در جامعه ای که عشق فعالیتی خطرناک محسوب می
شود، خواه ناخواه سرنوشت کسی که عاشق است، مواجهه با تنهایی است و تنهایی یک
ناگزیری همراه با عشق است. خواه این عشق، عشقی فردی باشد و خواه عشقی اجتماعی.
تنهایی و جدایی یعنی بیچارگی، یعنی عدم قدرت درک جهان و عدم درک مردم و اشیای آن.
این بدان معنی است که دنیا می تواند به من هجوم کند، بدون این که من قادر باشم
واکنشی نشان دهم. آگاهی از این جدایی بشری، بدون آگاهی از اتحاد دوباره به وسیله ی
عشق، سرچشمه ی شرم و در عین حال سرچشمه ی گناه و اضطراب است... در مرگ احساس تنهایی
نیست. تنهایی احساس خاص زنده بودن است. همانگونه که عشق احساس خاص زنده بودن است.
این هم جسم است، هم ذهن که تنها در قلمرو فاجعه احساس تنهایی می کند. تنهایی فقط
دور بودن از یک تن نیست، بلکه دور بودن و جدا ماندن از همه ی چیزی است که می خواهیم
باشد و نیست و می خواهیم باشیم و نیستیم.
(زنده یاد محمد مختاری)
صدای
شُرشُر باران، دوباره پاییز است
هوای
خانه ام از ابر غُصه لبریز است
تو
منقبض شده ای در محیط پیرَهَنم
به
کوچه می زنم از ترس انفجار تنم
به
کوچه می زنم و خیس می شوم در باد
بدون
پالتُو و چتری که بوی تو می داد
زنان
فاحشه و بوق بوق ماشین ها
وَ
حال مَنگ من از مصرف کُدوئین ها
صدای
صاعقه ی مرگبار در گوشم
نبودِ
دست تو در انحنای آغوشم
به
عشق می اندیشم، به مُستراحی که ...
به
بوی گَند لجن های آبراهی که ...
به
عشق می اندیشم، به خواب نانی که ...
به
غار و غور شکم های کودکانی که ...
به
عشق می اندیشم، به این همه بیداد
به
سرنوشت کثیفی که بوی گُه می داد
به
عشق می اندیشم، به این همه نَرده
به
دست های پلیدی که در پس ِ پَرده ...
به
عشق می اندیشم، به سَیر گم شدنم
به
درد مشترک مردمان هم وطنم
به
عشق می اندیشم، به مردمی که منم
به
مُهر و موم سکوتی که خورده بر دهنم
به
سیلی خفقانی که خورده در گوشم
به
زخم های عمیقی که بی تو می نوشم
به
عشق می اندیشم، به روح بیمارم
به
عکس قلب خودم، روی جلد سیگارم
به
عشق می اندیشم، به مرد معتادی
به
این همه هیجانی که تو به من دادی
به
عشق می اندیشم به دختر بکری
به
بستری پُرِ ِ از خون، به تو که می فکری-
به
تو که می فکری تا علاج من باشی
جواب
عاشقانه ی این احتیاج من باشی
به
عشق می اندیشم، به تن فروشی تو
به
این شماره که افتاده روی گوشی تو
به
عشق می اندیشم، به تلخی چایی
به
این دهان گَس از بوسه های هر جایی
به
شاخه ی گل سرخی که روز میلادت
به
اولین غزل من که رفته از یادت
به
بوسه بازی من با لبان عریانت
به
سر نهادن من روی نرمی رانت
به
پیرَهَن که همیشه دلیل فاصله بود
به
لرزه های نگاهت که عمق زلزله بود
به
دست های من و ترس لمس پستانت
به
راز مُضحک تو زیر رقص دامانت
تویی
که منشأ یک دفتر غزل گشتی
چرا
به چشم من این گونه مبتذل گشتی؟؟؟
به
عشق می اندیشم، به تک درختی که ...
به
زنده بودنِ در روزهای سختی که ...
به
عشق می اندیشم، به روزگاری که ...
به
صندلیّ ِ شکسته، طناب داری که ...
به
عشق می اندیشم، به اتفاقی که ...
به
لاشه ای متعفن در آن اتاقی که ...
به
عشق می اندیشم، به کوچه ی سردی
به
این که رفتی و گفتی که برنمی گردی
قسم
به درد تو و قرص های سر دردم
به
روزهای خوش با تو بر نمی گردم
به روزهای خوش با تو بر نمی گردم
به
روزهای خوش با تو بر نمی گردم ...
8 تا 22 آبان ماه 1390