نامه های بی مقصد

عزیزتر از جانم! سلام!

مرا ببخش اگر دیر به دیر برایت نامه می نویسم، می دانی که قول داده ام تنها زمانی دست به قلم ببرم که خوب باشم. زمانی که فاصله ی من با من کاسته شده باشد و خودم را از نزدیک حس کنم. اگر ننوشته ام دلیل بر فراموشی نیست، درگیریهای کوچکی در زندگی هست که ما را از دلخوشی های بزرگمان محروم می کنند و تو همان دلخوشی بزرگ زندگی من هستی. این روزها بیش از هر چیز به «ایمان» فکر می کنم. ایمان به راهی که در پیش می گیری. ایمان به هر آن چه که به سمتش حرکت می کنی. ایمان به این که نباید خسته شوی و نباید ناامیدی را به خودت راه دهی. آری! این روزها بیش از هر چیز به این چیزهای سخت و خوب فکر می کنم، سخت از این جهت که مؤمن بودن کار هر کسی نیست و خوب از این جهت که ایمان تنها چیزی است که تا لحظه ی مرگ می تواند امید بخش و شادی آفرین باشد. این روزها بیش از پیش به این فکر می کنم تا به راهی که در پیش گرفته ام ایمان داشته باشم. هر چند اشتباه باشد. شاید این حرفم را از سر حماقت و خودخواهی بدانی، اما باور کن ایمان داشتن به راهی که به بیراهه می رود بهتر از مؤمن نبودن به مسیری است که به مقصد می رسد. خیلی دوست ندارم فلسفه بافی کنم، چون می دانم حالا که داری نامه را می خوانی لبخندی روی لبت می نشیند و می گویی: «تو آدم بشو نیستی و دست از این گزافه گویی های بی خود و بی جهتت برنمی داری.» حق هم با توست، فقط خواستم بگویم که حال این روزهایم خوب و خوش و خرم است و تنها به ایمان فکر می کنم. به مؤمن بودن به تو!

می دانم گله مند خواهی بود که روزها پروانه ها را کمتر می بینی و شب ها پری های دریایی کمتر به خوابت می آیند، اما راستش را بخواهی من هم چند شبی است که آهویی زخمی را به خواب می بینم. ببین! هنوز حتی در خواب هایمان نیز مشترکیم، پس نگران نباش. شب ها به آسمان خیره شو و به روزهای خوبی فکر کن که همیشه نویدش را به خودت داده ای. 

می دانم تو هم درگیر همان کارهای کوچکی هستی که دلخوشی های بزرگ را از تو دریغ می کنند و من همان دلخوشی بزرگ زندگی تو هستم، پس کم می نویسم تا وقتت را کمتر گرفته باشم. «روزهای خوبی در انتظار من و توست» این جمله را مادرم به من آموخت تا در دلتنگی ها و تیرگی های زندگی تسلیم نشوم. هر روز صبح با من آن را تکرار کن!

دوستدارت 

محسن احمدوندی

بیست و ششم آذر ماه 1392

نامه های بی مقصد

گیره ها رو یکی یکی به سرم می چسبونه، موی سرش رو رنگ زده، اما به صورتش نمی آد. قلبم خیلی آروم می زنه و می تونم تعداد ضربانم رو با دقت بشمرم. روی صندلی می شینه و می گه: اسمت چیه؟ می گم: محسن! تایپ می کنه، اما اشتباه، دوباره تایپ می کنه، اما باز هم اشتباه، پاک می کنه و برای سومین بار تایپ می کنه، می خنده و می گه:  نمی دونم چمه؟ حالم خوش نیست. می گم: خانم! حال همه مون خوش نیست. می پرسه: متولد چه سالی هستی؟ می گم: شصت و چهاری ام. می گه: هم سن و سالیم. حرفی نمی زنم و سکوت می کنم. می گه: چشماتو ببند و نفس عمیق بکش، چشماتو باز نکنی ها! بعد از چند دقیقه، گیره ها رو باز می کنه و توی لیوان میندازه. چند لحظه طول می کشه تا نوار مغز آماده شه. داخل مطب زنی رو به روم نشسته و ذکر می گه، یاد مادرم می افتم. شعری تو مخم وول می خوره: می ترسم از این که خودم باشم، یک لاشه ی مأیوس و سرخورده/ می ترسم از آیینه و آواز، وقتی خدا در باورم مرده... منشی صدام می زنه و می گه: آقا! نوبت شماست. داخل اتاق دکتر می شم، دکتر داره با گوشیش ور می ره. سلام می کنم و می شینم، می گه بفرمایید، اما حواسش به من نیست. داره پیامک می فرسته، یاد دارالمجانین جمالزاده می افتم. می گم: آقای دکتر اضطراب شدیدی دارم و چهار شب و چهار روز کامله که یک ثانیه هم نخوابیدم. می گه: مشکلی برات پیش اومده، عزیزی از دست دادی؟ می گم: نه! می گه: سابقه ی بیماری های روانی داشتی؟ براش توضیح می دم. می گه بیماری ات در مرحله ی حادیه و باید تحت درمان باشی، این داروها رو مصرف کن و پانزده روز دیگه دوباره برگرد.

مادرم روی سرم ایستاده، ساعت سه نصف شبه، می گه: نخوابیدی؟ می گم: نه! گریه می کنه. سرم رو زیر پتو می برم و آروم و بی صدا شروع به گریه می کنم. چقدر عذابش دادم پیرزن بیچاره رو.

توی پارک لاله نشستیم، شروع می کنه به خوندن یه ترانه: ده سال بعد از حال این روزام / تو ، توی آغوشه یکی خوابی / من گفتم و دکتر موافق نیست! / تو بهتر از قرصای اعصابی... اشک توی چشمای هر دومون جمع شده، می گه: گریه نکن رفیق! زندگی همینه. می گم، برای چه تهران اومدی؟ می گه: نوبت دکتر دارم، یه مختخصص مغز و اعصاب که از آمریکا برگشته. یه نوبت هم واسه تو گرفتم، بعد شروع می کنه به خواندن یه شعر کردی: تو جور برزای سوز تازه روز... من گریه می کنم، باد توی صورتم آروم می وزه، هوا کمی سرد شده و باران نم نم شروع به باریدن کرده.

توی سینما دستمو روی دستش سُر می دم،دستش داغه. نگاش می کنم، می گه: فیلمتو نیگا کن! فیلم هفت دقیقه مانده به پاییزه. تازه رو پرده اومده. شعری توی مخم وول می خوره: صدای شر شر باران، دوباره پاییز است / هوای خانه ام از ابر غصه لبریز است / تو منقبض شده ای در محیط پیرهنم / به کوچه می زنم از ترس انفجار تنم...

مادرم از امامزاده ی نزدیک روستا برگ سبز برام گرفته و نیت کرده که اگه خوب بشم، محرّم نذر بده، برگ سبز رو از دستش می گیرم و می بوسم. سرم رو توی آغوشش می گیره و میگه، نذر سرت بشم روله! گریه می کنم و صورتم رو به سمت دیگه می چرخونم تا نبینه.

به این فکر کن که یک روز همه چی تموم میشه و همه مون می میریم، پس کمتر عذاب بده خودتو. پیامکیه که ساعت دو شب روی گوشیم افتاده. کمی فکر می کنم، حرف اگر چه به ظاهر ساده و ناامید کننده اس، اما بسیار نویدبخش و آرامش دهنده هم هست. این که یک روز همه چی تموم میشه. مرگ تنها حقیقت قاطعیه که همه بهش ایمان میارن، بر خلاف خدا.

می گم باید هر چه زودتر تمومش کنیم، این رابطه به نفع هیچ کداممون نیست. تو نمی تونی منو تحمل کنی. می گه: من می تونم کمکت کنم، می خندم و میگم: این دره هایی که در من دهان باز کردن، صدها نفر مثل تو رو می بلعن. از من بترس! از این هیچ مطلق!

نمازم رو می خونم، اما حواسم به نماز اصلاً نیست. به هر چیزی فکر می کنم، جز ذکری که لق لقه ی زبونمه. هزار و یک جا حواسم پرته. دلم می خواد مثل بچگی هام یک بارم که شده از ته دل، صاف و ساده بشینم و با خدا حرف بزنم، چیزی که سال ها ازش محروم بودم.

دراز می کشم، رمان تهوع سارتر رو دوستی تازه بهم داده بخونم، مناسب این روزهای سرگیجه و تهوع امه. حالم به هم می خوره، داخل دست شویی می رم و عق می زنم، اما چیزی بالا نمی آرم. فکر کنم به خاطر نخوردن غذا و کشیدن سیگار بیش از حده. آبی به سر و صورتم می زنم. برمی گردم و این نامه رو برای تو می نویسم. پریشانه، اما آشفتگی این روزهامو ببخش.   

دوستدارت

محسن احمدوندی

بیست و نهم تیرماه 1392

نامه های بی مقصد

از این روزهایم پرسیده ای؟

برایت از چه بگویم؟ راستش کمی تنهاتر از گذشته شده ام؛ اما این تنهایی از جنس دیگری است. تنهایی این روزهایم کمی وسیع تر و عمیق تر از تنهایی سال های قبلم است. قبلاً از تنهایی ام گله مند بودم و حالا راضی و خشنودم، قبلاً می خواستم هر کس و هر چیزی را لای تنهایی ام بچپانم تا پرش کنم و حالا از این افکار کودکانه ام دست برداشته ام. تعلقاتم را کم کرده ام و آزادتر نفس می کشم. دوست دارم بی آن که نیازی به دوست داشته شدن در خود ببینم و دوستم دارند بی آن که اجباری برای این دوست داشته شدن از سوی من به دیگران تحمیل شده باشد. حالا دیگر خوب فهمیده ام که برای این که دوست داشته شوی تنها یک راه ساده وجود دارد و آن این که باید دوست بداری. کاش سال ها پیش این را می فهمیدم. می دانم می فهمی که چه می گویم.

این روزها تمام زندگی ام در این خلاصه می شود: «می خوانم، می نویسم، می خورم و اندکی هم می خوابم». گاهی امیدوارم و گاهی با ناامیدی دست و پنجه نرم می کنم، اما با همه ی این ها هنوز هم با اراده ای مصمم به پیش می روم، چون به راهی که در پیش گرفته ام ایمان دارم.

همیشه باور داشته ام که در این دنیا، هر انسانی برای سبک خاصی از زندگی کردن آفریده می شود، این حرف شاید نگاهی جبرانگارانه به هستی و خلقت باشد، اما اگر خوب دقت کنی رگه هایی از اختیار محوری نیز در آن خواهی دید. شاید بشود این را جور دیگری هم گفت و آن این که در این دنیا هر کسی سبک خاصی از زندگی کردن را برمی گزیند، هر چند من با نگاه اول موافق ترم و همیشه توهم اختیار را توهمی فانتزی و رهایی بخش دانسته ام. من راهم را پیدا کرده ام و چند سالی هست که این سبک زندگی را پذیرفته ام. شاید چون راه دیگر و سبک دیگری را پیش روی خویش ندیدم، اما تو خود می دانی که راه من و تو راهی است مملو از عشق و دوستی و زیبایی. عشق و دوستی و زیبایی ای که اکثر قریب به اتفاق مردمانی که در زیر یک آسمان با تو نفس می کشند، از آن ها محروم و بی بهره اند. با این وجود هرگز از یاد مبر که راه ما از سنگلاخ هایی می گذرد که روح را می فرساید و تن را خسته می کند، اما دلنشین تر این است که ما قدر دردها و زخم هایمان را می دانیم و از آزاری که می کشیم خرسندیم.

بارها برایت گفته ام و باز هم می گویم که انسان خوشبخت کسی است که وقتی زندگی را چنان که باید، زیست و به دروازه ی مرگ رسید، بتواند با آرامش تمام به مرگ سلام بگوید. این امر متضمن این است که زندگی را به طور کامل تجربه کرده باشی و به تمام سوراخ سنبه های آن سرک کشیده باشی، من همیشه سعی ام بر این بوده که چنین باشم و به این امید بسته ام که آن گاه که با مرگ دیدار می کنم با آرامش تمام مرگ را بپذیرم. تو خوب می دانی که این عجز در مقابل مرگ نیست، بلکه رضایت کامل داشتن از زندگی است. چون «نامه ام کوتاه باید باشد/بی حرفی از ابهام و آینه»، سرت را بیش از این به درد نمی آورم.

دوستدارت

محسن احمدوندی

هشتم بهمن ماه 1391

نامه های بی مقصد

از عشق پرسیده بودی!
راستش من هم سال هاست به آن فکر کرده ام و آنچه را که می خواهم برایت بنویسم، حاصل همین اندیشیدن ها و خوشه چینی ام از خرمن بزرگان و متفکرانی است که با آنها دمخور بوده ام، و البته همیشه سعی ام بر این بوده که با دیدی انتقادی به دیگران بنگرم و چیزی را که با روحیاتم سازگار بوده و درست و بر سبیل صواب دیده ام بپذیرم و گفته هایم اندیشه های هضم و جذب شده ی خودم باشد، نه بلغور کردن سخن دیگران. آنچه را که در این نامه برایت می نویسم، نظر من تا این لحظه ی شب است و فردا صبح که از خواب بلند شوم، شاید از همه ی آنچه که گفته ام پشیمان شوم و حرف هایم را پس بگیرم. تو خودت بهتر از من می دانی که سخن گفتن از ثبات در دنیا بی معنی است و دنیای عصر من و تو بی ثبات تر از دنیای هر عصر و دروه ای.
دوست عزیزم! اگرچه عشق دایره ی مفهومی بسیار وسیعی دارد، اما عامه ی مردم آن را در رابطه ی مستقیم با احساسات جنسی درک می کنند، شاید برای تو هم پیش آمده باشد که وقتی درباره ی عشق از کسی سؤال می کنی، اغلب از احساساتی که به جنس مخالف داشته اند سخن می گویند، مثلاً اگر از پسری سؤال کنی که تا به حال عاشق شده یا نه، پاسخی که به تو خواهد داد، حول محور یک دختر می چرخد. این که چرا جواب اغلب افراد به این سؤال این است، برای خود من هم حل نشده است، گروهی بر این عقیده اند که منشأ عشق به هر چیز والایی غرایز جنسی است، اما من جوابی برای آن نداشته ام و نه می توانم آن را اثبات کنم و نه رد. ناگفته پیداست و تو می دانی که یکی از نیروهای محرکه برای زندگی و ادامه ی حیات این غریزه است، اما می دانم که در ضمن موافقی که دایره ی عشق به این مسأله محدود نمی شود.
دوست من! قلمرو معنایی عشق در هر جامعه ای متغیر و متفاوت است، انتظار نداشته باش در جامعه ای که مردمانش در رفع نیازهای نخستین شان دست و پا می زنند از عشق تعبیری متناسب با دیدگاه تو ارائه شود، مردمی که هنوز با غرایز جنسی شان درگیرند و از رابطه ای انسانی با انسان های دیگر بی بهره بوده اند، مطمئناً باید همین گونه به عشق بنگرند، در چنین جامعه ای عشق نیز به مثابه بسیاری از مفاهیم وسیع دیگر، محدود و حقیر می شود. واژه ها و مفاهیم به تناسب موقعیت فکری و اجتماعی افراد تغییر محتوا می دهند، گاهی محدود می شوند و گاهی گسترده. بگذار برایت مثالی از تأثیر موقعیت اجتماعی در برداشت افراد از مفاهیم بزنم، فرض کن داخل یک سلول انفرادی برای یک زندانی از آزادی سخن بگویی، یقین داشته باش، آزادی برای او در آن لحظه و در آن موقعیت، رهایی از پشت میله ها معنا می دهد، نه چیز دیگری. حالا همین فرد را اگر از زندان بیرون بیاوری و دوباره همان سخنان را برایش تکرار کنی، از سخنانت چیز دیگری را می فهمد و در سخنانت به دنبال چیز دیگری است. این مسأله در رابطه با موقعیت فکری و تربیت ذهنی افراد نیز صدق می کند، مفهوم آزادی برای یک آزادی خواه، یک فیلسوف، یک روشنفکر و قصاب سر کوچه ی شما کاملاً متنوع، مختلف و حتی گاهی متناقض است. عشق نیز از این قاعده مستثنا نیست و بسته به موقعیت ذهنی و اجتماعی افراد معنایی گسترده یا محدود به خود می گیرد. هر چه قدر جامعه ای که افراد در آن زندگی می کنند از آرمان ها و ایده های بزرگی انباشته باشد، عشق نیز از معنایی عظیم و سترگ برخوردار می شود و بر عکس هر چه افراد و جامعه ی آنها نگرشی تنگ نظرانه و حقارت آمیز به هستی داشته باشند، مفهوم عشق نیز مسخ می شود و بار معنایی محدود و مختصری به خود می گیرد.
به نظر من، عشق با حرکت رابطه ی نزدیک و مستقیمی دارد، من معتقدم هر آنچه که به آدمی کمک کند که به پیش برود یا به پس برگردد، به قله ها خیره شود و به عظمت ها بیندیشد یا درّه ها را نظاره کند و سقوط ها را تخیل کند، در قلمرو عشق قرار می گیرد. عشق هر آن چیزی است که قدرت زیستن یا جسارت رو به رو شدن با مرگ را برایت به ارمغان بیاورد. با این معنا هر آنچه که انسان را به حرکت وادارد، در حیطه ی جهان شمول عشق قرار می گیرد. در اینجا علاقه ی یک کودک به دوچرخه اش تا دلبستگی یک فیلسوف به اندیشه اش، شوق یک عاشق به معشوقه اش تا سرسپردگی یک عارف به معبودش،دفاع یک مارکسیست از ایدئولوژیش تا وابستگی یک معتاد به مواد مخدری که مصرف می کند در قلمرو عشق می گنجد، چرا که هر کدام از این ها به لونی به آدمی حرکت می بخشند. می بینی که هر آنچه انسان را حرکت ببخشد عشق محسوب می شود. البته این نکته را هم باید اضافه کنم که عشق برای من یک نماد یا سمبل است که دو رویه دارد، یک جنبه ی آن مثبت و یک جنبه ی آن منفی. قبلاً هم گفته ام که من این تناقض و دو سویگی را در تمام هستی دیده و می بینم، تناقضی که حتی در سرمنشأ هستی نیز در اعتقادات بعضی ادیان مشاهده می شود. خوب که دقت کنی می بینی حتی منشأ آفرینش در بعضی ادیان از دو نیروی متناقض و حتی متخاصم آغاز می شود. مثلاً در دین زردشتی که دو نیروی اهورا مزدا و اهریمن در دو جبهه ی مخالف سرآغاز آفرینش را رقم میزنند.
ب
گذریم، داشتم می گفتم که عشق مثل همه ی اجزای هستی موجودیتی متناقض دارد و تو بیشتر از من می دانی که چه اندازه از متفکران و شاعران در طول تاریخ به این ماهیّت دو سویه و پارادوکسیکال توجه کرده اند. به همین دلیل است که من عشق را با حرکت مترادف می دانم، اما معتقدم جهت این حرکت بسته به افراد و عوامل مختلفِ تأثیرگذار تغییر می کند. عشق، حرکت به سمت بلندی ها و یا پستی ها را موجب می شود؛ اما این دیگر بسته به تو و جهان بینی توست که این قدرت دو سویه را در کدام جهت و سمت و سو به کار گیری. این که از آن در جهت عمران و آبادانی یا در جهت تخریب خویشتن استفاده کنی، حقِّ انتخابی است که طبیعت برای تو در نظر گرفته است.
من علاقه ی تو به سیگاری را که هر روز غروب لب پنجره می نشینی و می کشی عشق به حساب می آورم. شاید بگویی این مفهومِ حرکتی که تو از آن دم می زنی در سیگاری که در دراز مدت زندگی مرا به مخاطره می اندازد و حرکت را از من می گیرد کجاست؟ باید بگویم که افراد در موقعیت های مختلف از ابزارها و وسایل مختلفی برای به حرکت درآوردن زندگی راکد و مرگ آورشان استفاده می کنند، مثلاً خود تو، همین سیگار را که می دانی چقدر به تو آسیب می رساند می کشی، اما کشیدن همین سیگار در آن لحظات مأیوس و دلگیر به تو این قدرت را می دهد که دوباره بنشینی و بخوانی و بنویسی. حالا شاید بر من خرده بگیری و بگویی که مفهوم متعالی عشق را تنزل داده ام. این نظر توست و می دانی که همیشه رویکرد مثبتی به دیدگاه های ایدئالیستی نداشته و ندارم. مفهوم عشق در عصر من و تو مانند همه چیز نسبی است، نه سراسر خوب و نه سراسر زشت است، نه سراسر متعالی و نه سراسر متنزل است، چه تو بپذیری و چه نپذیری. شاید سیگار کشیدنت را فقط یک عادت بدانی و نام عشق را برای آن مناسب نشمری، در این صورت من هم می توانم عشق همه ی انسان ها به هم را عادت بدانم و آن جمله ی همیشگی ام را بر زبان بیاورم که: ما آدم ها عاشق هم نمی شویم، بلکه به هم عادت می کنیم. تو به سیگارت عادت کرده ای و نبودش عذابت می دهد و دیگری به معشوقش عادت می کند و نبودش را جانگزا می یابد. هر دوی شما هم اگر فقط کمی صبر و تحمل داشته باشید می توانید آنها را فراموش کنید و بر اساس فرآیند تصعیدی که فروید به آن اشاره می کند، منبع حرکت تازه ای بیابید و مسیر تازه ای برای نیروهای درونی تان ایجاد کنید، مثلاً او شروع به سیگار کشیدن کند و تو هم معشوقی برای خودت دست و پا کنی.
دوست خوبم! حرف فراوان است و وقت بی شرمانه تنگ. به همین اندازه کفایت می کنم، می دانم که می خوانی و بسیاری از گفته هایم را به دیده ی شک می نگری، اما این نوشتن ها اگر همین یک حسن را داشته باشد که من جریان اندیشیدنم را روی کاغذ بیاورم و سیر تفکراتم را مکتوب و مستند کنم، برایم کافی است.

دوستدارت
محسن احمدوندی
هشتم آبان ماه 1391