امروز عصر به همراه تنی چند از فعالان عرصه ی داستان و داستان نویسی کرمانشاه، به خدمت استاد محمد شکری (متخلص به آرش کرمانشاهی) رفتیم تا هم دیداری تازه شود و هم ادای احترامی باشد به این عزیز فرهیخته. نشستی صمیمانه که با حضور خانواده ی این شاعر و نویسنده ی کرمانشاهی رنگ و بوی خاصی داشت. محمد شکری از پیش کسوتان داستان نویسی و شعر کرمانشاه است. دو رمان دارد به نام های «دوزخ نشینان» (1348) و «برزخ» (1351) و یک مجموعه داستان با عنوان «زیر صفر» (1379). سال گذشته نیز مجموعه ای از اشعار او با نام «خانه ی برفی باور» به زیور طبع آراسته شده است. حاصل ده سال پژوهش او درباره ی حافظ نیز با نام «حافظ، راز سر به مهر» زیر چاپ است. تخلص او نشان از ستیهندگی او و یک عمر تلاش و مبارزه در راه فرهنگ و ادب این آب و خاک دارد و عناوین کتاب هایش گله مندی هایش از روزگارش را بازتاب می دهد. محمد شکری در آستانه ی هفتاد و چهارسالگی با بیماری فراموشی دست و پنجه نرم می کند، اما در این محفل گرم و صمیمی با وجود تمام کسالتش، ما را به گرمی می پذیرد. همین که می نشینیم، می گوید: «کوچکترینم شمایانم». این جمله را بارها تکرار می کند و در کلامش صداقت را می شود حس کرد. صداها رو خوب نمی شنود به همین خاطر باید بلند با او صحبت کنیم، اما همین که متوجه می شود با شور و حرارتی مثال زدنی از زندگی و ادبیات می گوید. از ساواک می گوید و از حبسی که به خاطر عقیده اش و قلمش کشیده است. از بی مهری های مسئولین فرهنگی در این سال ها. از روزهایی برای مان می گوید که در خرم آباد به عنوان زندانی سیاسی گرفتار آمده است. در این حین همسرش وارد صحبت هایش می شود و می گوید آن روزها من چهارده سال داشتم و تازه ازدواج کرده بودیم، خیلی سرم نمی شد که زندانی سیاسی چه صیغه ای است؟ همسرش می گوید به ملاقاتش که می رفتم، به زندان بان ها می گفتم که شما آزادش کنید، قول می دهد که دیگر از این کارها نکند. بعدش می خندد اما در خنده اش چندان رنگ شادی نیست. بعد بحث عشق شان پیش می آید. شکری خودش سکوت می کند، اما همسرش می گوید که اختلاف سن زیادی داشتیم، چیزی حدود چهارده سال، او معلم من بود و همیشه به من نمره ی کم می داد. باز هم می خندد و البته باز هم خنده اش غمناک است. اسماعیل زرعی که از دوستان قدیمی شکری است، وارد بحث می شود و می گوید زندگی این دو با عشق شروع شد. شکری سرش پایین است. توی خودش است. از او می خواهیم شعر بخواند، مجموعه ی اشعارش را برایش می آورند، چندتایی حفظی می خواند، با وجود این که به فراموشی دچار شده اما هنوز تسلیم نشده است و شعرهایی که از بر می خواند نشان از آن دارد که غول فراموشی را هم به زانو درآورده است. در شعرهایش از تاریکی می نالد، از دم سردی روزگار، از تبر که به جان باغ افتاده و دست بردار نیست، از آسمان سیاه شب و مرگ ستاره ها. کلامش حماسی و استوار است. بعد دوباره شروع به سخن گفتن می کند، از گذشته اش می گوید که مثل خیلی از هم روزگاری هایش شیفته ی اندیشه های چپ شده است و عاشق سینه چاک آرمان های پوچ مارکسیستی. می گوید بعدها فهمیده که ایدئولوژی یعنی تنگ نظری، یعنی دوگماتیسم، یعنی تک صدایی. و از آن پس سعی کرده است از دریچه ی ایدئولوژی به جهان ننگرد و آزادانه تر بیندیشد. می گوید از همه ی «ایسم» ها بریده است و دل خوشی به هیچ کدامشان ندارد و تنها به انسانیت وفادار مانده است. از دهه ی شصت می گوید، از روزهایی می گوید که به استناد مدارک ساواک، توده ای شناخته شده است و از معلمی برکنار شده است و با بیست سال سابقه، خانه نشین شده است. از ترس ها و تهدیدهای آن سال ها.  از حقوق کمش و این که هنوز در آستانه ی هفتاد و چهار سالگی مستأجر است، اما این ها را از سر عجز نمی گوید، هنوز در کلامش شهامت و جسارت هست. می گوید راضی است و خوشحال از این که قلمش در تمام این سال ها در خدمت انسان و انسانیت بوده و هیچ گاه بنده ی زر و زور نشده است. از عشق می گوید، و چندین بار این جمله را تکرار می کند که انسان بی عشق، جنازه ی جانداری بیش نیست. می گوید منظورش از عشق، عشق به انسانیت، عشق به آزادی و عشق به خوبی هاست. از او درباره ی شعر و داستان می پرسیم و این که چه کسانی را در عالم ادب دوست دارد. از حافظ می گوید، می گوید حافظ درجا نمی زند، معرکه است. از مولوی سخن به میان می آورد که می شود با کلامش پس از گذشت این همه قرن وارد گفتگو شد. بعد هم از هدایت می گوید و بوف کورش. در همین موقع سرش را پایین می اندازد. دوست داریم بیشتر بگوید، اما به گمانم سررشته ی کلام از دستش می رود و در سکوت غرق می شود. همه می دانیم خسته است. پس بلند می شویم عکسی به یادگار با او و خانواده ی مهربانش می گیریم و بیرون می زنیم.

محسن احمدوندی

دوازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی