بدین گونه انسان های نخستین به دو نیمه شدند و چون عملیات مزبور پایان یافت؛ هر یک از آن دو نیمه ی دور مانده از اصل خویش، روزگار وصل خویش را باز می جست و با تلاش به اتصال با نیم دیگر، بازوان خویش را به گردش حلقه می زد تا مگر از او دور نماند و به حالت پیشین خود بازگردد، ولی میسر نمی شد.  (ضیافت/ افلاطون)

پیچیده دور گردنم با شوق، دست تویی که دوستم داری

روی تنم هی اشک می ریزی، روی لبم هی بوسه می کاری

با پیچ و تاب زلف پُر پیچت، آرامش دنیا به هم خورده

امشب پریشانی و می دانی، قسمت به شکلی بد رقم خورده

فرجام این آغاز شورانگیز، دلشوره در طرز نگاهت ریخت

تقدیر با دستان نامردش، اندوه را در عمق آهت ریخت

من خوب می دانم که دلگیری، تو خوب می دانی که غمگینم

دنیا به آخر می رسد وقتی، چشم تو را پُر اشک می بینم

باران گرفته تا تو برگردی، معشوقه ی بارانی و خیسم!

با این گلویی که پُر از بغض است، از من نخواه از عشق بنویسم

زل می زنی در چشم های من، در چشم هایت حد و مرزی نیست

از من نخواه از عشق بنویسم، دنیا که جای عشق ورزی نیست!

ما سیب های نارسی بودیم، بر شاخه هایی زرد و پژمرده

در باغ معصومی که هر ساله، از صاعقه، شلاق ها خورده

ما ابرها را گریه می کردیم، وقتی که از پاییز می گفتیم

ما سیب های نارسی هستیم، با یک تکان باد می افتیم

ما ماهیان مرده ای بودیم، در حسرت تصویری از مهتاب

جان داده در گودال هایی تنگ، جا مانده از جریان یک سیلاب

ما کوچه ها را یک به یک رفتیم، ما دردها را یک به یک دیدیم

در کشت و کشتار کبوترها، ما عشق را با بوسه سنجیدیم

هم پرسه ی این روزهای تلخ! هم پرسه ی این شام های شوم!

هم پرسه ی این شهر بی روزن! هم پرسه ی این راه نامعلوم!

این روزها حالم کمی خوش نیست، دلتنگ باران و خیابانم

چتر مرا آماده کن، امشب حال تو هم خوش نیست، می دانم!

دوازدهم تیر ماه 1392