؟ ای سونی بی خاصیت!

حالا کجایی گنده بک؟ ای عاشق دوز و کلک!

با کیستی این روزها؟ ای سونی بی خاصیت!

- از دیگر ویژگی های شعر آهیانه پرخاش به معشوق است. در این دسته اشعار، شاعر بسیار از معشوق دلگیر است و او را به باد فحش و ناسزا می گیرد. برای نمونه دو بیت را که از دیوان «حسن بددهن» انتخاب شده و فحش و ناسزای آن از رکاکات و آبداری کمتری برخوردار است، در این جا نقل می کنم و تو را برای مطالعه ی بیشتر و حظ وافرتر به دیوان شاعران این سبک ارجاع می دهم.

آمدم سر تا قدم در بند سودا، سگ پدر!         

طوق در گردن زدم،  زنجیر در پا، سگ پدر!

داشتم من ز آتش امید در دل شعله ها           

آمدم دل گرم از سوز تمنا، سگ پدر!

- ویژگی قابل ذکر دیگر این اشعار، اشاره ی مکرر به سیگار، تریاک، شیشه، بنگ، وودکا، عرق سگی و دیگر مواد افیونی و الکلی است. شاعران این جریان اغلب در سردابه های الکل و افیون به سرایش شعر می پردازند و به همین خاطر از شعرشان بوی افیون و الکل به مشام می رسد. این حقیر در لای نسخه ی خطی ای که از دیوان «محمود بنگی» به دستم رسیده بود، به اندازه ی یک نخود تریاک رؤیت کردم، اما می خواهم این مسأله بین خودمان بماند! به بیتی که از آغاز همان دیوان برای تو انتخاب کرده ام و با آن خاطره ها دارم! دقت کن.

الا یا ایها الساقی! کمی تریاک می خواهم       

کمی تریاک، اَز آن ساقی چالاک می خواهم

این بود خلاصه ای در شعر آهیانه؛ امید که خدای توفیق یار کند که این بنده ی حقیر فقیر سراپا تقصیر بتوانم دیگر جریان های شعر این روزگار نکبت بار را برای تو برشمرم.

تا جریانی دیگر! درورد و صد بدرود!

نامه های بی مقصد

از این روزهایم پرسیده ای؟

برایت از چه بگویم؟ راستش کمی تنهاتر از گذشته شده ام؛ اما این تنهایی از جنس دیگری است. تنهایی این روزهایم کمی وسیع تر و عمیق تر از تنهایی سال های قبلم است. قبلاً از تنهایی ام گله مند بودم و حالا راضی و خشنودم، قبلاً می خواستم هر کس و هر چیزی را لای تنهایی ام بچپانم تا پرش کنم و حالا از این افکار کودکانه ام دست برداشته ام. تعلقاتم را کم کرده ام و آزادتر نفس می کشم. دوست دارم بی آن که نیازی به دوست داشته شدن در خود ببینم و دوستم دارند بی آن که اجباری برای این دوست داشته شدن از سوی من به دیگران تحمیل شده باشد. حالا دیگر خوب فهمیده ام که برای این که دوست داشته شوی تنها یک راه ساده وجود دارد و آن این که باید دوست بداری. کاش سال ها پیش این را می فهمیدم. می دانم می فهمی که چه می گویم.

این روزها تمام زندگی ام در این خلاصه می شود: «می خوانم، می نویسم، می خورم و اندکی هم می خوابم». گاهی امیدوارم و گاهی با ناامیدی دست و پنجه نرم می کنم، اما با همه ی این ها هنوز هم با اراده ای مصمم به پیش می روم، چون به راهی که در پیش گرفته ام ایمان دارم.

همیشه باور داشته ام که در این دنیا، هر انسانی برای سبک خاصی از زندگی کردن آفریده می شود، این حرف شاید نگاهی جبرانگارانه به هستی و خلقت باشد، اما اگر خوب دقت کنی رگه هایی از اختیار محوری نیز در آن خواهی دید. شاید بشود این را جور دیگری هم گفت و آن این که در این دنیا هر کسی سبک خاصی از زندگی کردن را برمی گزیند، هر چند من با نگاه اول موافق ترم و همیشه توهم اختیار را توهمی فانتزی و رهایی بخش دانسته ام. من راهم را پیدا کرده ام و چند سالی هست که این سبک زندگی را پذیرفته ام. شاید چون راه دیگر و سبک دیگری را پیش روی خویش ندیدم، اما تو خود می دانی که راه من و تو راهی است مملو از عشق و دوستی و زیبایی. عشق و دوستی و زیبایی ای که اکثر قریب به اتفاق مردمانی که در زیر یک آسمان با تو نفس می کشند، از آن ها محروم و بی بهره اند. با این وجود هرگز از یاد مبر که راه ما از سنگلاخ هایی می گذرد که روح را می فرساید و تن را خسته می کند، اما دلنشین تر این است که ما قدر دردها و زخم هایمان را می دانیم و از آزاری که می کشیم خرسندیم.

بارها برایت گفته ام و باز هم می گویم که انسان خوشبخت کسی است که وقتی زندگی را چنان که باید، زیست و به دروازه ی مرگ رسید، بتواند با آرامش تمام به مرگ سلام بگوید. این امر متضمن این است که زندگی را به طور کامل تجربه کرده باشی و به تمام سوراخ سنبه های آن سرک کشیده باشی، من همیشه سعی ام بر این بوده که چنین باشم و به این امید بسته ام که آن گاه که با مرگ دیدار می کنم با آرامش تمام مرگ را بپذیرم. تو خوب می دانی که این عجز در مقابل مرگ نیست، بلکه رضایت کامل داشتن از زندگی است. چون «نامه ام کوتاه باید باشد/بی حرفی از ابهام و آینه»، سرت را بیش از این به درد نمی آورم.

دوستدارت

محسن احمدوندی

هشتم بهمن ماه 1391