سحر نزدیک است!

ساقیا پخته بده تا برود خامی ها

تا سخن سر بدهم از سر ناکامی ها

حاصل باغ خزان دیده ی من، بی ثمری است

پس سخن گفتن من، از سر پرخاشگری است

آتش باده برافروز، تعلل تا کی؟

خبر مرگ گل و سوسن و سنبل تا کی؟

داغ تلخی است در این سینه که پیرم کرده

سیر تاریخی من سلطه پذیرم کرده

نسل در نسل دهان دوختم و دم نزدم

زخم، ناسور شد و دست به مرهم نزدم

صاعقه، سیل شد و رونق باغم را برد

ظلمت شب زدگان، نور چراغم را برد

باغ من دستخوش حمله ی کفتاران شد

سینه ام نعش کش خیل سپیداران شد

ای کلاغان سیه پوش که کاجم کردید

مرگ بر سیرتتان! خوب حراجم کردید

کاوه بودید و کنون مار به دوشید همه

ظلمتان تا به فلک رفت و خموشید همه

مانده آبید که از رخوت خود بو کرده

کرکسانید و به مردار خوری خو کرده

زن به مزدان زمان! شرم و حیاتان پس کو!؟

زاهدان شب تزویر! خداتان پس کو!؟

دستتان رو شده، دیگر ز خدا دم مزنید!

هر کس از دین سخنی گفت، شما دم مزنید!

مال مردم خوری و سجده به درگاه خدا!؟

گوشتان کر نشد از ناله ی جانکاه خدا!؟

کفر محضید ولی صورت ایمان دارید

رهروانید ولی راه به شیطان دارید

با شمایم که عنان در کف اقبال شماست

روزکی چند سوارید و جهان مال شماست

بگذرد دور شما نیز، که دوران دارید

گر چه در هیبت و اسباب و عدد بسیارید

گر چه در ظلمتتان ،سخت جهان تاریک است

مژده! ای شب زدگان! صبح و سحر نزدیک است

هفتم بهمن ماه 1393

 

این شعر برای توست و سال ها ادامه خواهد داشت...

قبل ِ تو شوقی برای زندگی کردن نبود

کلبه ای متروکه بودم، هیچ کس در من نبود

زنده بودم، در من اما زندگی جریان نداشت

مؤمنی بودم که حتّی به خودش ایمان نداشت 

روزهای ابری ام بی بهره از خورشید بود 

عشق ورزی هام یکسر از سر تقلید بود 

بی خبر بودم از این که عشق، زیبا دیدن است 

دل به دریا دادن و دریا به دل بخشیدن است

بی خبر از رازهای سر به مُهر ِ غنچه ها

بی خبر از پرسه ی شبگردها در کوچه ها

بی خبر از لذت پرواز با پروانه ها 

بی خبر از پیچش مو، زیر رقص شانه ها

بی خبر از چترهای باز مانده زیر باران

بی خبر از از دست های بسته در زنجیر باران

بی خبر از قطره ای که روی بابونه برقصد 

بی خبر از اشک وقتی بر گل ِ گونه برقصد

بی خبر از راز و رمز دلبریِ چشم تو 

بی خبر از شیوه ی جادوپریِ چشم تو

با حضورت بینشی زیبا به من بخشیده ای

رود بودم، وسعت دریا به من بخشیده ای

عشق در من شور و حال تازه ای افکنده است

در طنین تیشه ام آوازه ای افکنده است

چند وقتی هست که حس می کنم دیوانه ام

با کسی مثل خودم هم پرسه و هم خانه ام ...

و هنوز ادامه داری و ادامه دارد این شعر...


نسل من نسل بی پناهی بود (به رهی کاوه)

بوی باران و بوی دلتنگی، بوی این کوچه های دم کرده

دست بردار! راحتم بگذار! اسب وحشی دوباره رم کرده

اسب وحشی دوباره رم کرده، تا صدایم به گوش تو برسد

تا بگویم که زنده ام هر چند، زیر انبوهِ گندِ کرم و جسد

تا بگویم که نسل من زنده است، گر چه اندوهبار و غمگین است

تیشه بردارم و به تو برسم، کوه کندن همیشه شیرین است

بنشین، گوش کن، دلم تنگ است، این صدا جاری است تا به ابد

گوش کن داستان نسل مرا، داستانی که گریه می طلبد

نسل من نسل بی پناهی بود، نسل باروت و بمب و خمپاره

نسل آژیر ممتد قرمز، نسل مأیوس، نسل آواره

دست وا کن! بکش در آغوشم! تکه تکه شده تمام تنم

بو بکش تا به حرف من برسی، بوی باروت می دهد بدنم

نسل من نسل کافه های شلوغ، نسل سیگار و قهوه و الکل

نسل گندیده توی پستوها، نسل محروم از آستانه ی گل

نسل من نسل خودکشی و طناب، نسل تابوت، نسل مرگ اندیش

نسل یک قرن خون و خونریزی، نسل یک عمر دلهره، تشویش

نسل من نسل سیلی و خفقان، نسل سانسور، نسل شب نامه

خو گرفته به برده بودن خویش، زیر یوغ خدای خودکامه

حق بده که بترسم از دوزخ،  از خدایی که مثل چنگیز است

به من و نسل من قبولاندند که خدا ترسناک و خونریز است

گفته بودی که عاشقی زیباست، گفته بودم که عاشقی سخت است

باورم کن که عاشقت بشوم، نسل بی عشق نسل بدبخت است

دست بردار! نگو سکوت کنم! حرف هایم اگر چه تلخ و گس است

به من و نسل من قبولاندند، عشق یک روی دیگر هوس است

                          ***

باز باران و بوی دلتنگی، باز هم کوچه های دم کرده

اسب سرخی کنار یک گودال، با تنی زخمی و ورم کرده

 دوم شهریور ماه 1392

این روزها حالم کمی خوش نیست

بدین گونه انسان های نخستین به دو نیمه شدند و چون عملیات مزبور پایان یافت؛ هر یک از آن دو نیمه ی دور مانده از اصل خویش، روزگار وصل خویش را باز می جست و با تلاش به اتصال با نیم دیگر، بازوان خویش را به گردش حلقه می زد تا مگر از او دور نماند و به حالت پیشین خود بازگردد، ولی میسر نمی شد.  (ضیافت/ افلاطون)

پیچیده دور گردنم با شوق، دست تویی که دوستم داری

روی تنم هی اشک می ریزی، روی لبم هی بوسه می کاری

با پیچ و تاب زلف پُر پیچت، آرامش دنیا به هم خورده

امشب پریشانی و می دانی، قسمت به شکلی بد رقم خورده

فرجام این آغاز شورانگیز، دلشوره در طرز نگاهت ریخت

تقدیر با دستان نامردش، اندوه را در عمق آهت ریخت

من خوب می دانم که دلگیری، تو خوب می دانی که غمگینم

دنیا به آخر می رسد وقتی، چشم تو را پُر اشک می بینم

باران گرفته تا تو برگردی، معشوقه ی بارانی و خیسم!

با این گلویی که پُر از بغض است، از من نخواه از عشق بنویسم

زل می زنی در چشم های من، در چشم هایت حد و مرزی نیست

از من نخواه از عشق بنویسم، دنیا که جای عشق ورزی نیست!

ما سیب های نارسی بودیم، بر شاخه هایی زرد و پژمرده

در باغ معصومی که هر ساله، از صاعقه، شلاق ها خورده

ما ابرها را گریه می کردیم، وقتی که از پاییز می گفتیم

ما سیب های نارسی هستیم، با یک تکان باد می افتیم

ما ماهیان مرده ای بودیم، در حسرت تصویری از مهتاب

جان داده در گودال هایی تنگ، جا مانده از جریان یک سیلاب

ما کوچه ها را یک به یک رفتیم، ما دردها را یک به یک دیدیم

در کشت و کشتار کبوترها، ما عشق را با بوسه سنجیدیم

هم پرسه ی این روزهای تلخ! هم پرسه ی این شام های شوم!

هم پرسه ی این شهر بی روزن! هم پرسه ی این راه نامعلوم!

این روزها حالم کمی خوش نیست، دلتنگ باران و خیابانم

چتر مرا آماده کن، امشب حال تو هم خوش نیست، می دانم!

دوازدهم تیر ماه 1392


ته مانده ی یک حسّ ِ تلخی تو

ته مانده ی یک حسّ ِ تلخی تو، در آخرین پیکی که می نوشم

سر می گذارم روی زانویت، سر می گذاری توی آغوشم

می چرخم و می چرخد این دنیا، سُر می خورد سیگار از دستم

از چشم هایت اشک می افتد، بر سینه ی سنگین سگ مستم

می غلتم و می غلتی از رویم، کَف می کنی، سَر می رود هوشم

همبستر ِ یک نسل ِ بدیختی، خاکستر ِ یک شهر ِ خاموشم

می بوسمت از روی دلتنگی، این روزها من سخت بیمارم

این عاشقی از روی اجبار است، باور نکن که دوستت دارم

بالا بیاور بوسه هایم را، لب های من به بوسه راضی نیست

لولیدن دو کرم در گنداب، تصویر ِ ناب عشقبازی نیست

طاعون تمام شهر را خورده، در کوچه ها ردّی از انسان نیست

در باد می پیچد طنین مرگ، در رودخانه شوق طغیان نیست

گل ها شبیه کاسه ی زهرند، پروانه ها زیبا و مرموزند

کفتارها با لاشه ها سرگرم، طاووس ها دارند می سوزند

آلاله ها محکوم ِ جان کندن، از شاخه های بید، خون جاری است

خورشید، کز کرده کنار کوه، از ابر، باران جنون جاری است

شک می کنم به هر چه خوشبختی، شک می کنم به رقص آهوها

وقتی که شب خونریز و خونخوار است، شک می کنم حتی به شب بوها

با چشم های من تماشا کن، تا که بفهمی از چه می ترسم

تا که بفهمی شعر یعنی درد، تا که بفهمی خنده یعنی غم

می ترسم از این که خودم باشم، یک لاشه ی مأیوس و سَرخورده

می ترسم از آیبنه و آواز، وقتی خدا در باورم مُرده

از جوخه ی اعدام می ترسم، از آخرین شلیک سَرپُرها

از قطره های خون که پاشیده، بر سنگفرش ِ زرد ِ آجرها

باید ببندم کوله بارم را، این شهر جای ِ ماندن ِ من نیست

من می روم با هر چه دلسردی، آغوش تو پیراهن من نیست!

تو عاشق باران و پاییزی، من عاشق سگ های ولگردم

دنیای ما بسیار ناجور است، دلخوش نشو، من برنمی گردم

پانزدهم مهر تا بیست و دوم آذرماه 1391


تاریخ بی چشمان تو عین دروغ است.

در من قدم می زد کسی تنهاتر از من

در او قدم می زد قطار و ریل آهن

یک ساک کهنه، دست هایی سرد و لرزان

یک شهر تنهایی و یک دنیا زمستان

در چشم او تصویری از یک مرد بدبین

در قلب من تصویری از یک عشق غمگین

در چشم او اسطوره ی تکرار تاریخ

در قلب من ارابه ی خونخوار تاریخ

در چشم او جریان خونین سیاوش

در قلب من سیر سقوط تیر آرش

در چشم او اسفندیارِ تیر خورده

در قلب من سهرابِ در خون سر سپرده

در چشم او آتش گرفته تخت جمشید

در قلب من یک عمر تنهایی و تبعید

در چشم او دارا خودش را دار می زد

در قلب من مزدک دم از انکار می زد

در چشم او ویرانه های کاخ کسری

در قلب من وحشی گری های عرب ها

در چشم او خون بود و خونریزی و کشتار

در قلب من سر نیزه های قوم تاتار

در چشم او مشروطه و مشروطه خواهی

در قلب من یک ملت رو به تباهی

در چشم او خمپاره بود و تانک و ترکش

در قلب من رم کردن یک اسب سرکش

                   ***

من بودم و شب بود و یک تندیس زیبا

او بود و اشک و گیسوان خیس زیبا

می رفتم و می رفت... باران بود و جاده

یک مرد، یک زن، چتر، پاهای پیاده

می رفت تا بغض خودم را خورده باشم

می رفت تا با کودکی ام مرده باشم

می رفت تا با خاطراتش خو بگیرم

می رفت تا گندیده باشم، بو بگیرم

می رفت تا از بی کسی لبریز باشد

می رفت تا کل جهان پاییز باشد

             ***

بانو برو! تا نانجیبی را نبینی

تا داغ و درد و بی نصیبی را نبینی

بانو خداحافظ! برو! این آسمان که-

قهر است با هر عاشقی؛ اما بدان که-

بی امنِ آغوشت، شب من بی فروغ است

تاریخ بی چشمان تو عین دروغ است.

یکم تا شانزدهم مرداد ماه 1391


د.د: شعر که نمی گویی، دلت می گیرد، انگار نیستی، انگار بودنت بی فایده است. انگار دلت برای همیشه گرفته. شعر که می گویی...چه بگویم؟ شعر که می گویی، دنیا مال توست. زمزمه اش می کنی، چند روزی حالت خوب می شود، مسکن خوبی است! شعر چیز عجیبی است، گاهی فکر می کنم وقتی شعر می گویم و با شعرم حال می کنم، دستم به یک جایی وصل است و دریچه هایی سرشار از نور مرا فرا می خوانند. من مطمئنم وقتی که شعر می گویم، عاشق هستم، شاید هم شده باشم، شاید هم بوده ام. نمی دانم، فقط می دانم که یک پای عشق وسط است. راستش را بخواهی عشق هم چیز عجیبی است، حتی از شعر هم عجیب تر!

پ.ن1: این شعرو با صدای من می تونید از اینجا دانلود کنید و صدای نخراشیده امو هم بشنوید.

پ.ن2: فهیم و پرهام عزیز زحمت دکلمه ی شعر "شبی شبیه دو چشمت" مرا کشیده اند. من که کلی حال کردم، امیدوارم شمام از شنیدن اون لذت ببرید، این دکلمه رو می تونید از اینجا دانلود کنید.

شعری نیست ...نیست ...نیست ...نیست

نگاه می کنم از تو به من که سگ مستم

عبور می کنم از کوچه های بن بستم

نگاه می کنی از من به تو که تنهایی

خدای میکده هایی در اوج زیبایی

نگاه کن به من، این روح در لجن مانده

نگاه کن به من...


همه ی هستی من آیه ی تاریکیست که تو را در خود تکرارکنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

میان اشک و عرق، گُر گرفته و خیسم

قلم گرفته دو دستم که شعر بنویسم

شروع می شوم از شعر و نیمه های شب است

تمام شهر در آغوش بی صدای شب است

شبی شبیه دو چشمت سیاه و طوفانی

شبی شبیه تو در ابتدای ویرانی

شبی شبیه تو در آخرین نخ سیگار

شبی شبیه تو در لحظه های بی تکرار

شب است و منگی ام از قرص های خواب آور

شب است و خاطره ی آن شب عذاب آور

شبی که دست تو از روی دست او سُر خورد

و خاطرات عمیقی میانتان بُر خورد

شبی که نیمه ی پنهان ماه عریان شد

شبی که گونه ی تو بوسه گاه شیطان شد

شبی که گم شده بودی میان آغوشش

شبی که سر زده بودی به عمق تن پوشش

شبی که روسری ات شال گردنش می شد

حریم پیر ِهَنَت قالب تنش می شد

شبی که وسوسه را از درخت می چیدی

شبی که شعله مرا می سرود و می دیدی

شبی که تلخ ترین تجربه رقم می خورد

و حال و روز من از دیدنت به هم می خورد

بدون این که بفهمی چه ساده گندیدی!

شبی که عطر تنت را به هیچ بخشیدی

اگر صدای من از این به بعد غمناک است

به خاطر اثر نشئگیِّ تریاک است

به خاطر اثر قرص های سردرد است

به خاطر تو و این روزگار نامرد است

به خاطر تو که دستت میان دستم بود

به خاطر تو و این خاطرات دردآلود

به خاطر تو و آغوش گرم وان حمام

به خاطر تو و این گریه های بی هنگام

به خاطر تو و این تیک تاک هول انگیز

به خاطر تو و این لحظه های حلق آویز

به خاطر تو که مُردی، به خاطر کَفَنَت

به خاطر تو و بوی تعفّن بدنت

به خاطر تو و این عشق رو به اتمامم

به خاطر تو و این شعر بی سرانجامم...

                                          ***

تمام می شوم از بغض و نیمه های شب است

تمام شهر در آغوش گریه های شب است

بیستم اردیبهشت ماه 1391

برای فاحشه ای که این روزها در من جیغ می کشد!

    در جامعه ای که عشق فعالیتی خطرناک محسوب می شود، خواه ناخواه سرنوشت کسی که عاشق است، مواجهه با تنهایی است و تنهایی یک ناگزیری همراه با عشق است. خواه این عشق، عشقی فردی باشد و خواه عشقی اجتماعی. تنهایی و جدایی یعنی بیچارگی، یعنی عدم قدرت درک جهان و عدم درک مردم و اشیای آن. این بدان معنی است که دنیا می تواند به من هجوم کند، بدون این که من قادر باشم واکنشی نشان دهم. آگاهی از این جدایی بشری، بدون آگاهی از اتحاد دوباره به وسیله ی عشق، سرچشمه ی شرم و در عین حال سرچشمه ی گناه و اضطراب است... در مرگ احساس تنهایی نیست. تنهایی احساس خاص زنده بودن است. همانگونه که عشق احساس خاص زنده بودن است. این هم جسم است، هم ذهن که تنها در قلمرو فاجعه احساس تنهایی می کند. تنهایی فقط دور بودن از یک تن نیست، بلکه دور بودن و جدا ماندن از همه ی چیزی است که می خواهیم باشد و نیست و می خواهیم باشیم و نیستیم.

(زنده یاد محمد مختاری)

صدای شُرشُر باران، دوباره پاییز است

هوای خانه ام از ابر غُصه لبریز است

تو منقبض شده ای در محیط پیرَهَنم

به کوچه می زنم از ترس انفجار تنم

به کوچه می زنم و خیس می شوم در باد

بدون پالتُو و چتری که بوی تو می داد

زنان فاحشه و بوق بوق ماشین ها

وَ حال مَنگ من از مصرف کُدوئین ها

صدای صاعقه ی مرگبار در گوشم

نبودِ دست تو در انحنای آغوشم

به عشق می اندیشم، به مُستراحی که ...

به بوی گَند لجن های آبراهی که ...

به عشق می اندیشم، به خواب نانی که ...

به غار و غور شکم های کودکانی که ...

به عشق می اندیشم، به این همه بیداد

به سرنوشت کثیفی که بوی گُه می داد

به عشق می اندیشم، به این همه نَرده

به دست های پلیدی که در پس ِ پَرده ...

به عشق می اندیشم، به سَیر گم شدنم

به درد مشترک مردمان هم وطنم

به عشق می اندیشم، به مردمی که منم

به مُهر و موم سکوتی که خورده بر دهنم

به سیلی خفقانی که خورده در گوشم

به زخم های عمیقی که بی تو می نوشم

به عشق می اندیشم، به روح بیمارم

به عکس قلب خودم، روی جلد سیگارم

به عشق می اندیشم، به مرد معتادی

به این همه هیجانی که تو به من دادی

به عشق می اندیشم به دختر بکری

به بستری پُرِ ِ از خون، به تو که می فکری-

به تو که می فکری تا علاج من باشی

جواب عاشقانه ی این احتیاج من باشی

به عشق می اندیشم، به تن فروشی تو

به این شماره که افتاده روی گوشی تو

به عشق می اندیشم، به تلخی چایی

به این دهان گَس از بوسه های هر جایی

به شاخه ی گل سرخی که روز میلادت

به اولین غزل من که رفته از یادت

به بوسه بازی من با لبان عریانت

به سر نهادن من روی نرمی رانت

به پیرَهَن که همیشه دلیل فاصله بود

به لرزه های نگاهت که عمق زلزله بود

به  دست های من و ترس لمس پستانت

به راز مُضحک تو زیر رقص دامانت

تویی که منشأ یک دفتر غزل گشتی

چرا به چشم من این گونه مبتذل گشتی؟؟؟

به عشق می اندیشم، به تک درختی که ...

به زنده بودنِ در روزهای سختی که ...

به عشق می اندیشم، به روزگاری که ...

به صندلیّ ِ شکسته، طناب داری که ...

به عشق می اندیشم، به اتفاقی که ...

به لاشه ای متعفن در آن اتاقی که ...

به عشق می اندیشم، به کوچه ی سردی

به این که رفتی و گفتی که برنمی گردی

قسم به درد تو و قرص های سر دردم

به روزهای خوش با تو بر نمی گردم

                                              به روزهای خوش با تو بر نمی گردم

                                                      به روزهای خوش با تو بر نمی گردم ...

8 تا 22 آبان ماه 1390