حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

در یک نگاه کلی می‌توان جریان داستان‌نویسی در ایرانِ بعد از انقلاب اسلامی را به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم کرد. یکی جریان داستان‌نویسی دینی، اسلامی یا الهی [تعابیری که پژوهشگران این جریان برای نام‌گذاری آن به کار برده‌اند] و دیگری جریان داستان‌نویسی روشنفکری [روشنفکری در این‌جا در معنای غرب‌زده بودن و بی‌دین بودن است و بار معنایی چندان مثبتی ندارد.] معتقد بودن به این تقابل ساختگی که بر پایه‌ی ایدئولوژی شکل گرفته است، در این سال‌ها موجب شده است که هیچ کدام از دو سوی این جریان‌ها، نتوانند در کنار هم قرار بگیرند و گفتگو کنند. جریان نخست، داستان‌نویسان روشنفکر را گروهی هرزه، معتاد، مفنگی، عرق‌خور، بی‌غیرت، مالیخولیایی، بی‌دین و نجس دانسته است و جریان دوم نیز داستان‌نویسان دینی را گروهی نان به نرخ روز خور، خودفروش و فاقد قلمِ توانمند معرفی کرده‌ است. در میان منتقدین وابسته به جریان داستان‌نویسی دینی، سه تن از رادیکال‌ترین‌های این طیف شهریار زرشناس، احمد شاکری و محمدرضا سرشار هستند. از زرشناس یکی دو اثر خوانده‌ام و کم و بیش با نگاهش آشنا هستم. شاکری را در چند برنامه‌ی تلویزیونی دیده‌ام. بسیار حق به جانب است؛ از پذیرش هر نوع نگاهی غیر از نگاه خودش ابا دارد و در جدل هم بسیار توانمند است. تا کنون کتابی از او نخوانده‌ام. سرشار هم داستان می‌نویسد و هم نقد می‌کند. او در نقد، شیوه‌ی خاص خودش را دارد. تمام نگاه‌های غیر از او بر خطاست و تنها اوست که صواب می‎گوید. چند روز اخیر کتابی از او با نام «حقیقت بوف کور» را برای خواندن برگزیدم. برخلاف خیلی‌ها معتقدم خواندن نظرات مخالفان، مهم‎تر از نظرات موافقان است. مخالفان سعی می‌کنند کمترین ضعف و سستی را که یافته‌اند بازگو کنند و از آن نگذرند، چیزی که موافقان ممکن است بر آن چشم بپوشند. خواندن کتاب سرشار، خالی از لطف نیست و در جاهایی برحق است و سخنش بر چشم و دل انسان حقیقت‌بین جای دارد. هر چند در خیلی جاهای دیگر هم به بی‌راهه رفته است و برای تخریب هدایت به هر دستاویزی توسّل جسته و به تناقض تن سپرده است. من در این نوشتار کوتاه قصد نقد کتاب ایشان را ندارم، زیرا که نقد این کتاب نیاز به نوشتن یک کتاب دیگر دارد بسیار قطورتر از خود این کتاب، اما یک نمونه از تناقضات آن را ذکر می‌کنم و باقی را به خوانندگان واگذار می‌کنم.

نویسنده در فصلی با نام «تاریخچه‌ی نگارش و انتشار بوف کور» بعد از این که توضیح می‌دهد بوف کور برای نخستین بار در سال ۱۳۱۵، در بمبئی و به صورت محدود چاپ شده است، و بعد از ذکر این نقل قول از هدایت که به دلیل خفقان و سانسور در تهرانِ عصرِ رضاشاهی به هند رفته است تا بوف کور را چاپ کند، با لحنی تمسخرآمیز چنین می‎نویسد: «جای شگفتی است که هدایت تصوّر می‌کرده این نوشته، در تهران ممکن بوده است توقیف شود و نویسنده‌ی آن مورد آزار رژیم قرار بگیرد! زیرا همچنان که از خود اثر آشکار است و در نقد و تفسیرهای بعدیِ نوشته شده بر آن نیز آمده است، بوف کور جنبه‌های سیاسی و ضدرژیم رضاخانی ندارد، که آتویی به دست اداره‌ی سانسور او و دیگر عوامل آن بدهد و باعث ایجاد مزاحمت‌های بعدی برای نویسنده‌اش بشود» (سرشار، ۱۳۸۷: ۲۹).

هدف نویسنده این است که هدایت را موجودی خنثی و بی‎اثر جلوه دهد که بود و نبودش اصلاً مهم نبوده است. جالب است که این منتقد که بوف کور را اثری بی‌تأثیر می‌داند و آن را مشتی سخنان یاوه می‌شمارد که نیازی به سانسور نداشته و اگر هدایت در ایران هم چاپش می‌کرد، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و کسی کاری به کارش نداشت، درست در صفحه‌ی بعد، سخن خودش را نقض می‌کند و سند هم می‌دهد: «نخستین چاپ سانسور شده‌ی این اثر در ایران، بعد از اشغال کشور توسط متّفقین، پس از شهریور ۱۳۲۰، در روزنامه‌ی ایران و به صورت پاورقی صورت گرفت» (سرشار، ۱۳۸۷: ۳۰).

این در حالی است که او به خوبی می‌داند اثری که چاپ آن بعد از شهریور بیست با سانسور مواجه می‌شود؛ دوره‌ای که با رفتن رضاخان و روی کار آمدن شاه جوان نامسلّط به اوضاع، به گواهی تاریخ یکی از آزادترین دوره‌های تاریخ معاصر است؛ چگونه ممکن است قبل از شهریور بیست و در اوج استبداد رضاخانی، بدون سانسور و گرفت‌و‌گیر چاپ شود؟ اصلاً چرا این‌قدر دور برویم، اگر بوف کور یک اثر خنثی و بی‌ارزش است، چرا در روزگاری که این منتقد در آن نفس می‌کشد هنوز بدون مثله شدن چاپ نمی‌شود؟

منبع

سرشار، محمدرضا (۱۳۸۷). حقیقت بوف کور. چاپ دوم. تهران: کانون اندیشه‌ی جوان.

 

برای کوچ اشرفِ این سال‌های ابری

برای کوچ اشرفِ این سال‌های ابری

این یادداشت در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

این یادداشت در سایت هم‌داستانی منشتر شده است.

داخل کلاس می‌شوم. هنوز روی صندلی‌ام ننشسته‌ام که سروصدای بچه‌ها بلند می‌شود. می‌گویند امروز قول داده‌اید که از علی‌اشرف درویشیان برایمان بخوانید. حسن «از این ولایت» را گرفته است. محمد «همراه آهنگ‌های بابام» را و سروش «آبشوران» را. اکثر بچه‌ها یک مجموعه داستان از او خریده‌اند. می‌گویم: «به چشم! اما لااقل امان بدهید بنشینم». یکی از مجموعه‌ داستان‌ها را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندنِ «هتاو». صفحه‌ی اوّل را تمام می‌کنم. بغض گلویم را می‌فشارد و صدایم می‌شکند. چند سطر دیگر هم می‌خوانم؛ اما این بغض بی‌امان راه نفسم را می‌بندد. نمی‌خواهم جلوی چشم بچه‌ها گریه کنم. نمی‌خواهم بچه‌ها اشکِ آقا معلمشان را ببینند؛ اما نمی‌شود. می‌زنم زیر گریه... خواندن بقیه‌ی داستان را به یکی از بچه‌ها می‌سپرم، هرچند آن‌ها دوست دارند که این قصه‌ را از زبان من بشنوند؛ اما با این بغض بی‌پیر ـ این میراث ایل و تبار و قبیله‌ام ـ چه می‌توانم بکنم؟

قصدم از روایت این خاطره این بود که بگویم علی‌اشرف درویشیان و داستان‌هایش همیشه برای من با اشک همراه بوده است و امروز در سوگش، بغض‌آلودتر از همیشه‌ام. برای من که هتاوها و نیازعلی‌ها را در روستاهای پرت و دورافتاده‌ی این شهر، بارها و بارها از نزدیک دیده‌ام و هیچ کاری برای نجاتشان از دستم برنیامده، جز گریه چه تسلای دیگری وجود دارد؟ درویشیان هم قبیله‌ی من بود و روح قومی زخم‌خورده‌ی مرا خوب دیده و درک کرده بود. او دردهای مرا و طبقه‌ی مرا خوب فهمیده بود و من هم داستان‌های او را در عالمِ واقع بارها از سر گذرانده بودم و شخصیّت‌های داستانی‌اش را بارها در کوچه و خیابان‌های این شهر از نزدیک دیده بودم. من هرگز سعادت دیدارش را نداشتم. البته دوستیِ ما محتاج دیدار نبود. چرا که زخم و درد، عامل پیوند دل‌هامان بود.

درویشیان یک مبارز بود که تمام عمرش را جنگید. با فقر جنگید. با فساد جنگید. با تبعیض جنگید. با بی‌عدالتی جنگید. او دلاور نستوهی بود که در راه هدفش هیچ‌گاه از پای ننشست.

درویشیان به قلم متعهّد بود. برای قلم حرمت و قداست قائل بود. قلم را محترم می‌داشت. در یک کلام، او قلم‎به‎مزد نبود و همین برای سربلندی‌اش کافی است.

درویشیان وفادار بود. وفادار به ایدئولوژی و آیینی که با آگاهی برگزیده بود. اما یک تفاوت عمده با تمام کسانی که به ایدئولوژی خاصی پایبندند داشت و آن این که هیچ‎گاه ریا نورزید، دروغ نگفت و در دام تزویر نیفتاد. او اگر از حقوق پایمال‌شده‌ی طبقه‌ی فرودستِ جامعه دفاع کرد، خودش هم کاخ‌نشین نشد، ویلاهای آن‌چنانی نخرید، ماشین‌های آن‌چنانی سوار نشد و همیشه به طبقه‌ای که از میان آن‌ها برخاسته بود، نزدیک ماند و صمیمانه از آن‌ها نوشت.

درویشیان مدافع آزادی بود؛ آزادی بیان، آزادی قلم، آزادی عقیده، آزادی اندیشه. او برای آزادی نوشت و به احترام آزادی، سال‌ها بند و زندان را به جان خرید و اگرچه بارها ممنوع‌القلم شد؛ اما دست از قلم نکشید.

درویشیان یک آرمان‌گرا بود. به آرمانش وفادار ماند و مظلومانه زیست؛ زیستنی که گویا سرنوشت تمام کسانی است که در این سرزمین قلبشان برای انسان و انسانیّت بتپد و قلمشان جز برای حق، بر کاغذ ننشیند.

و اینک اشرفِ این سال‌های ابری از میان ما رفته است. مرگْ جسم او را از ما گرفته؛ اما جان عصیانگر و روح سرکش او هنوز هم در سطر سطر نوشته‌هایش جریان دارد. همین که بچه‌های کلاس ادبیات، هر کدام یکی از کتاب‌قصه‌های او را در دست دارند، نشان از آن دارد که او نمرده است. او معلمی است که به نسل‌های بعد هم باید مبارزه، آرمان‌گرایی، آزادی‌خواهی و تعهّد را بیاموزد. ما نمی‌گذاریم درویشیان بمیرد. ما به او محتاجیم.

 

نگاهی به مجموعه داستانِ «جهنم به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی

نگاهی به مجموعه داستانِ «جهنم به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی

بخشی از این مقاله در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

اسماعیل زرعی از نویسندگان خوب کرمانشاهی است که با قلم توانمند خود توانسته در عمر پربار هنری‌اش، آثار ارزشمندی را به گنجینه‌ی ادبیات معاصر ایران بیفزاید. او هم شاعرِ قابلی است و هم پژوهشگری جستجوگر در حوزه‌ی ادبیات عامیانه‌ی کُردی؛ اما قدرت قلم او در قلمرو داستان‌نویسی این دو بُعد از شخصیّتش را در سایه قرار داده است. زرعی نزدیک به چهار دهه از عمر خویش را به نوشتن اختصاص داده که حاصل آن چاپ ده‌ها رمان و مجموعه داستان است. اهمیّت زرعی در ادبیات داستانی کرمانشاه از این جهت قابل توجّه است که می‌توان او را از پیشگامان مدرن‌نویسی در این استان دانست. چنان‌که می‌دانیم بزرگان داستان‌نویسی کرمانشاه از محمدباقر میرزا خسروی گرفته تا علی‌محمد افغانی، علی‌اشرف درویشیان، منصور یاقوتی و... اغلب به سبک رئالیسم نوشته‌اند و روایت‌هایی صریح و مستقیم را از زندگی و جامعه‌ی خود عرضه داشته‌اند. سبک رئالیسم در کرمانشاه همیشه بیش از دیگر شیوه‌های داستان‌نویسی مورد استقبال اهالی قلم این دیار قرار گرفته است. دلایل بی‌شماری برای این امر وجود دارد که عمده‌ترین آن را می‌توان دغدغه‌های اجتماعی و گرایش‌های سوسیالیستی نویسندگان این شهر دانست. سیطره‌ی فقر اقتصادی و فرهنگی بر این شهر، موجب شده است که نویسندگان کرمانشاهی نخستین اولویّت خود را، به تصویر کشیدن مصایب مردم طبقه‌ی فرودست قرار دهند و با زبانی رُک و بی‌پرده به بیان مشکلات و معضلات آنها بپردازند. زرعی اما در این سال‌ها یک گام فراتر نهاده و توانسته است که خود را از هژمونی رئالیسم رها کند و به شیوه‌های مدرن و گاه حتی پست‌مدرن به بیان دردها و دغدغه‌های شخصی و اجتماعی‌اش بپردازد. او به خوبی توانسته است از میراثی که بزرگان داستان‌نویسی برایش بر جای نهاده‌اند، بهره ببرد و داستان‌نویسی کرمانشاه را یک گام به پیش ببرد.

مجموعه داستان «جهنم به انتخاب خودم»، تازه‌ترین اثر اسماعیل زرعی است که از سوی انتشارات مروارید به چاپ رسیده است. «جهنم به انتخاب خودم»، مجموعه‌ی شانزده داستان کوتاه است که توسط کیومرث کریمی از میان صدها داستان کوتاه و بلند زرعی انتخاب شده است؛ داستان‌هایی دست‌چین شده که با دقّت و وسواسی قابل توجّه برگزیده شده‌اند؛ داستان‌هایی که با نثری روان و زبانی سالم به نگارش درآمده‌اند و بازگوکننده‌ی دغدغه‌های شخصی و اجتماعی اسماعیل زرعی در این سال‎هاست. نام این مجموعه برگرفته از نام یکی از داستان‌های آن یعنی «جهنم به انتخاب خودم» است؛ داستانی که در سیزدهمین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی صادق هدایت در سال 1393 به عنوان بهترین داستان کوتاه انتخاب شده است. در ادامه‌ی این نوشتار نگاهی خواهیم داشت به این داستان و خواندن مابقی داستان‌های این مجموعه‌ی ارزشمند را به خوانندگان واگذار می‌کنیم.

زرعی در داستان «جهنم به انتخاب خودم» چه کرده و چه می‌خواهد بگوید؟ برای این منظور ابتدا خلاصه‌ای از داستان را در اینجا نقل می‌کنم و سپس به بیان دریافت خویش از این متن خلاق ادبی خواهم پرداخت. آن‌چه در ادامه خواهد آمد، دریافت شخصی من از این داستان است و نه لزوماً آنچه داستان‌نویس مدِّنظر داشته است. در ضمن چون در جامعه‌ی ما، همیشه از نقد به سوی متن حرکت شده است، بر عکس بسیاری از جوامع دیگر که مسیر حرکتشان از متن به سوی نقد است، ناچارم این را هم اینجا بگویم که نقد و خوانش یک اثر از سوی یک ناقد، با نوعی استبداد همراه است که می توان آن را «دیکتاتوری نقد» نامید. این سخن به این معناست که یک منتقد وقتی اثری را برای ما تفسیر می‌کند، به همان اندازه که می‌تواند دریچه‌ی تازه‌ای به دنیای متن بگشاید، راه را بر خوانش‌های دیگر می‌بندد. به عنوان مثال در پهنه‌ی ادب معاصر، اوّلین کسی که شعر «زمستان» اخوان‌ثالث را به صورت سیاسی تأویل کرد، به همان اندازه که راهگشای ما به دنیای این متن شد، تا مدت‌ها ما را از تفسیرها و تأویل‌های دیگر بازداشت. حال اگر خواننده‌ی خلاق، خود به سراغ متن برود، متن را بخواند و به تأویل آن برسد، راه را بر دیکتاتوری نقد بسته است. چنین خواننده‌ای بعد از آن که متنی را از منظر خود نگریست، به سراغ نقد و تفسیرهای دیگر می‌رود و آنچه را که خود دریافته با دریافت دیگران از همان متن مقایسه می‌کند. پُر مشخّص است که خواننده‌ای از این دست، خواننده‌ای فرهیخته‌تر است و این‌گونه برخورد با متن ادبی با ذات هنر که آزادی باشد همخوان‌تر و همسازتر است؛ و اما خلاصه‌ی داستان:

داستان از این جا شروع می‌شود که آقای «داستان‌نویس با القاب متعدّد پس و پیش» در پی بازخوانی نهایی رمانش، قبل از چاپ، متوجّه گم شدن یکی از شخصیّت‌های رمانش به نام «الف. جیم. ک» می‌شود. «الف. جیم. ک» در این رمان جوان یالقوز بلندقدی است که «روزهای آفتابی، گوشه‌ی خیابان بساط پهن می‌کند و روزهای برفی و بارانی کنج اتاقکش لِنگ هوا می‌کند و فِرت و فِرت سیگار می‌کشد و فقط کتاب می‌خواند» و در صفحات پایانی کتاب «عالی‌مقام سه‌صفر» که مهم‌ترین شخصیّت رمان محسوب می‌شود و بزرگِ مجتمعِ مسکونی‌ای است که «الف. جیم. ک» در آن زندگی می‌کند، عاقبت دلش به رحم می‌آید و با این که از قُدبازی‌های صد تا یک قاز او دلِ خوشی ندارد، به خواهش و اصرار یکی دو نفر از همسایه‌ها، پیش یکی از همکارهای بازاری‌اش ریش گرو می‌گذارد و شغلی در حد آبدارچی، دربانی و یا چیزی از همین دست، برایش دست‌وپا می‌کند. بعد «الف. جیم. ک» یکهو غیبش می‌زند. داستان‌نویس، شخصیّت «الف. جیم. ک» را از روی شخصیّت دوست نقاشش در عالم واقع کپی کرده است، نقاشی که خواسته خودش را بکُشد اما موفّق نشده است. داستان‌نویس از تمام شخصیّت‌های رمان، سراغ «الف. جیم. ک» را می‌گیرد؛ اما اغلب افراد او را نمی‌شناسند و آنها هم که می‌شناسند اطّلاعات چندان درستی از او به دست نمی‌دهند؛ به همین دلیل داستان‌نویس کتاب را می‌بندد و سراغ ناشر می‌رود، تا دنبال شخصیّت گم‌شده‌ی رمانش را از او بگیرد؛ اما ناشر و تایپیست و صفحه‌آرا نیز اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و می‌گویند که آنها دست توی رمان آقای داستان‌نویس نبرده‌اند و عاملِ گُم شدن «الف. جیم. ک» آنها نیستند. داستان‌نویس که برای بار دوم شکست خورده، ناچار به سراغ پلیس می‌رود و دست به دامنِ بازجوها می‌شود. بازجوهایی که برایشان «شخصیّت‌های داستانی و انسان‌های واقعی تفاوتی ندارد و همه را مورد تحقیق و تفحّص دقیق و طولانی قرار می‌دهند، قبل از هر کس هم از خود رمان‌نویس شروع می‌کنند». رمان‌نویس اذعان می‌کند که «الف. جیم. ک» یکی از شخصیّت‌های اصلی رمانش بوده اما به دلیل مصلحت‌اندیشی آن را با یک چرخش قلم بیرون انداخته است. بازجو بعد از سؤال‌های متعدّد ناچار می‌شود به درون رمان برود و با خیلی از اشخاص صحبت کند؛ اما متوجّه می‌شود که کسی «الف. جیم. ک» را اصلاً داخل آدم حساب نمی‌آورده است و از او چندان شناختی ندارد. «موقعی که آقای بازجو دفتر دستکش را جمع می‌کند که از فضای رمان بیرون بیاید، منیژه خانم، دختر شیک و پیک یکی از همسایه‌های طبقة بالای آپارتمان، ندانسته سرِ نخ ماجرا را دستش می‌دهد» و به بازجو می‌گوید چرا نمی‌روید توی خیابان و آنجا که این یارو بساط پهن می‌کرد پرس‌وجو کنید؟ بازجو پرسان‌پرسان جایی را که «الف. جیم. ک» بساط کتاب‌فروشی‌اش را پهن می‌کرد، پیدا می‌کند. بعد از پرس‌وجو از افراد آنجا، متوجّه می‌شود که به احتمال زیاد نقاشی که متعلّق به دنیای واقعی بوده است و هر روز عصر دزدکی به داخل رمان می‌آمده تا سری به دوست کتاب‌فروشش بزند، از «الف. جیم. ک»  خبر داشته باشد. بعد از یافتن نقاش و پرس‌وجو از او، معلوم می‌شود که «الف. جیم. ک»  توی انبار کاغذ ناشری که آثار آقای داستان‌نویس را چاپ می‌کند پنهان شده است. بازجو، رئیس پلیس، نقاش، داستان‌نویس و ناشر با هم به سراغ انبار کاغذ می‌روند. یورش ناگهانی این افراد باعث می‌شود که «الف. جیم. ک»  هراسان گالُن بنزین را از گوشه‌ای بیرون بکشد و روی کومه‌های کاغذ بریزد و با کبریت آماده‌ای سنگر بگیرد. داستان‌نویس به او می‌گوید که اگر از خر شیطان پیاده شود و  به دنیای رمان برگردد، علاوه بر شغل، زن و شاید بچه‌ای هم برای او دست‌وپا کند و بگیرد؛ ولی «الف. جیم. ک» کبریت را می‌کشد. داستان‌نویس دستور حمله و دستگیری او را صادر می‌کند اما «الف. جیم. ک» کبریت را در انبار کاغذ می‌اندازد. انبار آتش می‌گیرد. همه به سمت در یورش می‌برند. چند نفری به علت ازدحام زخمی می‌شوند. مردم در اطراف انبار کاغذ جمع می‌شوند. همه در تکاپو و جنب‌وجوش برای خاموش کردن انبار هستند، «منهای آقای داستان‌نویس که گوشه‌ای ایستاده و به رمان ناقصش فکر می‌کند و سایه‌روشن‌هایی که نورِ آتش روی صورتش انداخته بود، مرتّب جابه‌جا و کم و زیاد می‌شود.»

داستان «جهنم به انتخاب خودم» داستانی است تکنیکال و متعهّد. من روی این دو کلید واژه تأکید دارم و آنها را توضیح خواهم داد. تکنیکال بودن و فنّی بودن داستان را از خلاصه‌ای که ارائه شد به خوبی می توان فهمید. در این داستان، زرعی توانسته است به خوبی از شگردهای پست مدرنیستی در روایت بهره بگیرد و مرز خیال و واقعیّت را درهم بشکند. خواننده در هنگام خواندن این داستان، توان تفکیک تخیّل و واقعیت را از دست می‌دهد و سردرگم می‌ماند و البته از این سردرگمی، سرشار شادی و لذّت می‎شود. بهره‌گیری از این نوع شگرد داستان‌نویسی توسّط اسماعیل زرعی به بهترین شکل ممکن صورت گرفته و خواننده در خلال خواندن داستان، هیچ‌گاه گسل و فاصله‌ای بین دنیای واقعی و داستانی احساس نمی‌کند و این دیالکتیک واقعیّت و تخیّل چنان یکدست و بدون گسستگی صورت می گیرد که مخاطب با هیچ دست اندازی در فرایند خواندن روبه‌رو نمی‌شود. اما متعهّد بودن داستان، مطلبی دیگر است. آنان‌ که در قلمرو داستان قلم زده‌اند واقفند که نوشتن داستانی که همزمان هم تکنیک‌مدار باشد و هم متعهّد چقدر دشوار است. در طول سالیان اخیر ما چه بسیار داستان‌هایی داشته‌ایم که به جامعه و دردها و دغدغه‌های انسان معاصر ایرانی متعهّد بوده‌اند، اما به دامان شعارزدگی غلتیده‌اند و چه بسیار آثار داستانی تکنیکال و فنّی‌ای داشته‌ایم که گرفتار فرمالیسم شده‎اند و به ورطة بی‌محتوایی و بی‌معنایی [نه چندمعنایی] افتاده‌اند. زرعی در این داستان به خوبی تعهّد و تکنیک را با هم جمع کرده است؛ کاری که بسیار دشوار و جان‌فرساست. اما او در خلال این داستان به چه چیزی متعهّد است و با نوشتن این داستان می‌خواهد کدام درد و دغدغه‌اش را با ما در میان بگذارد؟ من در اینجا از منظری اجتماعی به این متن می‌نگرم و معتقدم که این داستان به نقد و واکاوی چند مسأله که ما امروزه با آنها دست و پنجه نرم می‌کنیم، می‌پردازد: یکی مسأله‌ی سانسور و عدم آزادی بیان؛ دوم توتالیتاریسم و نظامی‌گری و سوم پیامدهای خطرناک این دو پدیده برای جامعه‌ی مدنی.

یکی از محورهای اصلی این داستان، مسأله‌ی سانسور است. چنان‌که در خلاصه‌ی داستان هم آمد، «آقای داستان‌نویس» پس از اطّلاع از ناپدید شدن «الف. جیم. ک» و ناامیدی از پرس‌وجو در فضای رمان، به سراغ ناشرش می‌رود:

«داستان‌نویس که متوجّه شد از این راه نتیجه‌ای نمی‌گیرد، کتاب را بست و رفت سراغ ناشرش و پرسید: شما دست برده‌ای توی کار من؟»

 این پرس‌وجوی نویسنده از ناشر، بازگوکننده‌ی پدیده شوم سانسور در دنیای نشر ماست؛ پدیده‌ای که موجب ایجاد حس بی‌اعتمادی نویسندگان متعهّد و خلاق به دنیای نشر از ناشر گرفته تا تایپیست و صفحه‌آرا می‌شود.

در جای دیگری از داستان و در خلال گفتگوی بازجو و داستان‌نویس متوجّه می‌شویم که آقای «الف. جیم. ک» از شخصیّت‌های اصلی داستان بوده، اما به خاطر مصلحت‌اندیشی و فرار از تیغه‌ی سانسور، توسط خود داستان‌نویس، از رمان بیرون انداخته شده است:

«بازجو، نه که کتاب‌خوان نباشد، به گفته‌ی خودش خیلی هم کتاب خوانده بود، به خصوص کتاب‌های مهمّی که مفت و مجانی به چنگش می‌افتاد؛ اما این قسمت قضیه گیجش کرد [این که «الف. جیم. ک»  از شخصیّت‌های اصلی رمان بوده و توسّط خود نویسنده، از رمان بیرون انداخته شده است] پرسید: مگر نمی‌گویید شخصیّت اصلی. خب اگر شخصیّت اصلی بوده، بیرون از رمان چه کار می‌کرده؟

- : خودم انداختمش بیرون، با یک چرخش قلم!

- : چرا؟

داستان‌نویس با همه‌ی عصبانیتش پوزخند زد. نگاه معنی‌داری به او انداخت و با لحنی شبیه غُر زدن جواب داد: شما که بهتر از من باید با مصلحت‌اندیشی آشنا باشید!»

این گفتگو چند سر نخ ظریف به ما می‌دهد، یکی این که بازجو فردی است کتاب‌خوان و البته نه هر کتابی، بلکه کتاب‌های مهمّی که مفت به چنگش آمده است. پرسشی که یک خواننده‌ای دقیق در این‌جا برایش پیش می‌آید این است که بازجو این کتاب‌های مفت را از کجا به چنگ آورده است؟ مگر نه این است که کتاب‌هایی که به قول آقای داستان‌نویس، مصلحت‌اندیشی را رعایت نکنند توسط همین بازجوها جمع می‌شوند و از انتشار آنها خودداری می‌شود؟ معلوم است که بازجو از این فرصت استفاده کرده و کتاب‌هایی را که مفت گیر آورده، خوانده است. نکته‌ی دیگر در خلال این گفتگو، خودسانسوری نویسنده به خاطر ترس از سانسور شدن توسط ممیزی‌های جامعه است. او شخصیّت اصلی داستانش را از رمان بیرون انداخته است تا از این طریق بتواند کتابش را از سدّ سانسور بگذراند و به چاپ برساند؛ او پیش از آن‌که با دیگرسانسوری روبه‌رو شود، تن به خودسانسوری سپرده است.

مسأله‌ی دیگری که داستان «جهنم به انتخاب خودم» بر آن انگشت می‌نهد و نقد می‌کند، پدیده‌ی توتالیتاریسم و نظامی‌گری در فضای جامعه است. چنان که در خلاصة داستان آمد، بعد از این که داستان‌نویس مسأله‌ی ناپدید شدن شخصیّت داستانی‌اش را با پلیس در میان می‌گذارد، بازجوها همه را مورد تحقیق و تفحّص قرار می‌دهند، تفحّصی «دقیق و طولانی». برای آنها شخصیّت‌های داستانی و انسان‌های واقعی فرقی ندارند و اوّل از همه از خود داستان‌نویس شروع می‌کنند. در این تحقیق و تفحّص طولانی، راه فراری برای هیچ‌کس نیست و همه باید بازجویی شوند. این‌گونه بازجویی‌ها و قشون‌کشی‌ها، گذشته از این که فضای جامعه را تهدیدآمیز و ناایمن می‌کند، موجب آسیب‌هایی جدی به فرهنگ می‌شود.

اما سرانجامِ داستان و سرانجام این دو پدیده‌ی شوم به کاغذسوزی یا بهتر بگویم به کتاب‌سوزی منتهی می‌شود؛ یعنی سوختن بخشی از فرهنگ جامعه و از دست رفتن بسیاری از داشته‌های فرهنگی. این جُستار را با چند پرسش به پایان می‌رسانم. آیا انبار کاغذ نمی‌تواند نمادی از جامعه و فرهنگ امروز ما باشد که در معرض سوختن است؟ تا کی مردم ما باید «همهمه‌کنان و با حفظ فاصله، نظاره‌گر آتشی باشند که در دل آسمان سیاهمان زبانه می‌کشد؟» کی آن روز می‌رسد که هر کدام از ما «الف. جیم. ک»‌ها، فارغ از هر گونه آقا بالاسر و آزاد و رها بتوانیم زندگی کنیم و هیچ‌کس نتواند ما را مجبور کند که به فضای رمانی، که سرشار از مصلحت‌اندیشی و خط‌کشی است برگردیم؟ کی می‌خواهیم بدانیم که انسان مختار و آزاد آفریده شده است و اگر قرار است انسانیّت او به منصه‌ی ظهور برسد، باید اجازه داد تا در شرایطی آزاد دست به انتخاب بزند، در چنین شرایطی است که انسان «صد تا از این بهشت‌هایی که این آقایان قرار است برایش بسازند را با یک جهنمِ فکسنی که به انتخاب خودش باشد، عوض نمی‌کند!»

منبع

زرعی، اسماعیل (1396). جهنم به انتخاب خودم. چاپ اول. تهران: مروارید.

 

نگاهی به چرایی و چگونگی رئالیسم جادویی در داستانی از محمود دولت­ آبادی

«نگاهی به چرایی و چگونگی رئالیسم جادویی در داستانی از محمود دولت­ آبادی»

این مقاله در سایت کانون فرهنگی چوک منتشر شده است.

این مقاله در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

اصطلاحِ رئالیسم جادویی به شیوه­ ای از داستان­ نویسی اطلاق می­ شود که در آن واقعیّت و خیال در هم آمیخته می­ شوند. در این سبکِ نوشتن، نویسنده ابتدا با توصیفِ دقیقِ واقعیّت­ ها، خواننده را با خود همراه می کند و سپس با وارد کردن عناصری غیرواقعی، منطقِ داستان را دگرگون می­ سازد. البته باید توجّه داشت که این آمیختگی واقعیّت و خیال چنان استادانه و با لحنی باورپذیر روایت می­ شود که عناصر غیرواقعی در بسترِ داستان، کاملاً واقعی جلوه می­ کنند. در رئالیسم جادویی، حضور عناصر غیرواقعی­­ چون وهم، خیال و جادو بسیار کمتر از عناصر واقعی است؛ شاید به همین دلیل است که آن را زیرشاخه­ ی مکتب ادبی رئالیسم می­ دانند و مکتبِ ادبیِ مستقلی به حساب نمی­ آورند.

نام رئالیسم جادویی با نام آمریکای لاتین پیوند خورده است؛ زیرا داستان­ نویسانِ این منطقه بودند که نخستین آثارِ برجسته در این شیوه را، در اواخر قرن بیستم، به جهانیان عرضه کردند. نویسندگان ایرانی نیز به تبع بسیاری از نویسندگانِ جهان، از این شیوه­ ی نوشتن استقبال کردند. سابقه­ ی آشنایی داستان­ نویسان ایرانی با رئالیسم جادویی به دهه­ ی 60- 50 هـ . ش. برمی­ گردد، یعنی زمانی که آثار نویسندگانی چون مارکز و آستوریاس به فارسی برگردانده شد. هر چند پیش از این نیز رگه­ هایی از رئالیسم جادویی در آثار غلامحسین ساعدی قابل پی­ گیری است. در سی چهل سال اخیر، بسیاری از نویسندگان ایرانی در این شیوه­ ی داستان نویسی، طبع­ آزمایی کرده­ اند. یکی از این اشخاص محمود دولت­ آبادی است؛ اگر چه دولت­ آبادی را بیشتر به عنوان نویسنده­ ای رئالیست می­ شناسیم؛ اما در مجموعه داستانِ «بنی آدمِ» او، جلوه­ هایی از رئالیسم جادویی قابل مشاهده است. در ادامه­ ی این نوشتار، نخستین داستان این مجموعه با نام «مولی و شازده» را از این منظر مورد بررسی قرار می­ دهیم.

«مولی و شازده» با شِگِرد پُست مدرنیستیِ داستان درباره­ ی داستان آغاز می­ شود. راوی در سطرهای آغازینِ متن ظاهر می­ شود و به ما می­ گوید که شب گذشته حدود ساعت سه، مردی قوزی به ذهنش درآمده که می خواسته یک پرچم را از یک بلندی پایین بکشاند. راوی می­ گوید که این رویداد می­ تواند یک داستان کوتاهِ جمع و جور باشد، اما داستان کوتاه نوشتن از این دست را هنری می­ داند که در توان کافکا و ولفگانگ بورشرت است نه او. با وجود این اظهار عجز، او داستانش را این­ گونه آغاز می­ کند: مردی قوزی در شبی سرد، کنار ستون سنگی وسط میدان شهر ایستاده و در تلاش است که از ستون بالا برود و پرچمی را که بر ستون تعبیه شده پایین بکشد. تلاش­ های چند باره­ ی او برای بالا رفتن از ستون به شکست منجر می­ شود و ناچار رشمه­ ای ابریشمی را که به کمر بسته، باز می­ کند، آن را می­ تاباند و به سمت چوبِ پرچم پرتاپ می­ کند. رشمه، دورِ پایه­ ی چوبِ پرچم تاب می­ خورد و محکم و جاگیر می­ شود. در این هنگام، زنی وارد میدان می­ شود و زیرِ تاقی کز می­ کند. مردِ قوزی نه متوجه حضورِ زن می­ شود و نه متوجه مردی که صحنه را از پشت پنجره­ ی عمارتِ مُشرِف به میدان می­ پاید. رشمه را دور کمر گره می­ زند و از ستون بالا می­ رود و مشغول زورآزمایی با ساقه­ ی چوبی پرچم می­ شود تا آن را از داخل پایه­ ای که محکم و استوار در آن جاسازی شده بیرون بکشد. صدای مردم از خیابان­ های اطراف بلند می­ شود و کم­ کم میدان پر می­ شود از مردمی که آمده­ اند تا مشتاقانه صحنه­ ی اعدامِ جوانی را از نزدیک ببینند. ماشین­های نظامی، جوان را می­آورند، جرثقیل تنظیم می­ شود و جلادها، طناب را دور گردن جوان می­ افکنند. تا اینجای داستان، روایت کاملاً رئالیستی است؛ اما نویسنده از این جا به بعد سعی می­ کند خیال را با واقعیّت درآمیزد و عنصر وهم و جادو را به داستانش بیفزاید.

«حالا آخرین حرکت فنیِ مردِ کلاه­ پوش آن بود که با یک ضربه، زیر پاهای محکوم را خالی کند و چنان کرد و همزمان مردک و پرچم یک جا از جا کنده شدند و باد در پهنه­ ی پرچم پیچید، چنان که پرچم و قوزی انگار روی میدان به پرواز درآمدند؛ منظره­ ای! جوان آونگ می­ بود تا ثانیه­ های قانونی مرگ سپری شود و پرچمی که در پرواز بود و میمونکی انگار به آن چسبیده و فریاد می­ زد که یک جوری بیاورندش پایین و شنیده شد که این باد وامانده از کجا...» (دولت آبادی، 1394: 21).

بعد از این حادثه، داستان دوباره به شکلی رئالیستی به پیش می­ رود. مردم صحنه را ترک می­ کنند و زنی که گوشه­ ی میدان زیرِ تاقی، کز کرده بود، بلند می­ شود، به طرف ستون می­ آید، جای خالی مرگ را نگاه می­ کند و برمی­ گردد و از میدان خارج می­ شود. مردِ پشتِ پنجره­ ی عمارت(شازده یا جنابان) شاهد همه­ ی این اتفاقات است. هوا روشن می­ شود. در این هنگام خدمتکارِ شازده، ماه سلطون، وارد اتاق می­ شود. شازده از او می­ خواهد یک تاکسی خبر کند تا او را به لواسانات ببرد. تاکسی می­ رسد. شازده از پله­ های عمارت پایین می­ آید تا سوار ماشین شود. ماه سلطون از پشت پنجره­ ی طبقه­ ی سوم نگاه می­ کند. در اینجاست که باز هم عناصر غیرواقعی وارد روایت می­ شوند:

«[شازده] دست به بالایِ درِ اتومبیل گرفت تا قدم توی اتاق بگذارد؛ اما ناگهان سلطون متوجه شد که دستِ آقا از در واگرفته شد و پاهاش از زمین. کلاه شاپویش هنوز سرش بود و عصا هم دستش، اما توی هوا بالا آمد، انگار مجسمه­ ای از کاه که به نظر سلطون چیزی شبیهِ یک خواب یا رؤیا بود. از زمین کنده شده بود و داشت بالا و بالاتر می­ آمد. آمد، از کنار پنجره هم بالاتر رفت و در همان حال که بال­ های پالتو و کاشکولش موج برداشته بودند که شاید بسایند به شیشه­ ی پنجره، این عبارتِ عالمانه از صدای او شنیده شد که «زمین هم قدرت جاذبه­ اش را از دست داده است!» و دقایقی بعد در نگاهِ حیرت­ زده و دهانِ بازمانده­ ی سلطون، همچنین در نگاه از حدقه درآمده­ ی شوفر، تکه- پاره­ هایی از بالا شروع کردند پایین افتادن که از عصا و کلاه آقای جنابان پیدا بود که آن چیزها اجزایی از وسایل زینتی تن و توش آدمی باشد که خودش می­ بَرَد جزء ذرات معلّق در هوا شده باشد؛ ذرات وجودِ موجودی که افتخار عمرش این بود که هرگز با زنی مقاربت نداشته و از تصوّر به وجود آوردن فرزند دچار رعشه می­ شده­ است» (دولت­ آبادی، 1394: 23).

داستانی که راوی به ما قولِ روایتِ آن را داده بود به همین جا ختم می­ شود. او دوباره در متن، حاضر می­شود و چنین می­ گوید:

«گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست. این هنرِ بزرگ را کافکا داشت، ولفگانگ بورشرت داشت و می توانست بدارد... و پیش­تر از او چخوف داشت... و چند فقره­ای هم رومن گاری» (دولت­ آبادی، 1394: 24- 23).

نویسنده، در داستان «مولی و شازده» به خوبی توانسته است که واقعیّت و خیال را به گونه­ ای طبیعی در هم آمیزد تا از این طریق انتقادش از استبداد و نظامی­ گری (در هیأت ماجرای اعدام جوان) و تحقیر مردم یک سرزمین (در هیأت مردک قوزی و پایین کشیدن پرچمی که نماد عزّت و سربلندی یک ملت است) را در داستان خود بگنجاند. میدان، در این داستان به صورت نمادی از تاریخ یک ملت درمی­ آید که وقایعِ تلخی از این دست را فراوان به خود دیده است و در پس پنجره­ های مُشرِف به این میدان، شازده­ هایی که نمادی از استبدادی تاریخ مصرف گذشته هستند، تنها و تنها نظاره­ گر این وقایع بوده­ اند؛ تماشاچیانی که بزرگترین افتخار زندگی­شان این بوده که هرگز با زنی مقاربت نداشته­ اند. البته نسل آنها ابتر است. یک روز پاهایشان از زمین کنده می­ شود و قدرتِ جاذبه­ ی زمین نیز قادر نخواهد بود تا آنان را در سر جایشان محکم و استوار بدارد. برخی پرسش­ های طنزآمیز و امیدبخشِ راوی در پایان داستان، می­ تواند تأییدی بر تأویل ما باشد:

«حالا شما به من بگویید کلاه و کاشکول و و پالتو و عصای آقای جنابان را چه کسانی از کف میدانِ کَج و قناس جمع خواهند کرد؟ و آن اشیای زینتی را چه کسانی پیدا خواهند کرد؟ چون استخوان­ های پودر شده در ذرات معلّق را باد برده است به بقعه­ ی قدیمی خاندان و به گمان من، کفش­ ها هم هر لنگه­ اش روی یکی از پشت­بام های محلّه افتاده است؛ هم آن میمونک چسبیده به چوپایه­ ی پرچم که یک جایی چوپایه او را رها کرده و انداخته است ته کوچه­ ای. اما آن پرچم چه؟ آیا هنوز و همچنان روی آسمان میدان موّاج است یا روی تمام آسمانِ شهر، بالِ پرواز گرفته است؟ حالا اگر باد و پرچم را در خیال ببینیم، نمی­ شود تصوّر کرد که آسمان سراسر پُر از رنگین­ کمان شده باشد؟» (دولت­ آبادی، 1394: 24).

برای گرایش نویسندگان به رئالیسم جادویی علل مختلفی برشمرده­ اند، اما به نظر می­ رسد دلیل عمده­ ای که دولت­ آبادی را به نوشتن داستان­ هایی از این دست واداشته است، بحران دگرگونی ارزش­ ها باشد. او می­ بیند که آنچه یک روز وهم پنداشته می­ شد اینک به شکلی اغراق­ آمیز پیش چشم همگان به واقعیّتی تلخ بدل شده و آنچه واقعیّتی مطمئن انگاشته می­ شد، به وهمی هر دم به رنگی درآینده تبدیل گشته است.

منبع

دولت­ آبادی، محمود (1394). بنی­ آدم. چاپ دوم. تهران: چشمه.

نگاهی به مجموعه شعر «این یک کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است» سروده ی سمیه قبادی

 «دنیای من بدون تو یک حرف واهی است»

نگاهی به مجموعه شعر «این یک کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است» سروده ی سمیه قبادی

یکی از رویدادهای مهم فرهنگی ایران معاصر، به ویژه در دو دهه ی اخیر، حضور بی سابقه ی زنان در عرصه های ادبی است. استقلال اقتصادی زنان، گسترش آزادی هایِ نسبیِ مدنی و رشد آگاهی های اجتماعی از طریق رسانه های جمعی می تواند از دلایل اصلی حضور چشمگیر این بخش از جامعه در فرایند آفرینشِ آثار ادبی باشد. زنِ ایرانی که قرن ها، زیر سنّت های دست و پا گیر مدفون و از سوی جامعه ی مردسالار به سکوت واداشته شده بود، در این سال ها توانسته است خود را رهاتر و آزادتر از پیش بیابد و لب به سخن بگشاید. با نگاهی به آمار کتاب های ادبی منتشر شده در 15 سال اخیر، چه در حوزه ی داستان و چه در حوزه ی شعر، متوجه می شویم که شمار نویسندگان زن تقریباً دو برابر مردان شده است. اگرچه این رشد کمّی به خودی خود چندان ارزشمند نیست، اما می تواند نویدبخش آینده ی خوبی برای ادبیّات ما باشد. مضمون آنچه زنان در این سال ها نوشته اند، اغلب حول محور هویت یابی و مبارزه با سنت های مردسالارانه بوده است. آنان نوشته اند تا خویشتن را بشناسند و در عین حال خود را هر چه بهتر به مردان بشناسانند. از نیازها و آرزوهایشان گفته اند، از شکست ها و پیروزهایشان، از غم ها و شادی هایشان. حرف های آنان، سال ها و بلکه قرن ها در پستوهای ذهنشان خاک خورده است و امروز فرصتی دست داده تا بیانشان کنند.

با این مقدمه ی کوتاه به سراغ مجموعه شعر «این یک کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است» از خانم سمیه قبادی می رویم؛ مجموعه شعری که به تازگی چاپ شده است و بیست و پنج غزل و غزل- مثنوی از این شاعر جوان را دربرمی گیرد. همان گونه که از نام کتاب پیداست، درونمایه ی مسلط آن زن و احساسات و عواطف اوست. آن چه در این مجموعه، پیش از هر چیز توجه خواننده را به خود جلب می کند، عطر تند احساسات زنانه و بیان عاطفی خواست ها و آرزوهای یک زن است. در اغلب شعرهای این مجموعه با روایت زنی رو به رو هستیم که مردی را دوست دارد و به او عشق می ورزد؛ عشقی سراپا خواهش که وصالی در آن نیست و آرزوی این وصال، همراهِ همیشگیِ شاعر است:

بر شاخه ی لبخند تو انگور نوشتند

دستان مرا از تو ولی دور نوشتند

ای کاش خدا در تو کبوتر بنویسد

در چشم تو یک خواب معطّر بنویسد

من را که چو یک کشتی دیوانه نوشته است

ای کاش در آغوش تو بندر بنویسد (قبادی، 1395: 46- 47)

زنان فراوانی، مردِ محبوبِ شاعر را دوست دارند و او هم با آنها گرم می گیرد تا موجب رنجش شاعر شود:

باید به چشمان کسی دیگر بیندیشم

حالا که با زن های دیگر خوب می جوشی (همان: 58)

و این ترس همیشه با او هست که مرد محبوبش را از دست بدهد:

می ترسم از اینکه تو محبوب زنی باشی

تنها دلیل پیچ و تاب دامنی باشی (همان: 57)

 و مدام آینده ای را پیش بینی می کند که زنی دیگر معشوق او را صاحب شده باشد:

گوشه ی دنج اتاقی وطنت خواهد شد

هر کسی غیر من افسوس زنت خواهد شد (همان: 54)

و در نهایت آن اتفاقی که شاعر همیشه از آن ترسان است، رخ می دهد:

تو که بیگانه ترین مرد به این زن شده ای

کشورش بوده ای و قسمت دشمن شده ای (همان: 54)

بعد از این اتفاق است که دیگر زندگی رنگ و جلای خود را در چشم شاعر از دست می دهد. ترس از دست دادن به ترس از دست رفتن منجر می شود. وقتی عشق از دست می رود، آدمی از دست رفته است. آدمی بی عشق، بی آسمان است، بی پر است، بی پرواز است و پرندگی در او می میرد:

این شعرها برای کسی نیست جز خودت

در خانه ام هوای کسی نیست جز خودت

از گیره ی جدا شده ی روسری بپرس

از باغهای تا شده ی روسری بپرس

از چادر همیشه غم انگیز و ساده ام

رُژهای دخترانه ی بی استفاده ام

با من چه کار کرد بدون تو، زندگی؟

مُردم در این هوای بدون پرندگی (همان: 49- 50)

با این وجود به ندرت می توان شعری را یافت که در آن شاعر از معشوقش بدگویی کند، هر چه هست تمجید و ستایش است.

نکته ی دیگری که در این مجموعه حائز اهمیت است، بسامد فراوان برخی واژگان با محوریت «تن» است. از گیسو و چشم و لب گرفته تا دست و بازو و آغوش. بسامد این واژگان نشان از یک دغدغه ی ذهنی دارد و آن تنهایی است. در جامعه ی ما اگر از تنهایی سخن رفته ، سعی شده از آن به تنهایی روحی تعبیر شود؛ در حالی که اگر آدمی حاصل پیوند دو بعد جسم و روح باشد، باید برای تنهایی نیز قائل به دو بعد شد: تنهایی جسمی و تنهایی روحی. تنهایی در هر بعد از وجود آدمی، مخرب و ویران کننده است. آن کس که از لحاظ روحی در انزواست، تلخ زندگی می کند و آن کس که جسمش تنها مانده، نمی تواند به خودشکوفایی برسد. بسیاری از تنهایی هایی که در فرهنگ ما وجود داشته، از جنس تنهایی های جسمی بوده است و ما همیشه آنها را به شیوه های گوناگون کتمان کرده ایم و پنهان داشته ایم. زنان بیش از مردان به این خودسانسوری تن داده اند، زیرا سویه ی تابوها و ممنوعیت ها در جامعه ی مردسالار ما، اغلب متوجه زنان بوده است. همچنان که تنهایی روحی تلخ و دردآور است، تنهایی جسمی و بی پاسخ ماندن نیازهای تن نیز زجرآور و کُشنده است. بسامد بالای کلمه ی «تن» در این مجموعه بیش از هر چیز، از تنهایی جسم و مغفول ماندن خواهش های آن در جامعه حکایت دارد:

انارها که رسیدند با تو در تن من

بپوش پیرهنی از ترانه بر تن من (همان: 37)

وقتـی انـار در تن من می رسـد خوش است

دستت به باغ دامن من می رسد خوش است (همان: 38)

خدا نوشت زمانی به شانه های منت

که تا عبور کنم از هزاره های تنت (همان: 21)

بنوش زندگی ام را که از تو سر بزنم

و در حوالی باغ تن تو سر بزنم (همان: 36)

این مجموعه کاستی هایی نیز دارد، از جمله اغلب شعرها یک مضمون و درونمایه را تکرار می کنند و همین امر موجب خستگی و دلزدگی خواننده می شود. تکرار «واو» عطف در آغاز بسیاری از مصراع ها، روانی ابیات کاسته است. صُوَر خیال و واژگان نیز در بسیاری از موارد تکرار می شوند و شاعر نتوانسته است دایره ی تصاویر و واژگان خود را تنوع ببخشد. در پایان یکی از بهترین شعرهای این مجموعه را با هم می خوانیم، با دقت در این شعر، می توان بسیاری از ویژگی هایی را که در این نوشتار برای این مجموعه برشمردیم به وضوح مشاهده کرد:

تو مرد اجتماعیِ پیراهن آجری

من دختری خجالتی و سرد و چادری

من دختری خجالتی ام درحوالی ات

دارم کلافه می شوم از بی خیالی ات

ترسیده ام از این همه محبوب بودنت

با دختران دور و بَرَم خوب بودنت

با من شبیه خواهر خود حرف می زنی

من خسته ام از این همه داداش ناتنی

با گیره ای که روسری ام را گرفته است

دنیا مسیر دلبری ام را گرفته است

با من قدم بزن کمی از این مسیر را

با خود ببر حواس من سر به زیر را

صعب العبور قله ی خودخواه زندگیم

ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم

این تکه ابر کوچک جامانده در هوات

حالا حسودی اش شده حتی به دکمه هات

احوال من که با یقه ات خوب می شود

بازش نکن که باعث آشوب می شود

آن دکمه های مستبدت دشمنت شدند

آشوب های کوچک پیراهنت شدند

تبعید می شوم به تو در شب نخوابی ام

با تو دُرُست مثل زنی انقلابی ام

آرام در مقابل من ایستاده ای

بر هم زده ست نظم مرا اخم ساده ای

بی رحمی است با تو زنی همقدم شود

تا دختری خجالتی از جمع کم شود

باید که از حوالی قلبم بکاهمت

با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت

در من جهنمی است که از سر به راهی است

دنیای من بدون تو یک حرف واهی است (همان: 34- 35).

منبع

قبادی، سمیه (1395)؛ این کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است؛ چاپ اول؛ تهران: نشر داستان.

«کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!»: خوانش شعری از حسین پناهی

«کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!»

خوانش شعری از حسین پناهی

حسین پناهی یکی از شاعران دوست داشتنی معاصر است. شاید شاعر درجه یکی نباشد، اما بدون شک، یک سر و گردن از خیل شاعرنماهای امروزی برتر است.

به راستی چه چیزی باعث شده است که در میان چند هزار شاعر در سال های اخیر، شعر حسین پناهی بماند و دست به دست بچرخد؟ در حالی که هزاران شاعر دیگر در این سال ها، کتاب ها چاپ کرده اند، تبلیغات وسیعی در فضای حقیقی و مجازی برای شعر آنها صورت گرفته است، از انجمنی به انجمنی دیگر به سر دویده اند و با بوق و کرنا شعرشان را به خورد مخاطبین داده اند، اما هنوز یک مصراع شعرشان در خاطرها نمانده است؟ دلیل این امر چه می تواند باشد؟ چرا برخی در دل ها می مانند و برخی با هزار شعبده بازی نمی توانند ماندگار شوند؟

من دلیل این ماندگاری را تنها و تنها در صداقت می دانم. هنر زاییده ی صداقت و خلوص درون است. هنرمند واقعی، لااقل در لحظه ی آفرینش هنری و ادبی دروغ نمی گوید. حرف دلش را می نویسد. چه بسیار شاعرانی که شعرهایی سروده اند که بسیار فنی تر و صناعت مند تر از شعر هم عصرانشان بوده است، اما ماندگار نشده اند، چون آنچه سروده اند، حرف دلشان نبوده است و صداقت کافی را در بیان احساساتشان نداشته اند. اگر شعری شما را تحت تأثیر قرار داد، شک نکنید که شاعرش همان حس را تجربه کرده است. شاعری که عالَم یا عوالِمی را تجربه نکند و دست به سرایش شعر بزند، بدون شک شکست خواهد خورد، چون دروغ گفته است. شعر او حتی خودش را هم متأثر نخواهد کرد، چه برسد به مخاطبانش.

حسین پناهی از زمره ی شاعرانی است که بی مدعا حرف دلش را سروده است و بی آنکه رنگی از ریا در کلامش باشد، دردهایش را صادقانه با مردم در میان نهاده است. شعر پناهی ساده است، درست مثل شخصیتش؛ و همین سادگی موجب می شود مخاطب، اشعارش را با جان و دل بپذیرد. کلام او در خیلی از موارد خالی از هر گونه فن و صنعت ادبی است، اما همین بی تکلف بودن، زیبایی آن را دو چندان کرده است.

سخن را کوتاه می کنم و به یکی از شعرهای پناهی می پردازم که خیلی از شماها شاید آن را شنیده یا خوانده باشید. شعری که در لایه ی بیرونی، چندان اثر خارق العاده ای به نظر نمی رسد اما وقتی آن را موشکافانه تحلیل می کنیم، می بینیم که نکات فراوانی را در خود نهان دارد.

من سال ها پیش که برای اولین بار این شعر را شنیدم، بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم، اما نمی دانستم چرا؟ چون شعر در ظاهر چیز خاصی برای گفتن نداشت، از آن سال ها تا الان که این نوشته را می نویسم، همیشه با شنیدن این شعر متأثر شده ام و حزن حاکم بر فضای شعر را با تمام وجود حس کرده ام. بعد از هر بار شنیدنِ این شعر، در آن تأمل کرده ام تا شاید بتوانم گوشه هایی از این زیبایی و تأثیر را با دلیل و برهان برای خودم اثبات کنم و صد البته می دانم اثر هنری هیچ گاه تن به تحلیل زیبایی شناختی کامل نمی دهد. ما هر چقدر هم توانمند باشیم نمی توانیم دلیل زیبایی یک اثر ادبی و هنری را به صورت مستدل و روشن بیان کنیم. ذات هنر همیشه مبهم باقی خواهد ماند و اگر این ابهام را از هنر بگیرید، هنر نخواهد بود. هنر مادامی هنر است که زیبایی و تأثیرگذاری اش را می توان درک کرد اما نمی توان به صورت کامل بیان کرد.

در اینجا من ابتدا شعر را نقل می کنم و سپس به بررسی آن می پردازم، آن چه در این بررسی خواهد آمد حاصل گفتگوی من و این شعر است. من با هر بار خواندن، سؤالاتی را از این شعر پرسیده ام و این شعر نیز هر بار، متناسب با افق انتظارات من، به من پاسخ هایی داده است. پس آنچه می آید گفتگویی دو سویه میان من و شعر حاضر است و ممکن است که با گفتگوی شخص دیگری با همین شعر متفاوت باشد.

«کهکشان ها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانم؟

معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو؟

یا تو گم شده ای در من ای زمان!؟

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!

کاش!»

شعر از نظر زبانی بسیار ساده است و در جاهایی به زبان محاوره پهلو می زند؛ اما این سادگی زبان، کلام را به سطح نثر تنزل نداده است؛ زیرا در کلیت شعر، یک نوع موسیقی درونی حس می شود که سطرهای آن را به هم پیوند می دهد.

نحو کلام منطبق با زبان معیار امروزین است و شاعر دست به جا به جایی ساخت های نحوی نزده است. هیچ واژه ای هم در شعر نیاز به توضیح ندارد، اما ما دقیقاً نمی دانیم که شاعر چه می خواهد بگوید؟ همه ی واژگانش را می فهمیم اما عاجز از درک معنا و مفهوم مستتر در کلام او هستیم، لااقل قادر نیستیم با یک بار خواندن به روشنی منظور شعر را دریابیم. ابهامی در سراسر شعر وجود دارد که ما را سردرگم می کند، و این ابهام وقتی دو چندان می شود که [اگر شعر را با این شکل نوشتار که من ارائه کرده ام] از ده سطر آن، هشت سطرش پرسشی است و همین جملات پرسشی بر ابهام شعر افزوده اند. پرسش های مطرح شده حکایت از نوعی گمشدگی دارند. این که آدمی از کجا آمده است؟ برای چه آمده است؟ به کجا می رود؟ و جایگاه او در هستی دقیقاً کجاست؟

این پرسش ها بارها در ادبیات کلاسیک ما و از سوی انسان سنتی هم مطرح شده است. خیام یکی از شاعرانی است که بیشتر شعرهایش بیان کننده ی همین دغدغه است. وقتی او می گوید:

«دوری که در او آمدن و رفتن ماست

او را نه بدایت، نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست» (خیام، 1372: 47).

در اصل همین پرسش ها را مطرح می کند و درماندگی انسان از یافتن پاسخ برای چنین پرسش هایی را با ما در میان می گذارد.

من این شعر حسین پناهی را در ردیف اشعار فلسفی قرار می دهم و  آن را بازگو کننده ی داستان هبوط آدمی می دانم. البته نشانه هایی که در سراسر شعر وجود دارد مرا بر آن می دارد تا به چنین تأویلی دست بزنم.

شعر با این پنج پرسش آغاز می شود:

«کهکشان ها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانم؟»

شاعر هر بار جزیی از هستی را مورد خطاب قرار می دهد، و از او نشانیِ چیزی را می پرسد. اگر دقت کنیم متوجه می شویم که در هر پرسش، یک پله نزول می کنیم و در محیطی محدودتر قرار می گیریم. از کهکشان به زمین، از زمین به وطن، از وطن به خانه و... . مگر نه این است که انسان در سیر هبوطی خود از بالا به پایین نزول کرده است و با هر پله پایین تر آمدن، گرفتارتر و محدودتر شده است!؟

شاعر در شعرش پنج پرسش را مطرح می کند و در هر پرسش، یک مرتبه تنزل را نشان می دهد. نکته ی جالب این است که درعرفان اسلامی نیز هستی دارای پنج مرتبه است، که از آن با عنوان «حضرات خمس» یاد می کنند. عرفان اسلامی بعد از این که می پذیرد که هر چه در هستی هست، خداست. برای توضیح کثرت های موجود در هستی، بحث مراتب وجود را مطرح می کند و بر این عقیده است که خداوند در پنج مرتبه در هستی تجلی می یابد: 1) مرتبه ی ذات 2) مرتبه ی واحدیت 3) مرتبه ی ارواح 4) مرتبه ی مثال 5) مرتبه ی شهادت. (الوداغ، 1390: 93؛ نیز رجوع کنید به شفیعی کدکنی، 1392: 507- 508).

روشن است که هر چه در این سلسله مراتب پنجگانه، به سمت پایین حرکت کنیم، بر جنبه ی جسمانی هستی افزوده می شود و بندها و تنگناها زیادتر می شود و هر چه به سمت بالا برویم، بر بعد روحانی هستی اضافه می شود و عرصه رها تر و گسترده تر و بندها و قیدها کمتر خواهد شد. همان گونه که در عرفان اسلامی، در هر مرتبه نسبت به مرتبه ی بالاتر از خود، با هستی مقیدتری و محدودتری رو به رو می شویم، در شعر پناهی نیز هر سطر نسبت به سطر قبل، آدمی را محدودتر و در بندتر نشان می دهد.

اما آیا شاعر برای پرسش هایش پاسخی دریافت می کند؟ آیا او جواب سؤال هایش را می یابد؟ در ادامه ی شعر هیچ پاسخی به پرسش های شاعر داده نمی شود. شاعر بلافاصله از سکوت گله مند است و از این که هیچ کس به پرسش او پاسخ نمی دهد اظهار ناخرسندی می کند. او معنای این همه سکوت و بی پاسخی را نمی فهمد و از این وضعیت در رنج است.

«معنای این همه سکوت چیست؟»

پس به دنبال یافتنِ دلیلِ این سکوت و بی پاسخی بر می آید و «زمان» را مورد خطاب قرار می دهد. منظور از «زمان» در اینجا می تواند هستی زمانمند و مکانمندی باشد که همه ی انسان ها از لحظه ی هبوط بدان دچار شده اند. چرا که اصلی ترین ویژگی دنیای خاکی، زمان مندی آن است. [شاعر با مجازی مرسل به علاقه ی لازم و ملزوم، زمان را مورد خطاب قرار می دهد و از آن دنیای زمانمند را اراده می کند] او گمشدگی اش را با نوعی حیرت و سرگشتگی بیان می کند.

«من گم شده ام در تو؟

یا تو گم شده ای در من ای زمان!؟»

اما این پرسش ها هم مانند پرسش های قبل، بی پاسخ می مانند. هیچ پاسخی برای این دو پرسش نیز وجود ندارد.

شاعر، بی پاسخ مانده است و هیچ چیز تلخ تر از بی پاسخی برای آدمی نیست. شاعری که به پاسخ هیچ یک از پرسش های خود دست نیافته است، ناچار آرزو می کند که کاش هرگز از بهشت موعود تبعیدش نمی کردند و به این پرسش ها دچار نمی شد. زیرا تمامی بدبختی های آدمی از روزی آغاز شد که گرفتار دنیای خاکی شد و در این قفس، پرنده ی روح او را به اسارت گرفتند و به قول حافظ ساکن این دیر خراب آباد شد:

«طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم» (حافظ، 1348: 292).

در سطر بعد سخن از درخت انجیری به میان می آید که به نظر بی ارتباط با کلیت شعر است، اما اگر بدانیم که در برخی روایات اسلامی، درخت ممنوعه، درخت انجیر معرفی شده است، آن گاه ارتباط آن با داستان هبوط آدمی و بهشت گمشده، قابل فهم تر می شود. می دانیم که در قرآن اشاره ای به نوع درخت ممنوعه نشده است، در روایات مسیحی این درخت، درخت سیب معرفی شده و در روایات اسلامی گندم. اما برخی از مفسرین هم با توجه با داستان برهنگی آدم و حوا در اثر ارتکاب به گناه در بهشت، و پوشاندن تن خود با برگ های درخت انجیر، میوه ی ممنوعه را انجیر دانسته اند.

هنر شاعر در اینجا هم به کمک او آمده، او نگفته است که کاش آن روز هرگز از میوه درخت انجیر نمی خوردم، بلکه در اینجا هم با به کار بردن فعل «پایین آمدن» توانسته است آن هبوط و نزولی را که در سطر سطر شعر حضور داشته است، به صورت ملموس تری به تصویر بکشد. پایین آمدن از درخت انجیر، همانندیِ بسیار نزدیکی با سیر هبوطی انسان و گرفتار شدن او در دنیای خاکی دارد.

منابع

- اولوداغ، سلیمان (1390)؛ ابن عربی، ترجمه ی داوود وفایی؛ چاپ سوم؛ تهران: مرکز.

- شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392)؛ زبان شعر در نثر صوفیه؛ چاپ دوم؛ تهران: سخن.

- حافظ، خواجه شمس الدین (1348)؛ دیوان کهنه ی حافظ؛ زیر نظر ایرج افشار؛ چاپ اول؛ تهران: فرهنگ ایران زمین.

- خیام، عمر بن ابراهیم (1372)؛ رباعیات حکیم خیام نیشابوری؛ با مقدمه و حواشی به اهتمام محمدعلی فروغی و قاسم غنی؛ به خط علی منظوری حقیقی؛ چاپ اول؛ تهران: عارف و کتاب فرزان.

 

 

تأمّلی بر شعر «خنجرها، بوسه ها و پیمان ها» از منوچهر آتشی

زنده یاد منوچهر آتشی یکی از بزرگان شعر معاصر فارسی است. شعر او در دوره های آغازین شاعری اش، بیشتر متأثر از شاملو بود اما طولی نکشید که توانست راه خویش را بیابد و اشعاری بسراید که خاص خود او باشد و رنگ و بوی سبک شخصی او را داشته باشد. از مشخصه های سبکی شعر آتشی می توان به موارد زیر اشاره کرد: بهره گیری از بیان حماسی؛ کاربرد زبان آرکائیک؛ توجه به مضامین اجتماعی- سیاسی؛ بومی گرایی و به کار بردن مشخصه ها و المان های خطه ی جنوب. یکی از مؤفّق ترین و ماندگارترین شعرهای منوچهر آتشی، شعر «خنجرها، بوسه ها و پیمان ها» است. این نوشتار تلاشی در جهت واکاوی این شعر است. برای این منظور ابتدا شعر را به صورت کامل در اینجا نقل می کنیم و سپس به تفسیر و تحلیل آن می پردازیم.

 

«خنجرها، بوسه ها و پیمان ها»

 

اسب سفید وحشی

بر آخور ایستاده گرانسر

اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست

اندوهناک قلعه ی خورشید سوخته است

با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش

عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش

 

اسب سفید وحشی، سیلاب دره ها،

بسیار از فراز که غلتیده در نشیب

رم داده پرشکوه گوزنان

بسیار در نشیب که بگسسته از فراز

تا رانده پر غرور پلنگان

 

اسب سفید وحشی با نعل نقره وار

بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها

 

خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش،

از اوج قله، بر کفل او غروب کرد

مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها

بر گردن ستبرش پیچید شال زرد

 

کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم

بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب

 

اسب سفید وحشی اینک گسسته یال

بر آخور ایستاده غضبناک

سم می زند به خاک

گنجشک های گرسنه از پیش پای او

پرواز می کنند

یاد عنان گسیختگی هاش در قلعه های سوخته ره باز می کنند

 

اسب سفید سرکش

بر راکبِ نشسته گشوده است یال خشم

جویای عزم گمشده ی اوست

می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم

می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم

 

با راکبِ شکسته دل اما نمانده هیچ

نه ترکش و نه خفتان، شمشیر، مرده است

خنجر شکسته در تن دیوار

عزم سترگ مرد بیابان فسرده است:

 

«اسب سفید وحشی! مشکن مرا چنین

بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش

آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من

بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش

گرگ غرور گرسنه ی من

 

اسب سفید وحشی!

دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند

دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی

آلوده زهر با شکر بوسه های مهر

دشمن کمان گرفته به پیکان سکه ها

 

اسب سفید وحشی!

من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم

من با کدام مرد در آیم میان گرد

من بر کدام تیغ سپر سایبان کنم

من در کدام میدان جولان دهم تو را

 

اسب سفید وحشی! شمشیر مرده است

خالی شده است سنگر زین های آهنین

هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر

مار فریب دارد پنهان در آستین

 

اسب سفید وحشی!

در قلعه ها شکفته گل جام های سرخ

بر پنجه ها شکفته گل سکه های سیم

فولاد قلب ها زده زنگار

پیچیده دور بازوی مردان طلسم بیم

 

اسب سفید وحشی!

در بیشه زار چشمم جویای چیستی؟

آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب

آنجا پلنگ نیست زنی خفته در سرشک

آنجا حصار نیست غمی بسته راه خواب

 

اسب سفید وحشی!

آن تیغ های میوه اشان قلب های گرم

دیگر نرست خواهد از آستین من

آن دختران پیکرشان ماده آهوان

دیگر ندید خواهی بر ترک زین من

 

اسب سفید وحشی!

خوش باش با قصیل تر خویش

با یاد مادیانی بور و گسسته یال

شیهه بکش، مپیچ ز تشویش

 

اسب سفید وحشی!

بگذار در طویله ی پندار سرد خویش

سر با بخور گند هوس ها بیاکنم

نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه

سینه نمانده تا که خروشی بپا کنم

اسب سفید وحشی!

خوش باش با قصیل تر خویش!»

 

اسب سفید وحشی اما گسسته یال

اندیشناک قلعه ی مهتابِ سوخته است

گنجشک های گرسنه از گرد آخورش

پرواز کرده اند

یاد عنان گسیختگی هاش

در قلعه های سوخته ره باز کرده اند (آتشی، 1383: 11- 16).

 

یکی از بهترین شعرهای آتشی، شعر «خنجرها، بوسه ها و پیمان ها» است. این شعر، داستان مبارزان و روشنفکرانی است که روزگاری با تمام توان خود قدم در راه آرمان هایشان نهاده اند؛ ناکامی ها و نامردمی های فراوانی را متحمل شده اند؛ اما هیچ گاه تن به حقارت ها نسپرده اند. این شعر، داستان مردان بلند نظری است که نمی خواهند به قصیل های تر و تازه و مادیان های گسسته یال، دل خوش کنند، بلکه به چیزهایی برتر می اندیشند و آرمانی بس بلندتر دارند.

شعر با خطاب به یک اسب آغاز می شود. سؤالی که در اینجا ممکن است به ذهن مخاطب خطور کند این است که چرا شخصیت اصلی روایت این شعر یک اسب است؟ چرا شاعر حیوان دیگری را برای این روایت شاعرانه برنگزیده است؟ برای روشن شدن این مطلب اجازه می خواهم نیم نگاهی به اسطوره شناسی، روانکاوی و نمادشناسی این حیوان بیندازم.

در اساطیر ایرانی، اسب از جایگاه والایی برخوردار است. برخی اسطوره شناسان این جایگاه را منبعث از توتم بودن این حیوان و پرستش آن در فرهنگ آریایی دانسته اند. حضور واژه ی اسب در اسامی شاهان و پهلوانان اسطوره ای ایرانی از جمله گشتاسب، لهراسب، جاماسب، ارجاسب، بیوراسب، تهماسب و... تأییدی بر این مدعاست، زیرا استفاده از نام حیوان توتم در اسم گذاری اشخاص یکی از مظاهر این آیین کهن بوده است. در روایات مذهبی نیز از اسب هایی نام برده شده است که از نوعی درک و دریافت برخوردار بوده اند و در زندگی شخصیت های مذهبی نقش برجسته ای را ایفا کرده اند، برای نمونه می توان به براق (اسب رسول اکرم (ص))، دلدل (اسب حضرت علی (ع)) و ذوالجناح (اسب امام حسین (ع)) اشاره کرد. همچنین بر طبق برخی روایات شیعی، مهدی موعود در آخرالزمان سوار بر اسبی سفیدرنگ ظهور خواهد کرد. رنگ اسبی هم که در این شعر از آن سخن می رود، سفید است. رنگ سفید هم می تواند نشانگر قداست و پاکی باشد و هم با در نظر گرفتن این دسته از روایات شیعی، خصلت عدالت طلبانه و آزادی خواهانه ی این اسب را به ما یادآوری کند.

از سوی دیگر در روانکاوی یونگ، کهن الگوی قهرمان با اسب رابطه ی نزدیکی دارد. «از منظر روانشناسی تحلیلی، اسب نمادی از بخش تشکیل دهنده ی غریزه ی جانوری روان است که به تعبیر یونگ نماینده ی «روان غیر انسانی» ناخودآگاه انسان و به تعبیری دیگر نماینده ی بخش «مادون انسان» یا «سویه ی جانوری» وجود اوست که از فرافکنی ناخودآگاهانه ی این بخش قدرتمند از وجود قهرمان در موجودی بیرونی صاحب این خویشکاری شده است» (قائمی و یاحقی: 1388: 14). اسب «در حقیقت تجسم قدرت غریزی ناخودآگاه است که کهن الگوی قهرمان با رام کردن آن (مهار غریزه ی خود) مسیر پیکار برای پیروزی و کمال را پشت سر می گذارد» (همان: 9). جالب اینجاست که در این شعر، سوارکار و یا همان قهرمان بارها این سویه ی جانوری خویش را به تن دادن به نیازهای غریزی ای چون خوردن و جفت یابی دعوت می کند، اما اسب از پذیرفتن این درخواست ها سر باز می زند.

در غالب فرهنگ های بشری «پاره ای از معانی سمبولیک اسب عبارت بوده اند از آزادی، پایداری، پیروزی، سرعت، سرسختی، غرور» (قائمی و یاحقی: 1388: 15). صفاتی چون سرکش و وحشی که در این شعر برای اسب ذکر می شود، بر پایداری و سرسختی اسب دلالت می کند و خصلت نمادین آن را بر ما آشکارتر می سازد.

می بینید که آتشی چه قدر هوشمندانه از ظرفیت اسطوره ای، روانکاوانه و نمادین واژه ی اسب، برای شعرش استفاده کرده است. در ظاهر ما در این شعر، با دو شخصیت رو به رو هستیم، یکی اسب سفید وحشی و دیگر مردسوارکار که صاحب اسب است؛ اما با تأمّل و دقّت بیشتر، متوجه می شویم که این گونه نیست، بلکه این دو، سویه های متفاوت یک شخصیت هستند. یک سویه از این شخصیت، به مبارزه برای آرمان های متعالی دعوت می کند و با زنده کردن خاطرات گذشته سعی در برانگیختن مبارز را دارد و سویه ای دیگر که به پذیرفتن وضع موجود که سرشار از پستی و حقارت و نامردمی و نامرادی است فرا می خواند. این شعر تضاد و تقابل درونی یک انسان است که بر سر دوراهی قرار گرفته است و می خواهد دست به انتخاب بزند، انتخاب این که به بلندی ها بیندیشد و عزتمندانه بمیرد یا در گنداب ها بلولد و به خواهش های تن پاسخ دهد. تضاد و تقابلی که به پیروزی سویه ی مبارز و آرمانگرای شخصیتِ داستان می انجامد.

در آغاز اسب سفید وحشی بر آخور ایستاده است. او گرانسر است، گرانسر از اندوهی سخت. گرانسر از اندوه سینه ی مفلوک دشت و قلعه ی سوخته ی خورشید (نمادهایی برای جامعه ی شاعر) که امروز پر از زخم و درد و سوختگی هستند. اما این اسب سفید وحشی هنوز هم نشانه هایی از سرکشی ها و سرافرازی هایش را با خود دارد، به همین خاطر است که بوی قصیل تازه توجه او را به خود جلب نمی کند و نمی خواهد که به جای پرداختن به آرمان های بلندش، سرگرم خوردن و تن دادن به نیازهای حقیر شود.

ادامه ی شعر تداعی خاطرات این اسب سرکش است. روزگاری که گوزنان و پلنگان از مقابل او رم  می کرده اند و پستی ها و بلندی ها را درمی نوردیده است و هیچ گاه از تپش سیل آسای خود دست برنمی داشته است. یاد ایامی در او زنده می شود که با نعل نقره وارش جاده ها را درمی نوردیده و به همراه سوارش، از دختران زیباروی دل می برده است. یاد زمانی که بر اوج قله ها می زیسته و همنشین خورشید و هم رکاب ماهتاب بوده است. تا اینجای شعر هر آنچه هست تداعی خاطراتی است باشکوه و پرصلابت. تداعی عصر طلایی ای که پر از تپش و تلاطم بوده و نشانی از سکون و حقارت در آن دیده نمی شده است؛ اما از اینجا به بعد آهنگ شعر افت می کند و از صلابت آن کاسته می شود. اینجاست که اسب سفید وحشی از تداعی خاطرات با شکوهِ گذشته دل می کند و به زمان حال برمی گردد، به اطراف خود نظر می افکند و می بیند که نشانی از آن بزرگی ها و بلندی ها و هم سفر ماه و خورشید بودن ها در او نیست؛ به همین دلیل خشمگین و غضبناک می شود و نشانه های این خشم را در سمضربه هایش بر خاک می بینیم. اسبی که روزگاری، پلنگان جرأت رویارویی با او را نداشتند، اینک بسته بر آخوری حقیر، آن قدر از عظمت و ارج و شکوه و مهابت او کاسته شده است که گنجشکان بر یال و کوپال او می نشینند و مورد تمسخر هر فرومایه ای قرار گرفته است. او دیگر یک اسب وحشی و سرکش نیست، بلکه اسبی یال گسسته و فرتوت و فرسوده است. در این جا سویه ی دیگر شخصیت وارد عرصه ی روایت می شود و آن مرد سوارکار است. اسب از وی جویای آن روزهای خوب و سرشار است و از وی دلیل بُریدن و تسلیم شدنش را می پرسد. می پرسد که چرا دیگر نشانی از جنگاوری ها و مبارزه ها در او نیست؟ و با این پرسش ها، سوارکارِ خود را طعنه و کنایه می زند و موجبات شرمساری او را رقم می زند. اما سوارکار، از گذشته ی خویش خسته است و دیگر توانی برای مبارزه با ناراستی ها در خود نمی بیند. شمشیرش مرده و خنجرش شکسته است و دیگر آن عزم و اراده ی سترگ و ستوار با او نیست. پس ناچار می شود با اسب وارد سخن شود و به طعنه های او پاسخی بدهد. سخنانی که مرد سوارکار بر زبان می راند، بسیار ملتمسانه و دردناک است. او از اسبش می خواهد که کمتر او را تحقیر کند و با نگاه هایش کمتر او را شرمنده نماید. او از اسبش می خواهد تا غرورش را لگدمال نکند. او پیش اسبش، از دشمن می نالد، دشمنی که در لباس دوست ظاهر شده است تا ضربه ای هر چه سنگین تر، بر پیکر او وارد آورد. دشمنی که بوسه های مهرش آغشته به زهر بوده است و به ضرب زر و سیم سعی داشته که مرد سوارکار را از پای درآورد. او می گوید دیگر عزمی برای مبارزه در خود نمی بیند، مرد رهی نیست که همقدم او شود و یاریگرش باشد، تیغی برایش نمانده و میدانی برای جولانش وجود ندارد. زین ها از سواران خالی است، هر دستی که از روی محبت به سوی او یازیده می شود، ماری در آستین پنهان دارد. مرد سوارکار به اسب سفید وحشی می گوید که زمانه عوض شده است. مردان از مبارزه دست کشیده اند و به لهو و لعب روی آورده اند. در دست ها، دیگر نه تیغ و شمشیر بلکه جام شراب است و قلب های زنگار بسته چیزی جز زر و سیم را نمی شناسند و ترسی شوم بر هستی قهرمانان غلبه یافته است. دستی نهانی در کار است که مبارزه و مبارزه جویی را بخشکاند و به زور تهدید و تطمیع، مردان جنگاور و آزاداندیش را از میدان به در کند. سپس سوارکار به خودش برمی گردد و زبونی خود را برای ما تصویر می کند. او از اسبش می پرسد در چشمان او به دنبال چه می گردد؟ در چشم او دیگر غبارِ سوارکاری ها و تاخت و تازهای گذشته نیست، آنچه هست گُلی است که در سراب روییده و امیدی است بی بنیاد. در چشم او نشان آن پلنگ خویی ها دیده نمی شود و او نیز به دلیل شکست های پی در پی اجتماعی اش به عشقی رمانتیک روی آورده است، به زنی با چشمان اشک بار پناه جُسته، تا بتواند ادامه ی زندگی تلخش را به سر برد و بر غم های فراوانی که راه خواب را بر چشم او بسته اند غلبه کند. دست او دیگر تیغ را نخواهد دید و آن عشق بازی های حماسی برای او تکرار نخواهد شد. اینجاست که از اسبش می خواهد او نیز دست از بلندپروازی ها و آرمان های متعالی اش بردارد و تسلیم شود. با قصیل های تر و تازه خوش باشد و به مادیانی گسسته یال راضی شود و از گذشته ی یکسر رشادت آمیز و دلاورانه اش دست بردارد. مرد سوارکار از اسبش می خواهد او نیز چون دیگران به خوردن ها و شهوت رانی هایش بپردازد و گذشته ی باشکوهش را به فراموشی بسپارد. او از اسبش می خواهد دست از سرش بردارد تا گوشه ی عافیت را برگزیند و به لولیدن در گنداب ها تن دردهد، زیرا دیگر توانی در تنش نیست. اما اسب سفید وحشی به این سادگی ها تسلیم نمی شود، هنوز در ذهن او فکر و ذکر قلعه ها و قله های بلند هست، هنوز به خورشید می اندیشد و به سینه ی مفلوک دشت. اگر چه ضعیف و گسسته یال شده؛ اما باید کاری بکند. سرشت او برای تسلیم ساخته نشده است. او یک مبارز است و زندگی اش بدون مبارزه، معنا و مفهومی نخواهد داشت.

چنان که مشاهده شد، «خنجرها، بوسه ها و پیمان ها»، شعری است که محصول یک تضاد درونی است. تضاد درونی یک شخصیت که به دوگانگی دچار شده است. ما در این شعر با دو شخصیت رو به رو نیستیم بلکه با یک شخصیت دوگانه رو به روییم. شخصیتی که با دوگانگی در انتخاب مواجه شده و نمی داند کدام راه درست تر است؟ راهی که به عزت منتهی می شود و سراسر خطر است یا راهی که به ذلت منتهی می شود و سراسر راحت و نعمت است؟ سرایش شعر ریشه در این تقابل دارد: تقابل دوگانه ی عزت و ذلت. تقابلی که با پیروزی نه چندان قاطع عزت و سربلندی بر ذلت و سرافکندگی پایان می یابد.

منابع

- آتشی، منوچهر (1383)؛ آهنگ دیگر؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نگاه.

- قائمی، فرزاد و محمد جعفر یاحقی (1388)؛ اسب پرتکرارترین نمادینه ی جانوری در شاهنامه و نقش آن در تکامل کهن الگوی قهرمان؛ فصلنامه ی زبان و ادب فارسی؛ شماره ی 42؛ صص 26- 9.

 

نگاهی به داستان کوتاه «جهنم، به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی (برنده ی سیزدهمین تندیس جایزه ی هدایت)

نگاهی به داستان کوتاه «جهنم، به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی

(برنده ی سیزدهمین تندیس جایزه ی ادبی صادق هدایت)

 این مقاله در سایت آوانگاردها منتشر شده است.

این مقاله در سایت آرتنا منتشر شده است.

این مقاله در سایت کریاس منتشر شده است.

این مقاله در سایت بلوط منتشر شده است.

 

«آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمی فهمد.»

(عباس معروفی، 1388: 331)

 

آنان که اسماعیل زرعی را می شناسند، با من همدل و همرأی خواهند بود که این مرد یکی از فرزانه ترین و فروتن ترین نویسندگانی است که ادبیات داستانی معاصر کرمانشاه و حتی ایران به خود دیده است. شنیدن خبر موفقیت او در سیزدهمین دوره ی تندیس جایزه ی بزرگ ادبی صادق هدایت برای من و بسیاری از اهالی فرهنگ و ادب کرمانشاهی بسیار مسرّت بخش بود. آنچه که مرا واداشته است تا این مطلب را بنویسم تنها احترام به ساحت ادبیات و هنر است و تعهد انسانی یک هنرمند. البته و صد البته آنچه خواهم نوشت، شاید نتوان اسم نقد بر آن گذاشت، چرا که هنوز با الفبای نقد هم- به ویژه در حیطه ی داستان و داستان نویسی- آشنا نیستم. آنچه در ادامه می آید سخن دانشجویی است- اگر بشود این عنوان را هم بر بنده گذاشت- که هر چند بهترین سال های عمرش را در دانشگاه ها و محیط های کهنه و پوسیده ی آکادمیک ایران گذرانده اما همواره سعی کرده است رابطه اش را با ادبیات خلاق و متعهّد امروز سرزمینش نگسلد و همیشه به جای زیستن در گذشته- که بیماری موروثی ماست- به انسان امروز و آینده ی سرزمینش بیندیشد. نیمی از جوانی و دوران پرنشاط و خلاق من و امثال من در محضر اساتیدی! گذشت که تنها چیزی که برایشان مهم نبود ادبیات و فرهنگ این سرزمین بود، اساتیدی! که اغلب بنگاه دار، آپارتمان ساز، دکان دار، دلال و ... بودند. البته تمام آنان که از تحصیلات آکادمیک برخوردارند و در دانشگاه های امروزین ما درس خوانده اند، حرف مرا تصدیق می کنند و صد البته حساب اساتید دلسوز و دانشمند و فرزانه و فرهیخته را جدا خواهند کرد. اساتیدی که تمام هستی شان را وقف بالندگی فرهنگ این مرز و بوم کرده اند و حق دست بوسی شان بر من حقیر واجب بوده و هست و خواهد بود.

درد زیاد است و مجال درد دل تنگ. کاش یک روز ما قدر انسان های بزرگ معاصرمان را بدانیم و امکان این فراهم شود که آثار خلاقه ی امروز که برگرفته از دردها و دغدغه های منِ امروزی است در دانشگاه ها و محیط های آکادمیک مورد مطالعه قرار گیرند تا دردهای امروزینمان واکاوی گردد، شاید راه درمانی برای آنها یافته شود، به امید آن روز...

اما زرعی در داستان «جهنم به انتخاب خودم» چه کرده و چه می خواهد بگوید. برای این منظور ابتدا خلاصه ای از داستان را در اینجا نقل می کنم و سپس به واکاوی و بیان درک و دریافت خویش از این متن خلاق ادبی خواهم پرداخت، آنچه بنده در ادامه ، در خوانش این داستان ارائه خواهم داد تنها دریافت شخصی من است و نه لزوماً آنچه داستان نویس مد نظر داشته. در ضمن چون در جامعه ی ما، همیشه از نقد به سوی متن حرکت کرده ایم، بر عکس بسیاری از جوامع دیگر که راه گذرشان از متن به سوی نقد است، ناچارم این را هم اینجا بگویم که نقد و خوانش یک اثر از سوی یک ناقد یا هر کس دیگری، با نوعی استبداد همراه است که من آن را «دیکتاتوری نقد» می نامم. این سخن به این معناست که یک منتقد وقتی اثری را برای ما بازخوانی می کند، به همان اندازه که می تواند دریچه ای به دنیای متن بگشاید، راه را بر خوانش ها و دریچه های دیگر نیز می بندد. به عنوان مثال در پهنه ی ادب معاصر، اولین کسی که شعر «زمستان» اخوان را سیاسی تأویل و بازخوانی و تفسیر کرد، به همان اندازه که راه گشای ما به این متن ادبی شد و دریچه ای به این شعر بر ما گشود، چندین دریچه را نیز بر ما بست و مانع از آن شد که ما به فرض مثال به تأویل روانشناسانه، اسطوره ای و یا حتی عرفانی متن دست یازیم. حال اگر جامعه ای فرهیخته و خلاق، از متن ادبی به تأویل یا تأویل ها برسند راه را بر دیکتاتوری نقد بسته و پیش از هر منتقد، خود متن ادبی را خلاقانه بازخوانی و تأویل کرده اند و سپس با خواندن نقدهای مختلف و متنوع، از دریچه ی دید دیگران نیز متن را نگریسته اند. پُر مشخص است که خواننده ای از این دست، خواننده ای فرهیخته تر است و این گونه برخورد با متن ادبی، برخوردی است که با ذات هنر که آزادی است همخوان تر و همسازتر؛ و اما خلاصه ی داستان:

داستان از این جا شروع می شود که آقای «داستان نویس با القاب متعدد پس و پیش» در پی بازخوانی نهایی رمانش، قبل از چاپ، متوجه گم شدن یکی از شخصیت های رمانش به نام «الف. جیم. ک» می شود. «الف. جیم. ک» در این رمان جوان یالقوز بلند قدی است که «روزهای آفتابی، گوشه ی خیابان بساط پهن می کند و روزهای برفی و بارانی کنج اتاقکش لنگ هوا می کند و فِرت و فِرت سیگار می کشد و فقط کتاب می خواند» و در صفحات پایانی کتاب «عالی مقام سه صفر» که مهم ترین شخصیت رمان محسوب می شود و بزرگ مجتمع مسکونی است که «الف. جیم. ک» در آن زندگی می کند، عاقبت دلش به رحم می آید و با این که از قدبازی های صد تا یک قاز او دل خوشی ندارد، به خواهش و اصرار یکی دو نفر از همسایه ها، پیش یکی از همکارهای بازاری اش ریش گرو می گذارد و شغلی برایش دست و پا می کند در حد آبدارچی، دربانی و یا چیزی از همین دست. بعد «الف. جیم. ک» یکهو غیبش می زند. داستان نویس، شخصیت «الف. جیم. ک» را از روی دوست نقاش اش در عالم واقع کپی کرده است، نقاشی که خواسته خودش را بکشد اما موفق نشده است. داستان نویس از تمام شخصیت های رمان سراغ «الف. جیم. ک» را می گیرد اما اغلب افراد او را نمی شناسند و آنها هم که می شناسند اطلاعات چندان درستی از او به دست نمی دهند.  به همین خاطر داستان نویس کتاب را می بندد و سراغ ناشر می رود، تا دنبال شخصیت گم شده ی رمانش را از او بگیرد، اما ناشر و تایپیست و صفحه آرا نیز اظهار بی اطلاعی می کنند و می گویند که آنها دست توی رمان آقای داستان نویس نبرده اند و عامل گم شدن «الف. جیم. ک» آنها نیستند. داستان نویس که برای بار دوم شکست خورده، ناچار به سراغ پلیس می رود و دست به دامن بازجوها می شود. بازجوهایی که برایشان «شخصیت های داستانی و انسان های واقعی تفاوتی ندارد و همه را مورد تحقیق و تفحص دقیق و طولانی قرار می دهند، قبل از هر کس هم از خود رمان نویس شروع می کنند». رمان نویس اذعان می کند که «الف. جیم. ک» یکی از شخصیت های اصلی رمانش بوده اما به دلیل مصلحت اندیشی آن را با یک چرخش قلم بیرون انداخته است. بازجو بعد از سؤال های متعدد ناچار می شود به درون رمان می رود و با خیلی از اشخاص صحبت می کند؛ اما متوجه می شود که کسی «الف. جیم. ک» را اصلاً داخل آدم حساب نمی آورده است و از او چندان شناختی ندارد. اما «موقعی که آقای بازجو دفتر دستکش را جمع می کند که از فضای رمان بیرون بیاید، منیژه خانم، دختر شیک و پیک یکی از همسایه های طبقه ی بالای آپارتمان، ندانسته سر نخ ماجرا را دستش می دهد» و به بازجو می گوید چرا نمی روید توی خیابان، و آنجا که این یارو بساط پهن می کرد پرس و جو کنید؟ بازجو پرسان پرسان جایی را که «الف. جیم. ک»  بساط کتاب فروشی اش را پهن می کرد پیدا می کند، بعد از پرس و جو از افراد آنجا، متوجه می شود که به احتمال زیاد نقاشی که متعلق به دنیای واقعی بوده است و هر روز عصر دزدکی به داخل رمان می آمده تا سری به دوست کتاب فروشش بزند، از «الف. جیم. ک»  خبر داشته باشد. بعد از یافتن نقاش و پرس و جو از او، معلوم می شود که «الف. جیم. ک»  توی انبار کاغذ ناشری که آثار آقای داستان نویس را چاپ می کند پنهان شده است. بازجو و رئیس پلیس و نقاش و داستان نویس و ناشر با هم به سراغ انبار کاغذ می روند. یورش ناگهانی این افراد باعث می شود که «الف. جیم. ک»  هراسان گالن بنزین را از گوشه ای بیرون بکشد، و روی کومه های کاغذ بریزد و با کبریت آماده ای سنگر بگیرد. رمان نویس از او می خواهد که اگر از خر شیطان پیاده شود و  به دنیای رمان برگردد، علاوه بر شغل، زن و شاید بچه ای هم برای او دست و پا کند و بگیرد؛ ولی «الف. جیم. ک» کبریت را می کشد. رمان نویس دستور حمله و دستگیری او را صادر می کند اما «الف. جیم. ک» کبریت را در انبار کاغذ می اندازد، انبار آتش می گیرد، همه به سمت در یورش می برند، چند نفری به علت ازدحام زخمی می شوند، مردم در اطراف انبار کاغذ جمع می شوند، همه در تکاپو و جنب و جوش برای خاموش کردن انبار هستند، «منهای آقای داستان نویس که گوشه ای ایستاده و به رمان ناقصش فکر می کند و سایه روشن هایی که نور آتش روی صورتش انداخته بود، مرتب جا به جا و کم و زیاد می شود»

داستان «جهنم، به انتخاب خودم» داستانی است تکنیکال و متعهّد. من روی این دو کلید واژه تأکید دارم و آنها را توضیح خواهم داد. تکنیکال بودن و فنی بودن داستان را از خلاصه ای که ارائه شد به خوبی می توان فهمید، در این داستان، زرعی از شگردهای پست مدرنیستی در داستان نویسی بهره می برد و سعی دارد تا با استفاده از این شیوه ها مرز خیال و واقعیت؛ داستان و جهان را درهم بشکند. او سعی دارد این دو را بهم بیامیزد تا جهانی بسازد که به قول مارسل پروست جهانی است مستقل و خودارجاع. جهانی که در آن ما توان تفکیک تخیل و واقعیت را از دست می دهیم و سر در گم می مانیم و البته از این سردرگمی سرشار شادی و لذت می شویم. بهره گیری از این نوع شگرد داستان نویسی توسط اسماعیل زرعی به بهترین شکل ممکن صورت گرفته و خواننده در خلال خواندن داستان هیچ گاه گسل و فاصله ای را بین واقعیت و تخیل متوجه نمی شود و این دیالکتیک واقعیت و تخیل چنان یکدست و بدون گسستگی صورت می گیرد که مخاطب دچار هیچ دست اندازی در فرایند خواندن متن نشود. اما متعهد بودن داستان مطلبی دیگر است. آنان که در قلمرو داستان مطالعه دارند واقفند که نوشتن داستانی که همزمان هم تکنیک مدار باشد و هم متعهد چقدر دشوار است. در طول سالیان اخیر ما چه بسیار داستان هایی داشته ایم که به جامعه و دردها و دغدغه های انسان معاصر ایرانی متعهد بوده اند،  طوری که به دامان شعارزدگی افتاده اند و چه بسیار آثار داستانی تکنیکال و فنی داشته ایم که به دامان فرمالیسم افتاده و به ورطه ی بی محتوایی و بی معنایی [نه چندمعنایی] فروغلتیده اند. اما زرعی در این داستان به خوبی تعهد و تکنیک را با هم جمع کرده است؛ کاری که بسیار دشوار و جان فرساست. اما او در خلال این داستان به چه چیزی متعهد است و می خواهد به ما چه بگوید؟ او با نوشتن این داستان می خواهد از کدام درد امروزین ما سخن سر دهد؟ و کدام درد و دغدغه اش را با ما در میان بگذارد؟ من در اینجا خوانش فلسفی و هستی شناختی ای را که از این متن داشته ام به موعد و مجالی دیگر می اندازم و به همین بسنده می کنم که این متن، از این نظرگاه، این بیت حافظ را برای من تداعی می کند: «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد». به همین اشاره بسنده می کنم چرا که باز به قول حافظ«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند».

اما در خوانش اجتماعی، که نظر من نیز بیشتر متوجه آن است، این داستان به نقد و واکاوی چند مقوله می پردازد، یکی مسأله ی سانسور و عدم آزادی بیان، دوم توتالیتاریسم و قشون کشی و نظامی گری و سوم برخورد افراد جامعه در چنین محیطی و پیامدهای خطرناک این دو پدیده برای جامعه ی مدنی . چنان که در خلاصه ی داستان هم آمد، «آقای داستان نویس» پس از اطلاع از ناپدید شدن «الف. جیم. ک» و ناامیدی از پرس و جو در فضای رمان، به سراغ ناشر می رود، این قسمت داستان را با هم می خوانیم:

«داستان نویس که متوجه شد از این راه نتیجه ای نمی گیرد، کتاب را بست و رفت سراغ ناشرش و پرسید: شما دست برده ای توی کار من؟»

 این پرس و جو و این حس بی اعتمادی در بین ناشر و نویسنده یکی از پدیده های شوم و پلید در دنیای نشر ما را مورد واکاوی قرار می دهد و آن پدیده ی سانسور است. پدیده ای که مورد ایجاد حس بی اعتمادی یک نویسنده ی متعهد و خلاق به دنیای نشر از ناشر تا تایپیست و صفحه آرا می شود. در جای دیگری از داستان و در خلال گفتگوی بازجو و داستان نویس متوجه می شویم که آقای «الف. جیم. ک» از شخصیت های اصلی داستان بوده، به خاطر مصلحت اندیشی و فرار از تیغه ی سانسور، توسط خود رمان نویس، از رمان بیرون انداخته شده است:

«بازجو، نه که کتابخوان نباشد، به گفته ی خودش خیلی هم کتاب خوانده بود، به خصوص کتاب های مهمی که مفت و مجانی به چنگش می افتاد؛ اما این قسمت قضیه گیجش کرد [این که «الف. جیم. ک»  از شخصیت های اصلی رمان بوده و الان چرا بیرون انداخته شده است] پرسید: مگر نمی گویید شخصیت اصلی. خب اگر شخصیت اصلی بوده، بیرون از رمان چه کار می کرده؟

- : خودم انداختمش بیرون، با یک چرخش قلم!

- : چرا؟

داستان نویس با همه ی عصبانیتش پوزخند زد. نگاه معنی داری به او انداخت و با لحنی شبیه غر زدن جواب داد: شما که بهتر از من باید با مصلحت اندیشی آشنا باشید!»

این گفتگو چند سر نخ ظریف به ما می دهد، یکی این که بازجو فردی است کتاب خوان و البته کتاب های مهمی که مفت به چنگش آمده، سؤالی که یک خواننده برایش در اینجا پیش می آید این است که منظور از مفت به چنگ آمدن کتاب چیست؟ مگر نه این است که کتاب هایی که به قول آقای داستان نویس مصلحت اندیشی را رعایت نکنند توسط همین بازجوها جمع می شوند، معلوم است که بازجو از این فرصت استفاده کرده و کتاب هایی را مفت گیر آورده خوانده است. نکته ی دیگر در خلال این گفتگو، خودسانسوری نویسنده به خاطر ترس از سانسور شدن توسط جامعه است. داستان نویس شخصیت اصلی داستانش را از رمان بیرون انداخته است، تنها به این دلیل که بتواند داستانش را از سانسور نجات دهد و به چاپ برساند.

مسأله ی دیگر، پدیده ی توتالیتاریسم و نظامی گری در فضای جامعه است، چنان که در خلاصه ی داستان آمد، بعد از این که داستان نویس مسأله ی ناپدید شدن شخصیت داستانی اش را با پلیس در میان می گذارد، بازجوها همه را مورد تحقیق و تفحص قرار می دهند، تفحصی «دقیق و طولانی»؛ برای آنها شخصیت داستانی و انسان های واقعی فرقی ندارند، و اول از همه از خود رمان نویس شروع می کنند. در این تفحص و تحقیق راه فراری برای کسی نیست، همه باید بازجویی شوند.

اما سرانجام داستان و سرانجام این دو پدیده ی شوم به کجا منتهی می شود؟ به کاغذ سوزی یا بهتر بگویم به کتاب سوزی. این جستار را با چند سوال به پایان می رسانم. آیا انبار کاغذ نمی تواند سمبلی از جامعه و فرهنگ امروز ما باشد؟ تا کی مردم ما باید «همهمه کنان و با حفظ فاصله، نظاره گر آتشی باشیم که در دل آسمان سیاه مان زبانه می کشد؟» کی آن روز می رسد که هر کدام از ما «الف. جیم. ک» ها فارغ از هر گونه آقا بالاسر و آزاد و رها بتوانیم زندگی کنیم و هیچ کس نتواند ما را مجبور کند که به فضای رمانی، که سرشار از مصلحت اندیشی و خط کشی است برگردیم؟ کی ما می خواهیم بدانیم که انسان مختار و آزاد آفریده شده است و اگر قرار است انسانیت او به منصه ی ظهور برسد باید اجازه داد که او خودش در شرایطی آزاد دست به انتخاب بزند، در چنین شرایطی است که «صد تا از این بهشت هایی که این آقایان قرار است برایم بسازند را با یک جهنمِ فکسنی که به انتخاب خودم باشد، عوض نمی کنم؛ گور بابای زندگی داستانی هم کرده اند!».

«راه بگشایید ای ضحاکیان مار دوش»: نگاهی به مجموعه شعر «سیبی از باغ زمستان» سروده ی جعفر درویشیان

«راه بگشایید ای ضحاکیان ماردوش

کاوه ی غمدیده بهر دادخواهی می رسد»

نگاهی به مجموعه شعر «سیبی از باغ زمستان» سروده ی جعفر درویشیان

این مقاله در سایت خبرگزاری کردپرس به چاپ شده است.

اگر این سؤال از من پرسیده شود که اصلی ترین ملاک برای تشخیص شعر خوب چیست؟ پاسخ خواهم داد که شعر خوب، شعری است که شاعر در حین سرایش آن با خودش رو راست بوده و بی نقاب در آن ظاهر شده باشد؛ دردمندی هایش را در لحظه ی سرایش، فارغ از هر چیز و هر کس به رشته ی تحریر درآورده باشد؛ شاعر خوب، شاعری است که در درجه ی  نخست متناسب حال خودش بنویسد و صادقانه بسراید. در این صورت همه ی آنان که حال و هوایی چنین را تجربه کرده اند، نسبت به اثر او کِششی خواهند داشت. اگر عاشقانه می نویسد، از دلی سوخته بنویسد و چنان بنویسد که بوی سوختگی به مشام مخاطب برسد و اگر اجتماعی می نویسد، چنان بنویسد که دغدغه هایش تن مخاطب را به لرزه درآورد و صدای گام هایش در شعرش طنین افکن شود. شاعر خوب پیش از آن که به عشق، اجتماع، فلسفه، یا هر چیز دیگری متعهد باشد، باید خود را به ذات هنر، متعهد بداند و ذات هنر چیزی نیست جز صداقت و رهایی. صداقت با خویش و رهایی از هر آنچه که آدمی را از خویشتنِ خویش، دور می کند.

جعفر درویشیان از شاعران خوب کرمانشاهی است که پیش و بیش از هر چیز به ذات آزادی بخش هنر، متعهد بوده است. مجموعه شعر«سیبی از باغ زمستان» که به تازگی از او به چاپ رسیده، این نظر را تأیید می کند. درویشیان در «سیبی از باغ زمستان» شاعری دردمند و اجتماعی است. او زندگی را سیاه می بیند؛ اما فضای تاریک و یأس آلود حاکم بر شعرهای این مجموعه چیزی نیست که خاص تنها او باشد؛ بلکه بختکی است که در این سال ها بر سر شعر ما سایه افکنده است و به این زودی ها هم قصد ندارد رفع زحمت کند:

تمام زندگی ام را، سیاه می بینم

به روی موج، چو یک پرّ کاه، می بینم

به چشم های سیاهت...! که زندگانی را

فقط سیاهِ سیاهِ سیاه می بینم

در این سراب، خودم را به رنگِ نیلوفر

چقدر خسته و بی تکیه گاه می بینم

ببین چگونه گرفتند جایگاه پری!

به دیولاخ مگو اشتباه می بینم (درویشیان، 1393: 31).

انتخاب تخلص «غروب» در این غزل ها نیز از نگرش یأس آلود و بغض کرده ی شاعر نشان دارد. اما همه چیز به ناامیدی منتهی نمی شود، گاهی اوقات فریاد درویشیان رسا و پرشور است، طوری که صدای تمام آنان که برای انسان و انسانیت دل سوزانده اند از حنجره اش به گوش می رسد:

شما که عاطفه ی ناگهانتان سنگ است

میان سینه ی نامهربانتان سنگ است...

به آسیاب فلک آب کینه می ریزید

قبیله ای که شمایید! نانتان سنگ است

چو لاک پشت، فرو برده اید سر در لاک

تمام عمر، ز شش سو جهانتان سنگ است

عتیقه های کهن را به سجده می افتید

به قبله های پرستش، نشانتان سنگ است

به خاستگاه ستاره، کدام بال صعود؟

به رنگ کوه، همه نردبانتان سنگ است

نبرده بوی ز پرواز، مثل فوّاره

چو حوض های قدیم، آشیانتان سنگ است...

به پشت سنگ نهان می شوید و از سنگید

شروع و خاتمه ی داستانتان سنگ است (درویشیان، 1393: 8- 7).

به جرأت می توان گفت که در غزل اجتماعی معاصرِ بعد از مشروطه، تنها کسی که از چنین زبان استوار و حماسی ای برخوردار بوده است، منوچهر آتشی است با مجموعه ای از غزل های کم نظیرش با عنوان «باران برگ و ذوق» که بعد از مرگش جمع آوری و به چاپ رسیده است.

از ویژگی های غزل درویشیان استفاده از ردیف های متعدد از ردیف اسمی گرفته تا فعلی و عبارت و جمله است. شاعر توانسته به خوبی از این ردیف های دشوار بهره گیرد و در هر بیت بار معنایی تازه ای را بر این ردیف ها حمل کند. در این مجموعه، کمتر غزلی را می توان یافت که از ردیف بی نصیب باشد و همین عنصر، به ساختار استوار غزل های این مجموعه کمک فراوانی کرده است. هنر شاعر در این زمینه وقتی بیشتر نمایان می شود که تعداد ابیات بعضی غزل ها از ده بیت هم تجاوز می کند اما کلام از لحاظ ادبی دچار افت نمی شود.

درویشیان از غزل سرایانی است که بعد از نیما توانسته است، نگاه نو به جهان را در غزلش به کار گیرد و پا از دایره ی سنت های غزل کلاسیک فراتر نهد و نیمایی تر ببیند و بیندیشد:

اشتیاقم با تو، دریایی تر است

ساحل و موجم تماشایی تر است

آسمان و جنگلت «افسانه» رنگ

با تو هر تصویر «نیمایی» تر است (درویشیان، 1393: 75).

تصاویری که او در غزل هایش به دفتر رنگین غزل معاصر افزوده است، کم نیستند. او گاهی در یک غزل نه یک یا چند تصویر مجزا، بلکه یک پرده ی نمایش را به خواننده ارائه می دهد و غزل در کلیت خود از خصلتی دراماتیک و البته تلخ و تکان دهنده برخوردار می شود:

در پرده، پلنگی که به خون تَر شده، پیداست

اسبی و تفنگی که به خون تَر شده، پیداست

تا حلق کدامین بره آهو شده مجروح

دندان پلنگی که به خون تَر، شده پیداست...

احوال پریشیده ی این جنگل خاموش

از حالت سنگی که به خون تَر شده، پیداست...

پهلوی تبر دیده ی آن کاجِ کهنسال

دستی و سرنگی که به خون تَر شده، پیداست... (درویشیان، 1393: 46- 45).

جعفر درویشیان به گواهی خودش در این مجموعه نشان می دهد که بسیار متأثر از شاعران سبک هندی و به ویژه بیدل دهلوی است:

شعر تو زخمِ کبودی بود؟ نه

حاصل کشف و شهودی بود؟ نه

تا که برداری به قدر حاجت، آب

پر طنین جریانِ رودی بود؟ نه

بی خیالی گشت از فرطِ خیال

اوج کارت، جز فرودی بود؟ نه

مثل «بیدل» در غزل، آیینه ات

یک نظر، وقف نمودی بود؟ نه... (درویشیان، 1393: 147).

این تأثیرپذیری از نازک خیالیِ شاعران سبک هندی، موجب بروز و ظهور تتابع صفات و اضافات از جمله اضافه های متعدد استعاری و تشبیهی در کنار هم در کلام شاعر می شود و به همان اندازه که بر تجرید و انتزاع در کلام وی می افزاید، از ادبیّت آن می کاهد. در این دسته از اشعار، مخاطب چیز فراوانی از شعر دستگیرش نمی شود و دست خالی از خواندن شعر برمی گردد:

بر سطحِ لیزِ یک فراموشیِ سنگین

انگار می گردد تنم پُر تاب با او (درویشیان، 1393: 89).

هرمِ عبورِکالِ رسیدن به مرزِ گل

در نبضِ غنچه، مشعله انگیز می شود (درویشیان، 1393: 85).

تلواسه یِ پنهانیِ آوارِ رهایی

بر بالِ کلنگی که به خون تَر شده پیداست (درویشیان، 1393: 45).

با جنگلِ شقاوتِ آهن نهالِ شهر

طرحی به غیر تیغه یِ خنجر شدن نماند (درویشیان، 1393: 38).

هر چند غزل های خوب عاشقانه در این مجموعه کم نیستند، اما باید دانست که شاعر بارها در خلال غزل هایش به ما این نکته را گوشزد می کند که از بس درد بسیار است، مجالی برای سرودن از عشق نیست:

گفتی از عشق؟ بگذریم، آری...

دردهای نگفته بسیار است (درویشیان، 1393: 49).

آنچه از عشق مانده تنها رؤیاهای عاشقانه ای است که باید به سوگشان نشست:

به سوگ آن همه رؤیای عاشقانه ی هم

به گریه سر بگذاریم روی شانه ی هم (درویشیان، 1393: 55).

چنان که پیش از این نیز گفته شد، درویشیان را باید شاعر غزل های اجتماعی دانست. در غزل های اجتماعی او شور و تپندگی را به وضوح می توان لمس کرد و شور و سوزی نهان در آنها مخاطب را با خویش همراه می سازد. در پایان با هم غزلی از این دست غزل های کم نظیر  او را زمزمه می کنیم:

در زمستانی چنین سرد و سیاه و بد، کلاغ!

کاج ها را غیر تو، آیا که می فهمد؟ کلاغ!

این فریب روزآیین هم به هر نوعی شب است

از سیاهی مثل بال خود خبر دارد کلاغ

برف می بارد به روی کلبه ی کابوس من

با صدای یک، نه، چل، نه، یک هزار و صد کلاغ

با درختان گویم از شوقِ بهار پا به راه

«نه! نخواهد آمد هرگز...» پر زنان گوید کلاغ

واژه ی پاییز را همواره معنی می کند

از کتاب فصل ها با نوحه ای ممتد، کلاغ

راز صحرا، فاش شد در پیش شهری پیشه گان

بی گمان بیرون نهاده پای خود از حد کلاغ

باز هم از عرش ما، مردی عقاب اندیشه رفت

بر فراز قریه ی خاموش می چرخد کلاغ

نیست ممکن لحظه ای آرامش گردوی پیر

من نمی دانم چه از این باغ می خواهد کلاغ؟... (درویشیان، 1393: 122- 121).

فهرست منابع

- آتشی، منوچهر (1380)؛ باران برگ و ذوق؛ به گزینش و کوشش عبدالمجید زنگویی؛ چاپ اول؛ تهران: مرکز نشر و تحقیقات قلم آشنا.

- درویشیان، جعفر (1393)؛ سیبی از باغ زمستان؛ چاپ اول؛ کرمانشاه: انتشارات دیباچه.

«نام تو بوی کدامین شب دریا دارد»: نگاهی به مجموعه غزل «تقصیر جاده نیست» سروده ی  امین شیرزادی

«نام تو بوی کدامین شب دریا دارد»

نگاهی به مجموعه غزل «تقصیر جاده نیست » سروده ی امین شیرزادی

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است. 

این مقاله در سایت کانون فرهنگی چوک چاپ شده است. 

این مقاله در ماهنامه ی اینترنتی سیولیشه چاپ شده است. 

شاعران و نویسندگان کرمانشاهی نقش بزرگی در ادبیات معاصر ایران ایفا کرده اند، تا آنجا که بررسی ادبیات معاصر بدون توجه به نام این بزرگان ناقص و ابتر می ماند. مگر می شود از رمان معاصر سخن گفت و میرزا محمدباقر خسروی نویسنده ی نخستین رمان ایرانی را از قلم انداخت؟ مگر می شود شعر عصر مشروطه را بررسی کرد و ابوالقاسم لاهوتی را نادیده گرفت؟ مگر می شود داستان نویسی معاصر فارسی را از نظر گذراند و از علی اشرف درویشیان گذشت؟ مگر می شود از شعر معاصر سخن گفت و شاعرانی چون یدالله بهزاد و معینی کرمانشاهی و ... را نادیده انگاشت؟ شاعران و نویسندگان کرمانشاهی ثابت کرده اند که در فرهنگ و ادبیات ایران نقشی به سزا ایفا کرده و همیشه تأثیر گذار بوده اند و اگر امروز اسم این بزرگان برای خیلی از مردم ایران ناآشناست و این بزرگان حتی در میان مردمان دیار خود غریب مانده اند و خیلی از همشهری هایشان شاید اسم آنها را یک بار هم نشنیده باشند سخن دیگری است که بنده عقیده دارم، ریشه در دو عامل دارد، یکی تواضع و آزادگی که توأمان همزاد و همراه بزرگان این خطه بوده و همین باعث شده که دوست نداشته باشند اسمشان در بلندگوهای تبلیغاتی با بوق و کرنا دمیده شود و شرافت و بزرگ منشی خود را فدای شهرت های کاذب و تبلیغاتی نکنند. عامل دیگر را من در تنگ نظری و کم کاری اطرافیان این عزیزان می دانم، منظور من از اطرافیان، تمام آنهایی است که این بزرگان را می شناسند اما از سر حقارت و از ترس ندیده شدن خویشتن، سعی در پنهان کردن بزرگی این بزرگان دارند، و تمام آنهایی که با وجود شناختی که از این بزرگان دارند، هیچ گاه قلم در دست نگرفته اند و از سرمایه های فرهنگی این عزیزان دفاع نکرده اند. این هم از مصائبی است که کشور ما همیشه گرفتار آن بوده و هست. بگذریم، این نوشتار به قصد درد و دل نوشته نشده، اما چه می شود کرد که گاهی دل آدم می گیرد و تنها همدمش قلمش است.

چند روزی است که مجموعه غزلی از دوست عزیز و شاعر همشهری ام، امین شیرزادی، به دستم رسیده که شبهایم را با آن سر کرده ام، غزل هایی ناب و عمدتاً بی نقص که هر انسانی را سر وجد می آورند. این حرفی را که می خواهم در اینجا بزنم شاید بعضی ها را آزرده خاطر کند و به مذاق عده ای، خوش ننشید، اما به صراحت و به عنوان کسی که حداقل با جریان غزل امروز ایران آشنایی اجمالی دارد، می گویم، شیرزادی یکی از بهترین غزل سرایان شعر امروز ایران است و با همین یک مجموعه ثابت کرده که غزل را خوب می شناسد و می فهمد. «می گویم و از عهده برون می آیم». البته این سخن بدین معنا نیست که غزل شیرزادی خالی از هر گونه عیب و نقصی است، اما در بازار بلبشوی ادبی امروز ایران به ندرت پیش می آید که مجموعه شعری را دست گرفت و بتوان تا آخر آن را خواند. کم هست مجموعه ای که بتوان به تعداد انگشتان یک دست شعر خوب از میان آنها بیرون کشید، البته این سخن در رابطه با شاعران است، چه شاعرنماهایی هم داریم که اسم های بزرگی را به یدک می کشند و اگر تمام دفتر شعرشان را زیر و رو کنی حتی یک بیت درست و حسابی هم پیدا نمی کنی که از دل برآمده باشد و بر دل بنشیند. امین شیرزادی که به تازگی مجموعه غزل «تقصیر جاده نیست» را روانه ی بازار شعر کرده است، از آن دسته غزل سرایانی است که غزلش «آنی» دارد که مخاطب را مجذوب خویش می کند. غزل هایی با زبانی سِخته و یکدست- گذشته از برخی سهل انگاری ها در برخی غزل های معدود که در ادامه به آن خواهم پرداخت-  با شور و شعوری توأمان مخاطب را به دنبال خود می کشاند تا بعد از خواندن هر غزل بی آن که ملالی در او حاصل آید به سراغ غزل بعدی برود و خود را هر چه بیشتر از این چشمه ی الهام و زیبایی سیراب کند. مضامین غزل های این مجموعه چنان که متناسب قالب غزل است، عشق است و معشوق و عشقبازی با تلخی ها و شیرینی هایی که در این وادی برای عاشق روی می دهد. زیباترین غزل های این مجموعه را غزل هایی تشکیل می دهند که به وصف معشوق و زیبایی هایش می پردازند:

ای نگاهت غزل و قمری و باران- با هم-  

ای که افتاده به دام تو هزاران با هم

چه شراب است به گیسوی شکن در شکنت؟!

که به رقص آمده اند آینه داران با هم

رعدی از جنس نگاه تو به این باغ زدند

و شکستند سراسیمه چناران با هم

چشم تو مست و من از دیدن چشمانت مست

ای خوشا دیدن این باده گساران با هم ... (ص44- 43).

بیشتر غزل های عاشقانه ی این مجموعه حاکی از فراقی جانکاه دارند که بین عاشق و معشوق فاصله انداخته و زندگی عاشق را سراسر انتظار کرده است. انتظار برای آمدن کسی از جاده های دور، کسی که سرمنشأ تمام خوبی ها و زیبایی هاست. هر چند این انتظار هیچ وقت به پایان نمی رسد و این فراق هیچ گاه به وصال منتهی نمی شود.

وصف طبیعت از دیگر مضامین به کار رفته در این مجموعه است که پیوند تنگاتنگی با وصف معشوق دارد، هر جا معشوق هست طبیعت هم هست و هر جا وصفی از طبیعت می شود، معشوق هم پا به میان می گذارد، گویی شاعر معشوق و طبیعت را در یک «این همانی» می بیند، و حضور یکی را بدون دیگری بی معنی می پندارد، یکی شدن معشوق با عناصر طبیعت بسیاری از زیباترین تصاویر این مجموعه را رقم زده است.

در کنار مضامین عاشقانه ، مضامین اجتماعی نیز به چشم می خورد که با زبان و بیانی نمادین ارائه می شوند و البته درصد کمی از اشعار این مجموعه را در بر می گیرند، اما انصافاً هر جا که شاعر در این وادی قدم نهاده زیبا سروده است.

مادیان ها یله در دشت، سواران، زخمی

غرق خون، غرق عطش، پیکر یاران، زخمی

ابرها خسته ز باریدن خون، در آتش

شیشه ها از خط هاشوری باران، زخمی

آن طرف ایل تبر، خسته و خمیازه کشان

این طرف، قامت رعنای چناران، زخمی

از سر ناخن شیون که ز خون بسته حنا

گونه ی چون گل زیبای نگاران، زخمی

دست پاییز در این باغ شبی تیغ کشید

تا شود گونه ی گلگون اناران، زخمی

گاه یک زخم، تحمل ببرد از دل کوه

مانده در سینه ی این دشت، هزاران زخمی (ص84- 83).

 در کنار این دو دسته مضامین، چند شعر آیینی هم در وصف مولای متقیان وجود دارد، که به نظر نگارنده ی این سطور موفق نبوده و دچار آسیب هایی است که همیشه دامنگیر شعر آیینی معاصر ما بوده است.

غزل های این مجموعه را از لحاظ ساختار می توان به سه دسته تقسیم کرد. یکی غزل های تک بیت محور، که شاعر در آنها سعی می کند در هر بیت تصویری زیبا را ارائه دهد، غزل هایی که فرزند خلف شعر سبک اصفهانی (هندی) هستند که با زبانی امروزین بیان شده اند. دسته ی دوم غزل های روایی هستند که شاعر از آغاز تا پایان روایتی یک دست را به تصویر می کشد. و دسته ی سوم غزل هایی هستند که تلفیقی از دو گونه ی قبلی هستند، -که موفق ترین غزل های این مجموعه نیز در همین دسته قرار می گیرند- غزل هایی که یک خط سیر روایی دارند و در عین حال شاعر در تک تک ابیات مضمون پردازی را از دیده دور نمی دارد. کسانی که با سرودن غزل سر و کار دارند به خوبی می دانند که این گونه سرودن مضمون محور که در عین حال انسجام ساختاری در کل غزل حفظ شود و از دست نرود، کاری است بس دشوار. برای نمونه غزلی از دسته ی سوم را در اینجا می آوریم:

رود تو از ده ما رد شد و راهی شد و رفت

دهِ ما بعد تو درگیر تباهی شد و رفت

هر شبِ دهکده پر بود، پر از جلوه ی ماه

ماه افتاد به تور تو و ماهی شد و رفت

بعدِ تو هیچ کسی هم نفس نور نشد

بی تو ایام همه رنگ سیاهی شد و رفت

بودم امید، پس از پیرهنش می آید

یوسفم خاطره شد، کفتر چاهی شد و رفت

و چنین بود که بعدِ تو تمام ده ما

غرق گرداب ترین خشم الهی شد و رفت

شک ندارم دل تو میل به برگشتن داشت

گر چه درگیر بخواهی و نخواهی شد و رفت (ص56-55).

در کنار این غزل ها تک بیت هایی در این مجموعه به چشم می خورد که تصاویر زیبا و بی نظیری را در پیش چشم مخاطب می دارد. برای نمونه می توان به بیت های زیر اشاره کرد:

مانند تاکی که ندارد تکیه گاه، از بغض

سر می گذارم بر سر دوش خودم بی تو (ص 49).

ریزه خواران سراپرده ی چشمان منند

چشمه هایی که ز کوه و کمرت می ریزند (ص17).

این حسرت پرواز که در پنجره جاری است

پرهای پرنده است که در دام فرو ریخت (ص12).

تا تیغ کشیدند دو ابروی تو از خشم

ما بین چکاچاک دو شمشیر شکفتیم (ص10).

تا کاسه به دست هوس ابر نباشیم

چون لاله ی وارونه سرازیر شکفتیم (ص9).

زمین بعد از تو مانند شهابی است

که یک شب می کشد تا آسمان پر (ص108).

یک دشت داغ بر دل صحرا نشسته است، پس

این ابرهای مرده کجا گریه می کنند (ص97).

طغیان عاشقانه ی اشکند و بغض و مرگ

فواره ها، که رو به هوا گریه می کنند (ص98).

نام تو هلهله ی هر شب جنگل شده است

شاخه در شاخه درختم همه مشعل شده است (ص91).

گذشته از تمام محاسنی که برای این مجموعه برشمردم، به مصداق سخن حافظ عزیز و البته با کمی تغییر« هنر می همه گفتی، عیب آن نیز بگو!» گوشه ای از کاستی های این مجموعه را نیز برمی شمرم تا شاید در آثار بعدی این شاعر، راهگشا باشد. ابتدا از چینش غزل ها آغاز می کنم که متأسفانه شاعر دقت چندانی در آن نداشته است. در آغاز مجموعه ما چند کار متوسط رو به رو هستیم که برای مخاطبی که با شاعر آشنا نیست، ممکن است نوعی ملال و دلزدگی در خواندن مجموعه ایجاد می کند. این در حالی است که با خواندن هر غزل که از این مجموعه به پیش می رویم سیر صعودی ادبیّت غزل ها را به خوبی حس می کنیم و هر غزل را بهتر از غزل قبل می یابیم، شاعر می توانست تعدادی از بهترین ها را در آغاز کتاب قرار دهد تا مخاطب با شوق بیشتری به خواندن کتاب رغبت نماید.

نکته ی دوم تکرار برخی واژه هاست که گاهی موجب احساسی ملال آور در مخاطب می شوند. از این دست واژه ها می توان به غزل، شعر، آینه، بغض، جنون اشاره کرد که بسامد برخی از آنها از پنجاه مورد هم می گذرد، حتی گاهی در یک غزل، چندین بار یک واژه با کارکردی یکسان تکرار می شود که چندان خوشایند نیست.

نکته ی دیگر ترکیب هایی است که شاعر می سازد و در شعر خود به کار می برد. این ترکیب ها در بعضی موارد مؤفق و از رسانگی و زیبایی لازم برخوردارند، اما در بعضی موارد نیز از منظر زیبایی شناسیِ واژگانی چندان به دل نمی نشینند. از موارد مؤفق ترکیب سازی می توان به موارد زیر:

وقتی تو نباشی شب دلشوره چه سخت است

ای نام تو آرامش این حادثه سالی (ص27).

غزالان نگاه تو که در آیینه می رقصند

چه آهوها که حیران از پلنگ اندازی چشمت (ص145).

و از موارد نامؤفق می توان به این موارد اشاره کرد:

اینجا ولی به سوگ غزلگیسوان تو

گویی مسیح را چلیپا می آورند (ص106).

من که آوارهی چشمان غزلمست توام

سایه ی لطف تو کی بر سر آوار افتد (ص41).

چند ایراد دستوری نیز بر این مجموعه وارد است که امیدواریم در مجموعه های بعدی مورد عنایت شاعر قرار گیرد تا مخاطب، خواننده ی غزل هایی هر چه سلیس تر و شیواتر از او باشد.

اولین نکته در این زمینه استفاده ی نامناسب شاعر از حرف ربط «که» وابسته ساز است، لازم به ذکر است که حرف ربط «که» وقتی در عبارتی به کار می رود، جمله ی مفرد را به صورت مرکب درمی آورد، بنابراین در چنین عبارتی ما با دو جمله مواجهیم که یکی هسته و دیگری وابسته است. حال اگر کسی یک قسمت جمله ی مرکب را بیاورد و از قسمت دیگر جمله ی مرکب صرف نظر کند، موجب ضعف کلام می شود و مخاطب همچنان در انتظار تمام شدن کلام می ماند. برای نمونه شاعر در چند مورد زیر به صورت نامناسب از این حرف ربط استفاده کرده و کلام را از بلاغت مطلوب دور کرده است.

آن برف که باران شد و از بام فرو ریخت

آن سقف فرو رفته سرانجام فرو ریخت (ص11).

این فصل که سرشار سکوت است و عقیم است

فصلی که مرا زمزمه می داد، گذشته است (ص16).

رودی از فاجعه آماده ی طغیان شده است

دست شومی است که همبازی شیطان شده است (ص35).

نکته ی دیگر جهش ضمیر در بعضی از این غزل هاست، البته جهش ضمیر در نثر و شعر کهن ما چیزی عادی و پذیرفته شده است؛ اما در زبان امروزی چنین استفاده ای از ضمیر در زبان معیار، موجب ناهمگونی و ناهماهنگی در کلام می شود و نازیباست. برای مثال می توان به موارد زیر اشاره کرد:

هق هقی کو که شبی شانه بلرزاندمان

نه فقط شانه که کاشانه بلرزاندمان (ص13)؛ که شاعر خواسته بگوید: شانه مان و کاشانه مان را بلرزاند و به دلیل وزن شعر مجبور به چنین استفاده ای از ضمیر شده است.

بودم امید، پس از پیرهنش می آید

یوسفم خاطره شد، کفتر چاهی شد و رفت (ص55)؛ که شاعر می خواسته بگوید: امیدم بود که ... اما تنگنای وزن موجب چنین استفاده ای از ضمیر شده است.

برخی مخفف ها نیز مناسب زبان امروز نیست، مثلا شاعر در چند مورد به جای «از» از «ز» استفاده کرده که می توانست با کمی تغییر از کاربرد چنین مخفف هایی نیز دوری کند تا شعرش به زبان معیار نزدیک تر باشد و مخاطب با آن کمتر احساس بیگانگی کند.

برای گریه دلم از بهانه لبریز است

و دیده ام ز غمی بی نشانه لبریز است (ص33).

آسمان خیره و انگشت به لب خواهد ماند

ز اتفاقی که در آن لحظه ی دیدار افتد (ص42).

نکته ی دیگر تعقید در برخی جملات و ابهام در بعضی تصاویر است. برای نمونه می توان به موارد زیر اشاره کرد:

فکر سرانجام رهایی نیستم زیرا

جرمم نفس بوده است و از آغاز محکومم (ص63).

آیا شاعر خواسته بگوید: سرانجام به فکر رهایی نیستم؟ در فکر سرانجامی که به رهایی بپیوندد نیستم؟ جرمم نفس بوده؟! آیا حذف «کشیدن» بعد از نفس، به زبان شعر آسیب نزده؟

انداخته بر شانه و انباشته خورجین

شب- می گذرد با قدم خسته و سنگین (ص19).

در مصراع نخست جا به جایی اجزای جمله به خاطر قافیه، موجب شده شب ابتدا خورجینش را بر شانه بیندازد، بعد آن را بیانباند! چیزی که نامعقول به نظر می رسد.

گاهی -شبیه رعشه ای ها می گریزم از

آوازهای مانده در گوش خودم بی تو (ص50).

که تناسب بین رعشه ای ها و گریختن و صداهای مانده در گوش برای نگارنده این سطور نامفهوم و مبهم است.

آن قلعه ی ویرانه که مانده ست دلم بود

خالی ز تو از گردش ایام فرو ریخت (ص11).

که به نظر می رسد استفاده ی نا به جا از حرف ربط «که» موجب تعقید کلام شده است. آیا شاعر منظورش این بوده که: آن قلعه که ویرانه مانده است، دلم بود که فرو ریخت؟ در این صورت ناهمزمانی فعل ها را چه باید کرد؟ دلی که در زمانی دور و در ماضی ای ساده، فرو ریخته، چگونه می تواند در زمانی نزدیکتر به حال، یعنی ماضی ای نقلی، ویرانه مانده باشد؟

شاید در قسمت دوم این مقال که به معایب این مجموعه پرداخته ام، اکثر ضعف ها را بر شمرده و شاهد مثال ها هم همان هایی است که ذکر کرده ام، اما اعتراف می کنم که در قسمت اول نوشتار چنان که باید و شاید به محاسن این مجموعه نپرداخته ام و نتوانسته ام تمام زیبایی های آن را بیان دارم. اما همیشه معتقد بوده ام، ما برای رشد در عرصه ی فرهنگ و ادبیات نیازمند نگاه انتقادی به خویشتن خویش و اطرافیانمان هستیم و به به و چه چه گفتن ها و تمجید و تأییدهای بدون پشتوانه ی خرد انتقادی، دردی را از دردهای بی شمار فرهنگ ما دوا نمی کند. در پایان برای امین شیرزادی، این شاعر خوش قریحه ی کرمانشاهی آرزوی شادکامی دارم.

منابع

- شیرزادی، امین (1392)؛ تقصیر جاده نیست؛ چاپ اول؛ کرمانشاه: انتشارات باغ نی.

 

تأمّلی بر روایت و روایت شناسی

روایت شناسی از  علومی است که در سال های اخیر توجه بسیاری از نظریه پردازان و منتقدان ادبی را در سراسر جهان به خود جلب کرده است. پیشینه ی این علم،مانند بسیاری از مباحث نقد و نظریه ی ادبی به ارسطو و «فن شعر» او برمی گردد. پس از ارسطو تا قرن بیستم شاهد تحوّل چندانی در عرصه ی علم روایت شناسی نیستیم، تا این­که در این قرن ماهیّت روایت در کانون توجه دوباره ی منتقدین ادبی قرار می گیرد. از میان نظریه های ادبی مدرن، نظریه های فرمالیسم و ساختارگرایی که هر دو متأثر از زبان شناسی سوسور هستند- نقش عمده ای را در تکوین و تدوین علم روایت شناسی داشته اند. 

فرمالیست ها گام های اولیه در زمینه ی روایت شناسی را در سال های آغازین قرن بیستم برداشتند. بعدها دستاوردهای این مکتب در زمینه ی روایت شناسی از طریق سردمداران مکتب پراگ به اروپا منتقل شد و توانست کار نظریه پردازان متأخّر به ویژه در فرانسه و به دنبال آن، در امریکا و انگلیس را بسیار تحت تأثیر قرار دهد و زمینه ی مطالعات جدّی تر در زمینه ی روایت را در مکتب ساختارگرایی فراهم آورد. با شکل گیری مکتب ساختارگرایی در فرانسه، روایت شناسی وارد مرحله­ی دیگری شد.

اگر چه فرمالیست ها گام های اساسی و آغازین را در راه شکل گیری و پیشرفت تئوری های روایت برداشتند؛ اما در این میان سهم ساختارگرایان و دیدگاه ایشان در تحلیل و بررسی روایت چشمگیرتر است. کسانی چون لویی استراوس، ژولین گِرِماس، کلود برمون، رولان بارت، تزوتان تودورف و ژرار ژنت از چهره­های نامدار روایت شناسی ساختارگرا به شمار می­آیند که هر کدام با نظریات خود نقش بزرگی را در تکوین نظریه های روایت ایفا کرده­اند.

در سال های اخیر علم روایت شناسی دامنه ی فعالیت خود را گسترش داده و از متون ادبی- داستانی فراتر رفته و متون تاریخی، مذهبی، فلسفی، حقوقی، سیاسی و حتی فیلم را نیز در برگرفته است. بسیاری از روایت شناسان اکنون تحقیقات خود را به فضاهای بینارشته ای و پساروایتی منتقل کرده اند؛ به عنوان نمونه می توان به پژوهش های «پل ریکور» که روایت را از دیدگاه فلسفی نگریسته، «وایت» که در تجزیه و تحلیل متون تاریخی از الگوهای روایی استفاده کرده، «جودیت روف» که از منظر جنسیت به روایت ها نگریسته، و «سرگئیی آیزنشتاین» و «کریستین متز» که به تحقیق درباره ی ارتباط میان دستور زبان متن و فیلم پرداخته اند، اشاره کرد.

اگر چه بسیاری از روایت شناسان، روایت را انتخاب و تنظیم مجموعه ای از رخدادها و کنش هایی می دانند که توسط شخصیت یا شخصیت هایی در بستری از زمان و مکان تجربه می شوند و یک راوی این رخدادها را برای ما نقل می کند، تعریف می کنند؛ اما من در اینجا نظر مارتین مکوئیلان را هم قابل تأمل می دانم که روایت تک رخدادی را هم ممکن می شمارد. آنجا که در کتاب خود روایت را چنین تعریف می کند: «بازگویی یک یا چند رویداد واقعی یا خیالی توسط یک یا چند راوی به یک یا چند روایت نیوش» (مکوئیلان، 1388: 513). خود او در ادامه می نویسد: «بنا به این تعریف ، توصیف هایی صرف چون گربه روی فرش نشست روایت اند زیرا رویدادی را نقل می کنند» (همان: 513).

 بنابر آنچه که به کوتاهی گفته شد می توان نظریه های روایت را از منظر تعداد رخدادها و کنش های روایی در یک روایت  به دو دسته ی اصلی تقسیم کرد.

1) نظریه هایی که روایت را مجموعه و زنجیره ای از رخدادها می دانند.

2) نظریه هایی که روایت تک رخدادی را نیز ممکن می شمرند.

برای نظریه های دسته اول مثالی می آورم تا مسأله را روشن تر کرده باشم:

 «موقع رفتن متوجه می شوم که چاقوی دسرخوری را توی دست چپم نگه داشته ام. می اندازمش روی بشقابم که جرنگی صدا می کند.در میان خاموشی از سالون می گذرم. آنها دست از خوردن کشیده اند. دارند نگاهم می کنند» (سارتر، 1385: 234).

متنی را که خواندید از رمان «تهوع» بود. راوی در این متن روایی که از چندین جمله تشکیل شده است، در هر جمله رخداد و کنشی را که توسط شخصیت داستان تجربه شده برای ما نقل می کند. رخدادها و کنش هایی که با نظمی خاص و هدفی مشخص تنظیم شده اند. این رخدادها از این قرارند:

1) نگه داشتن چاقوی دسرخوری در دست چپ توسط شخصیت داستان

2)  انداختن چاقو در بشقاب

3) بلند شدن صدای حاصل از برخورد چاقو با بشقاب

4) گذشتن از سالون

5) دست کشیدن افراد حاضر در سالون از خوردن غذا

6) نگاه کردن افراد حاضر در سالون به شخصیت داستان.

این رخدادها را راوی با هدفی خاص انتخاب و با نظمی مشخص تنظیم کرده و برای ما نقل می کند، در این جاست که نقش راوی در یک روایت بسیار برجسته می شود، چرا که ما از دریچه ی دید او به جهان روایت می نگریم و تنها از آنچه که او انتخاب و تنظیم می کند آگاه می شویم. شاید در همین سالون که راوی رمان «تهوع» آن را برای ما به تصویر می کشد، رخدادهای بی شمار دیگری هم رخ داده باشد، اما راوی از بیان آنها به هر دلیلی چشم پوشیده است تا ذهن ما را به سمت و سویی که خودش می خواهد هدایت کند.

 

 حال برای نظریه های دسته ی دوم مثالی می آورم:

«باد فریاد آژیری را به گوشم می رساند» (سارتر، 1385: 140).

اگر از منظر آن دسته از روایت شناسان که روایت تک رخدادی را هم ممکن می دانند به این جمله بنگریم، این جمله نیز یک روایت است. یک روایت که در آن راوی یک رخداد را از میان بی شمار رخدادها انتخاب کرده و برای ما نقل می کند. در اینجا دیگر ما با زنجیره ای از رخدادها رو به رو نیستیم بلکه با نقل یک رخداد در یک جمله مواجه می شویم. همان گونه که در روایت چند رخدادی که گستره ی آن به زنجیره ای از جملات می کشد، کنش ها و رخدادها به شکلی خاص و با هدفی مشخص تنظیم می شوند؛ در روایت تک رخدادی نیز که گستره ی آن به یک جمله تقلیل می یابد، راوی، ارکان جمله را به شکلی خاص و هدفی مشخص تنظیم می کند تا بتواند مخاطب را به سمت و سویی که می خواهد سوق دهد.

اگر به اطرافمان توجه کنیم، می بینیم که ما در جهانی زندگی می کنیم که سرشار از کلان روایت ها و خرده روایت هاست و این روایت های خرد و کلان چگونه اندیشیدن ما را- بی آن که ما خود متوجه شویم- به سمت و سویی که خود می خواهند هدایت می کنند.  هر روایتی از یک منبع به ما می رسد. در یک روایت، همیشه واسطه ای ما بین ما و رخدادهای جهان خارج وجود دارد؛ واسطه ای با عنوان راوی. در اینجا دو نکته ی مهم وجود دارد که باید بر روی آنها تأمل کرد:

1) یک روای در روایت خود هدف خاصی را دنبال می کند، بنابراین هر روایت با نوعی جهت گیری همراه است.

2) یک راوی می تواند خبری مؤثق یا نامؤثق را برای ما نقل کند، پس روایت ها می توانند قابل اعتماد یا غیر قابل اعتماد باشند.

حال شاید این سؤال مطرح شود که چنین برخوردی با روایت ها نوعی شک و دودلی نسبت به تمام روایت ها را در ما ایجاد می کند از کلان روایت هایی چون دین و مذهب گرفته تا خرده روایت هایی چون خبر تصادف یکی از بستگان. و این شک گونه ای سردرگمی و پریشانی را به بار می آورد. چاره ی کار در چیست؟ شک در روایت ها سرآغاز اندیشیدن و به کار گرفتن خرد انتقادی در انسان است. انسان و جامعه ای که خرد انتقادی را در برخورد با روایت ها به کار می گیرد، بدون شک انسان و جامعه ای است فرهیخته که هر روایتی نمی تواند او را از راه به در کند و فریب دهد. انسان معاصر با انبوهی از روایت ها رو به روست که اگر خرد انتقادی خود را در مقابل آنها به کار نگیرد به مضحکه ای در دست راویان این روایت ها مبدل می شود.

من در اینجا تنها برای نمونه چند خرده روایت را که از تیتر اصلی روزنامه های «ایران» و «اعتماد» به تاریخ پنج شنبه بیست و هشتم آذر ماه 1392 انتخاب نموده ام، از این منظر بررسی می کنم. لازم به توضیح است که این بررسی تنها با هدف نشان دادن چگونگی برخورد با روایت هاست نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.

ظریف: مأموریت من مذاکره است (روزنامه ی ایران)

مسئوليت مذاكرات با من است (روزنامه ی اعتماد)

تیتر خبر مربوط به سخنرانی آقای ظریف وزیر امورخارجه ی کشورمان است که در دانشگاه تهران در گردهمایی سراسری مسئولان دفاتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در تالار علامه امینی کتابخانه ی دانشگاه تهران انجام شده است.

در تیتر اصلی روزنامه ی ایران ما با جمله ای رو به رو هستیم که روایت در روایت است. روایت اول «مأموریت من مذاکره است» است که توسط راوی (یعنی آقای ظریف) و در جمع حاضران در جلسه بیان شده است. روایت دوم « ظریف: مأموریت من مذاکره است.» است که خبرنگار روزنامه ی ایران از تمام سخنان آقای ظریف برای ما انتخاب کرده و روایت کرده است. اولین نکته ای که در برخورد با این روایت به ذهن می رسد این است که ما با فاصله ی دو راوی از این رخداد با خبر می شویم. ناگفته پیداست که هر چه تعداد راویان یک روایت بیشتر باشد، از درجه ی اعتبار یک روایت کاسته خواهد شد. زیرا در هر روایت ممکن است انتخاب و تنظیم هایی متناسب با میل راوی صورت گیرد و یک روایت را از اعتبار دور و دورتر کند. در ضمن اگر در زنجیره ی این روایات، راوی اول راوی نامؤثقی باشد، تمام راویان بعدی نیز که روایت او را نقل می کنند، ناخواسته نامؤثق و غیر قابل اعتماد می شوند.

نکته ی دوم چیدمان جمله در این روایت است. «مأموریت من مذاکره است» این جمله یک جمله ی اسنادی است، جمله ی اسنادی جمله ای است که در آن به وسیله ی فعل، حالتی را به نهاد نسبت می دهند. به سخن دیگر در این گونه جملات، نهاد، کننده ی کار نیست، بلکه پذیرنده ی حالتی است. نهاد این جمله «مأموریت من» است. نهادی که از یک مضاف و یک مضاف الیه تشکیل شده است، نشان اثرپذیری و پذیرندگی حتی در خود نهاد نیز مشاهده می شود، در این ترکیب اضافی نیز «مأموریت» به «من» اضافه و محوّل شده است. فاعل و کننده ی کار در این جمله «من» که مرجع آن به «ظریف» برمی گردد نیست. بلکه فاعل جمله به گونه ای مستتر و مجهول است. ما به دلایلی که راوی آنها را پسندیده است، از فاعل جمله بی خبریم و نمی دانیم چه کسی این مأموریت را به نهاد جمله محول کرده است.

در تیتر اصلی روزنامه ی اعتماد، « مسئوليت مذاكرات با من است»؛ ما باز هم با دو راوی مواجه هستیم، یک راوی، آقای ظریف و دیگری خبرنگار روزنامه ی اعتماد. هر چند که در تیتر درشت روزنامه اسمی از آقای ظریف نمی آید. بدین معنی که راوی دوم یعنی خبرنگار روزنامه سعی دارد تا روای اول را از صحنه به در کند. این جمله هم مانند جمله ی قبل، اسنادی است. البته با کمی تغییر. نهاد جمله «مسئولیت مذاکرات» است که گروه متممی «با من» در نقش مسند به آن نسبت داده می شود. چنان که می بینید، در اینجا با کمی پس و پیش شدن کلمات، با نوعی تغییر در معنا هم مواجه می شویم، در جمله ی اول، راوی به دو گونه از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کند:

1) مأموریت مذاکره بر دوش من نهاده شده و من مأمور به انجام آنم و شما روایت نیوش عزیز بدان که من مأمورم و معذور.

2) مأموریت من مذاکره است نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر و در قبال مأموریت های دیگر مسؤلیتی ندارم. 

اما در جمله ی دوم اگر چه باز هم فاعل اصلی جمله و کسی که « من» را به «مسؤلیت مذاکرات» نسبت می دهد نامشخص است، اما ساختار جمله مسئولیت پذیری بیشتری از جانب راوی را القا می کند و مخاطب را به سمت این برداشت می کشاند که مسؤلیت مذاکرات با من است و من باید در قبال آن پاسخ گو باشم نه کس دیگری.

پس و پیش کردن کلام ما را به نکته ی دیگری نیز رهنمون می کند و آن این که در جمله ی اول تأکید بر روی «مأموریت من» است که در آغاز کلام واقع شده، یعنی مأموریت یک شخص مشخص. اما در جمله ی دوم تأکید بر روی «مسئولیت مذاکرات» یعنی یک پروسه و فرآیند مشخص است.

حضور «من» اول شخص نیز در این جملات جای بحث دارد، آیا این «من» ها حاکی از نوعی خودخواهی راوی اول است که هر بار می خواهد بر حضور خویش پافشاری کند و حضور خویش را پر رنگ تر از دیگران جلوه دهد؟ یا این که این «من» ها برای این حضور خود را پر رنگ می کنند تا آن «او» - که فاعل واقعی جمله است و نهان در پس کلام راوی- آشکار نشود و به چشم نیاید تا از آن رفع مسئولیت گردد؟

منابع

- اخوت، احمد (1371)؛ دستور زبان داستان؛ چاپ اول؛ اصفهان: فردا.

- برگر، آرتور آسا (1380)؛ روایت در فرهنگ عامیانه، رسانه و فرهنگ روزمره؛  ترجمه ی محمد لیراوی؛ چاپ اول؛ تهران: سروش.

- تولان، مایکل (1386)؛ روایت­شناسی: درآمدی زبان شناختی- انتقادی؛ ترجمه ی فاطمه علوی و فاطمه نعمتی؛ چاپ اول؛ تهران: سمت.

- ریمون- کنان، شلومیت (1387)؛ روایت داستانی: بوطیقای معاصر؛ ترجمه ی ابوالفضل حری؛ چاپ اول؛ تهران: نیلوفر.

- ریکور، پل (1383)؛ زمان و حکایت؛ ترجمه ی مهشید نونهالی؛ چاپ اول؛ تهران: گام نو.

- سارتر، ژان پل (1385)؛ تهوع؛ ترجمه ی میرجلال الدین اعلم؛ چاپ نهم؛ تهران: نیلوفر.

- مکوئیلان، مارتین (1388)؛ گزیده ی مقالات روایت؛ ترجمه ی فتاح محمدی؛ تهران؛ چاپ اول؛ مینوی خرد.


ریشه شناسی واژه ی «آسیا»

ریشه شناسی که در زبان فرانسوی به آن اتیمولوژی (etymologyگفته می شود، واژه ای است یونانی که از راه زبان لاتین به زبان فرانسوی راه یافته است. در یونانی باستان، اتیمولوژی به معنی شناخت اتیمون(Etymon) به معنی «معنی حقیقی واژه» بوده است. این دانش به بررسی و واکاوی تاریخ یک واژه و دگرگونی های آن از لحاظ لفظ و معنی در طول زمان می پردازد. (ابوالقاسمی، 1379: 11) نوشتار حاضر درصدد آن است که به بررسی ریشه شناختی واژه ی آسیا (در معنی بزرگترین قاره ی جهان) بپردازد.

 دهخدا در لغت نامه به استناد سخن ابوریحان بیرونی این واژه را یونانی می داند و در ذیل این واژه چنین می نویسد: «آسیا: (اِخ ) (کلمه ی یونانی . ابوریحان بیرونی ) و آن نام یکی از پنج برّ زمین است و آسیای کبری همانست. و این قطعه از چهار خشکی دیگر زمین بزرگتر باشد».

در فرهنگ اتیمولوژی آنلاین در ذیل واژه ی آسیا (Asia) چنین آمده است.

Asia: from Latin Asia, from Greek Asia, speculated to be from Akkadian asu "to go out, to rise" in reference to the sun, thus "the land of the sunrise".((www.etymonline.com

که ترجمه ی آن چنین است: «آسیا: این واژه از واژه ی لاتینِ آسیا و از واژه ی یونانیِ آسیا گرفته شده است. تصوّر می شوداین واژه، از واژه ی اکدی "آسو" به معنی بیرون آمدن، بالا آمدن، در اشاره به خورشید باشد، بنابراین آسیا به معنی سرزمین طلوع خورشید است».

نکته ی جالب این است که در زبان پهلوی نیز فعلی با عنوانِ"آس" به معنی "آمدن" وجود داشته که در ارتباط با طلوع خورشید به کار می رفته است. فخرالدین اسعد گرگانی در ویس و رامین، درباره ی ریشه شناسی واژه ی خراسان، یا به تعبیر خود او خوراسان چنین می سراید:

زبان پهلوى هر کاو شناسد          خوراسان آن بود کز وى خور آسد

خور آسد پهلوى باشد خور آید          عراق و پارس را خور زو بر آید

خراسان را بود معنى خورآیان          کجا از وى خور آید سوى ایران (فخرالدین اسعد گرگانی، 1314: 171)

چنان که مشاهده می شود گرگانی، خوراسان را سرزمین برآمدن خورشید معنی می کند و در ریشه شناسی آن به فعل آس در زبان پهلوی استناد می ورزد. فعلی که از مصدر آسیدن یا آسیتن بوده است و در زبان دری متروک شده و تنها برخی از مشتقات آن در برخی از واژه ها – و از جمله در همین واژه ی خوراسان- در زبان دری به یادگار مانده است. لازم به ذکر است که فعل آس در منظومه ی درخت آسوریک از کتب پهلوی به کار رفته است:

«harw ke dah drahm ne dared/ fraz o buz ne ased»

هر که ده درم ندارد/فراز ِ بز نیاید. (به سمت بز نیاید).

همچنین این فعل در یکی از منظومه های پهلوی اشکانی ترفانی به این صورت مشاهده می شود:

.asah tu gyan/ud mas ma tirsah/maran kaft ahaz/ud yobahhr abnaft

بیا تو ای دل (گیان، جان) / و دیگر مترس/مرگ سرنگون شد و بیماری گریخت. (ابوالقاسمی: 1378: 98- 97)

از آنجا که نام زبان اَکَدی از شهر اَکَد، یکی از مراکز تمدّن کهن در جنوب میانرودان (بین النهرین)، گرفته شده و این زبان که گاه آن را زبان بابِلی نیز می گویند یک زبان سامی (از خانواده ی بزرگتر زبان های آفریقایی - آسیایی) است که در دوران باستان، در میانرودان، بین آشوریان و بابلیان رایج بوده است و  یکی از گویش های متاخّرِ آن که به گویش «بابلی نو» معروف بوده است در کتیبه ها و نوشته های ایران باستان پرکاربرد بوده است. از جمله دور تا  دور استوانه ی کورش را نوشته هایی به خط اَکَدی (گویش بابلی نو) در بر گرفته است و در کتیبه ی داریوش در بیستون نیز از سه زبان و خطِ پارسی باستان، عیلامی نو و اَکَدی (گویش بابلی نو) استفاده شده است؛ این احتمال می رود که فعل «آسو»ی اکدی از طریق گویش بابلی نو، به فارسی باستان راه یافته باشد؛ سپس با اندکی تغییر به شکل فعل «آس» در فارسی پهلوی رواج یافته باشد. به سخن دیگر می توان گفت، فعلِ «آسو»ی اَکَدی از یک سو به زبان یونانی راه یافته و کلماتی چون آسیا (سرزمین برآمدن خورشید) از آن به یادگار مانده و از سوی دیگر به زبان فارسی و از جمله فارسی پهلوی  و دری نفوذ کرده و واژه ای چون خوراسان (سرزمین برآمدن خورشید) بازمانده ای از این فعل  است.

1) تشکر نوشت: از دوست فرهیخته و دانشورم، جناب آقای خلیل کهریزی که مرا به کاربرد فعل آسیدن در منظومه ی درخت آسوریک راهنمایی کردند، نهایت تشکر را دارم.

منابع

- ابوالقاسمی، محسن (1378)؛ تاریخ مختصر زبان فارسی؛ چاپ دوم؛ تهران: طهوری.

- ابوالقاسمی، محسن (1379)؛ ریشه شناسی (اتیمولوژی)؛ چاپ دوم؛ تهران: ققنوس.

- فخرالدین اسعد گرگانی (1314)؛ ویس و رامین، به تصحیح مجتبی مینوی؛ چاپ اول؛ تهران.

- ماهیار نوابی، یحیی (1346)؛ درخت آسوریک؛ چاپ اول؛ تهران: بنیاد فرهنگ ایران.

www.etymonline.com.


«عروسک هنوز زیر خاک است»

«عروسک هنوز زیر خاک است»

خوانش یک شعر از محسن حسین خانی 

این مقاله در سایت آوانگاردها چاپ شده است. 

شعر سپید ایران پیوند تنگاتنگی با نام احمد شاملو دارد و بررسی آن بدون نام این شاعر، غیرممکن است، بر همین اساس می توان تاریخ تحوّل و تطوّر شعر سپید را در سه مرحله مورد بررسی و تحلیل قرار داد.

1) مرحله ی اول: شعر سپید پیش از شاملو

2) مرحله ی دوم: شعر سپید شاملویی

3) مرحله ی سوم: شعر سپید پس از شاملو

مرحله ی اول شامل تلاش هایی است که پس از مشروطه در فضای ادبی ایران رخ می دهد و در ادامه منجر به شکل گیری شعرهای سپیدِ ناقص الخلقه ای چون آثار تندر کیا و محمد مقدم در دوره ی رضاخانی می گردد که با استقبال چندانی از سوی مخاطبان شعر رو به رو نمی شود. این تلاش ها اگر چه ناموفقند اما از این جهت که زمینه را برای ظهور شاعری چون شاملو مهیّا می کنند حائز اهمیتند.

مرحله ی دوم تحوّل شعر سپید که مهم ترین مرحله ی آن نیز هست، شعرهای خود شاملو و ظهور او در پهنه ی شعر معاصر فارسی است. شاملو با بهره گیری از بوطیقای نیما در زمینه ی شعر نو و همچنین مطالعه ی آثار فرنگی و کتب مقدس و ادبیات کلاسیک، از استاد خود، نیما، یک گام پیش تر می نهد و قید و بند ارکان عروضی را به صورت کامل، به کناری می نهد و به جای آن، برای ایجاد موسیقی در کلام، از هارمونی واژگان و موسیقی الفاظ بهره می گیرد. بی شک تأثیر آثار فرنگی بر شعر شاملو غیر قابل انکار است، اکثر منتقدین، شعر شاملو را متأثر از شاعرانی چون گارسیا لورکا و لویی آراگون می دانند، اما به عقیده ی من، موثرترین شاعر بر ذهن و زبان شاملو، والت ویتمن- بنیان گذار شعر سپید فرنگی- است که شاملو از طریق نیما- و اشاراتی که او در سری مقالات «ارزش احساسات» به این شاعر فرنگی داشته- با او آشنا شده است. شعر سپید ایران با شاملو به اوج شکوفایی می رسد.

مرحله ی سوم تطوّر شعر سپید، شعرهای سپیدی هستند که پس از شاملو سروده شده اند. پس از شاملو شاعرانی که به سپیدسرایی روی آوردند تا سال ها نتوانستند از زیر یوغ ذهن و زبان شاملو رهایی یابند. البته شاعرانِ سپیدگویِ پس از شاملو- به استثنای تعداد انگشت شماری- نتوانستند بوطیقای شعر شاملویی را درک کنند، به همین دلیل اغلب سپیدهایی که سروده شد به نثر نزدیک بودند تا به شعر. این شاعران از راز و رمزهایی که شاملو در سرایش مد نظر داشت از جمله، مکث ها، توقف ها، خطاب های مکرر، چینش و نحو جملات، آشنایی زدایی های زبانی از طریق عناصر آرکاییک، ایجاد موسیقی از طریق واج آرایی ها و تکرارها و .... غافل بودند. به همین دلیل نیز بعد از شاملو، با سپیدهایی که در ذهن مخاطبان شعر فارسی رسوب کرده باشد کمتر رو به رو می شویم. با این مقدمه به سراغ خوانش یک شعر سپید از محسن حسین خانی می رویم که متعلّق به مرحله ی سوم جریان سپید سرایی در ایران است.


     «سه چهار خانه آن طرف تر
     مردی زنش را از پنجره آویزان می کند
     سه چهار کوچه آن طرف تر
     دختری جنازه ی عروسکش را چال می کند

     سه چهار خیابان آن طرف تر
     زنی قدم هایش را از سایه اش تندتر بر می دارد

   
     سه چهار روز این طرف تر
     دختر به مردِ مورد علاقه اش فکر می کند
     مرد زنش را بالا می آورد
     سایه ی زن جا می ماند
     عروسک
     عروسک هنوز زیر خاک است.»


شعر مذکور در دو بند سروده شده است، در بند اول تأکید شاعر بر مکان روایت و در بند دوم بر زمان روایت است. شعر با این دوسطر آغازمی شود: «سه چهار خانه آن طرف تر/ مردی زنش را از پنجره آویزان می کند». شاعر ابتدای کلام را با یک قید مبهم مکانی آغاز می کند: «سه چهار خانه آن طرف تر».  مخاطب شعر دقیقاً نمی داند که این خانه کجاست؟ و البته هدف شاعر نیز همین بوده است. ابهام در مکان باعث می شود که آویزان شدن زن توسط مرد، محدود به یک مکان خاصی نباشد و در هر مکان و هر زمانی قابل تصوّر باشد. حضور مرد در صدر شعر و فاعل و کنش گر بودن او، نشان از غلبه ی اندیشه های مردسالارانه بر ذهن شاعر است. سؤالی که در این دو سطر در ذهن مخاطب شکل می گیرد این است که چرا مرد، زنش را از پنجره آویزان می کند؟ دلیل این کار چیست؟ این امر نوعی تعلیق در روایت را موجب می شود و مخاطب را به دنبال کردن روایت در بندهای بعدی شعر می کشاند تا پاسخی برای این سؤال بیابد.

در دو سطر بعدی، شاعر مکان روایت را کمی وسعت می بخشد و از خانه به کوچه می کشاند. اما باز هم ابهام در قیدِ «سه چهار کوچه آن طرف تر» مانع از آن می شود که رخداد روایی را منحصر به مکانی خاص دانست. در اینجا دختری عروسکش را چال می کند، عروسکی که می تواند نمادی از معصومیت و کودکی از دست رفته ی او باشد. عروسکی که با یک جان بخشی ساده، نوعی مظلومیت و معصومیت را در پیش چشم ما مجسم می کند و احساسات نهفته ی درونی ما را برمی انگیزاند.

در دو سطر بعدی مکان روایت وسیع تر از پیش می شود و شاعر با یک تصویرسازی پله کانی به ترتیب از خانه به کوچه و از کوچه به خیابان می رسد. اما در اینجا نیز مخاطب با خیابانی رو به رو می شود که مبهم است و منحصر و محدود به مکان خاصی نیست. نکته ای که در اینجا و در خوانش این سطر  به ما کمک می کند کمک گرفتن از روانشناسی تحلیلی یونگ است. یکی از کهن الگوهای (آرکی تایپ) مطرح شده در نظریه ی یونگ، کهن الگوی سایه است. سایه در نظریه ی یونگ، به جنبه ی پست و منفی شخصیت انسان اطلاق می شود؛ مجموعه ی افکار، احساسات و رفتارهای ناپسندی که به ظهور در خودآگاه گرایش دارند؛ اما از آنجا که با قواعد و قوانین زندگی اجتماعی مناسبتی ندارند، فرد آنها را واپس میزند و در پشت نقاب (پرسونا) از انظار دیگران پنهان می کند. در این دو سطر ما با زنی رو به رو هستیم که سایه اش به دنبال او به راه افتاده و زن درگیر با اوست. این زن تلاش می کند که بر سایه اش پیشی بگیرد و از دام او رهایی یابد؛ اما آیا او از عهده ی این کار بر می آید؟ آیا او این جنبه ی پست و منفی شخصیت خود را سرکوب و سانسور می کند یا به صلح و آشتی با او می رسد؟ همین نکته ما را به سوال آغازینی که در ذهن مان ایجاد شده بود بر می گرداند و متوجه می شویم که مرد، زن را به این خاطر از پنجره آویزان کرده است که جنبه های پست شخصیتش که ناهمگون با ارزش های جامعه ی مردسالار است، او را احاطه کرده اند. مرد به زعم خود با این کار می خواهد زن را از سقوط در پرتگاه پستی ها و رذالت ها بترساند و موجبات نجات او را فراهم آورد.

در بند بعدیِ شعر، مکان جای خود را زمان می دهد، زمانی که باز هم با قیدی مبهم همراه است تا شعر را از ورطه ی شخصی بودن و منحصر به زمانی خاص بودن رهایی بخشد. زمان می گذرد، دختر به مرد مورد علاقه اش می اندیشد، در ادامه مرد زن را بالا می آورد. ایهام زیبایی که در «بالا آوردن» در معنی بالا کشیدن و قی کردن وجود دارد، مخاطب را با لایه ی دیگری از شعر رو به رو می کند. اما چرا مرد زن را بالا می آورد؟ پاسخ این سؤال بلافاصله در سطر بعد آمده است. چون سایه ی زن جا مانده است. یعنی زن جنبه ی پست و منفی شخصیت خود را که ناهمخوان با ارزش های جامعه ی مردسالار است، سرکوب و سانسور کرده است. پس مرد و جامعه ی مرد سالار او را بالا می کشد و حضور دوباره اش را- البته به گونه ای تحقیرآمیز- می پذیرد.

آیا می توان دختر مطرح شده در آغاز بند دوم را همان زنی دانست که در بند اول از پنجره آویزان شده بود؟ پاسخ نگارنده به این سؤال مثبت است. دختری که روزگاری سرشار از سادگی و معصومیت بوده و زندگی اش «صفی از نور و عروسک»؛ با وارد شدن در جامعه ای که کمترین ارزش در آن سادگی و معصومیت است، زلالی کودکی اش را از دست می دهد، زنی می شود که جامعه ی مردسالار او را برای پالایش از سایه ها و سیاهی ها تهدید به سقوط می کند و نرم ها و هنجارهای خود را بر او تحمیل می کند. او نیز در قبال پذیرش دوباره از سوی جامعه ی مردسالار، مجبور است عروسکش را چال کند و به قوانینی که جامعه به او القاء می کند تن بدهد، تا از طرد و نفی در امان بماند. زن می پذیرد که سایه اش را جا بگذارد تا دوباره به دامان جامعه برگردد و حضورش از سوی جامعه ی مرد سالار مهر تأیید بخورد، هر چند بالا کشیدنش با بالا آوردن و تهوع و انواع حقارت ها همراه باشد و لطمات شدیدی به شخصیتش وارد شود. بی دلیل نیست که تنها عنصر و المانی که در پایان شعر باقی می ماند، عروسک است، عروسکی که نمادی از معصومیت و کودکیِ در خاک دفن شده ی زن ایرانی است. «عروسک/ عروسک هنوز زیر خاک است».

«دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است»: نگاهی به مجموعه غزل «ضد» سروده ی  فاضل نظری

«دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است» 

نگاهی به مجموعه غزل «ضد» سروده ی فاضل نظری 
 
این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است.

این مقاله در سایت حوزه ی هنری استان کرمانشاه چاپ شده است.

این مقاله در سایت کانون فرهنگی چوک چاپ شده است. 

این مقاله در سایت کتابستان چاپ شده است. 

این مقاله در سایت مجمع ناشران انقلاب اسلامی چاپ شده است. 

این مقاله در سایت مؤسسه ی تخصصی کتاب متن چاپ شده است. 
  
این مقاله در ماهنامه ی اینترنتی سیولیشه چاپ شده است.

مقدمه 
ادبیات پدیده ای روبنایی است، پدیده ای که  برآیندِ تحولات اقتصادی - سیاسی جامعه ای است که در آن شکل می گیرد. ناگفته پیداست که جامعه نیز از تغییر و تحولات ادبی تأثیر می پذیرد؛ اما می توان سنگینی کفه ی ترازو را به نفع تأثیر جامعه بر ادبیات دانست؛ نه ادبیات بر جامعه. برای روشن شدن مطلب به مثالی در این زمینه از شعر فارسی اکتفا می کنم. شعر در عصر مشروطه را در نظر بگیرید، همه متفق القولند که شعرِ این دوره تأثیر فراوانی در آگاهی بخشی به جامعه ی ایرانی داشته است و بر شکل گیری جنبش مشروطه و تحولات آن داشته است، اما سؤالی که اینجا مطرح می شود این است که چرا ما این گونه شعری را در قرن دهم نداریم؟ چرا بهار و دهخدا و عشقی و ایرج در قرن دهم ظهور نمی کنند؟ آیا نمی توان گفت که جامعه باید به حدی از آگاهی می رسید تا موجبات آفرینش چنینی شعری رقم بخورد؟ آیا اگر تحولات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی متأثر از غرب در قرن سیزدهم نبود، ما باز هم با شعری مثل شعر عصر مشروطه رو به رو می شدیم؟  
  تحولات اجتماعی نه تنها موجب تغییر در محتوای شعر می شوند، بلکه حتی در شکل بیرونی شعر و صنایع بلاغی آن نیز تأثیرگذارند. به عنوان نمونه شکل بیرونی شعر فارسی را در نظر بگیرید. در شعرکلاسیک، قوالبی از پیش تعیین شده بر شاعر تحمیل می شد و شاعر باید در مصاریعی که مساوی هم بودند – به استثنای مستزاد- حرفش را می زد. مفاهیم و مضامین شاعر باید در این قالب ها گنجانده می شد. این چارچوب خشک و مکانیکی چنان پذیرفته شده بود و ازلی و قدسی دانسته می شد که هیچ کس حتی در مخیله اش هم نمی گنجید که می شود در آن تغییری ایجاد کرد؛ البته این مسأله خود معلول زندگی اجتماعی سنتی و ساختار قدرت در آن بود. در جامعه ی سنتی، شاه که ظل الله لقب می گرفت در رأس قرار می گرفت و اصول و قوانینی را بر جامعه تحمیل می کرد که ازلی و قدسی شمرده می شد. افراد می بایست در قالب هایی که از رأس قدرت تعیین می شد حرکت می کردند و خروج از این نرم ها و هنجارها با مجازات همراه می شد، در چنین جامعه ای افراد بر اساس استعدادهایشان در جامعه نقشی را عهده دار نمی شدند، بلکه بر اساس رابطه ای که با رأس قدرت داشتند و چارچوب و قالبی که برای آنها تعیین می شد رفتار می کردند.  
بعد از مشروطه و تغییراتی که در جامعه ی ایرانی اتفاق افتاد و تلاش هایی که در جهت رسیدن به دموکراسی و احقاق حقوق فردی در فرهنگ ایرانی ایجاد شد، شعر فارسی نیز از لحاظ شکل بیرونی به سمت نوعی دموکراتیزه شدن حرکت کرد و این حرکت به پدید آمدن شعر نو منجر شد. در شعر نو، دیگر قالبی از پیش تعیین شده و ازلی، طول مصراع ها را مشخص نمی کرد، بلکه هر مصراع در شعر بر اساس استعدادی که در انتقال مفاهیم و ارتباط اندامواری که با کلیت شعر داشت امتداد می یافت؛ همچنان که در یک جامعه ی دموکرات نیز هر فرد به اندازه ی توانایی ها و استعدادهایی که دارد و ارتباط ارگانیکی که با کل جامعه برقرار می کند،  نقشی را در اجتماع بر عهده می گیرد. 
در مورد صنایع بلاغی هم این گونه است و نقش اوضاع و احوال اجتماعی را در این مسأله نیز نمی توان نادیده گرفت. برای نمونه شما نمی توانید بدون شناخت جامعه ی ریاکار و متظاهر قرن هشتم به نقد و بررسی ایهام در شعر حافظ بپردازید، چرا که صنعت ایهام یکی از صنایعی است که ریاکاری و دورویی در زبان را به نمایش می گذارد. در ایهام، شاعر یک واژه را به گونه ای به کار می برد که دو برداشت از آن حاصل شود و این عینِ ریاکاری و تظاهر است که در زبان رخ می دهد، به سخن دیگر دورویی و ریاکاری در جامعه به صورت ایهام در زبان و صنایع بلاغی متجلی می شود.  
مثال دیگر در این زمینه حرکت شعر نو به سمت بیان سمبولیک و نمادگرایانه در دهه ی بیست است. نمی توان بدون آگاهی از خفقان و سرکوب عصر رضاخانی دلیل کاربرد و وفور این صنعت بلاغی را دانست. سرکوب، خفقان و ترس از سانسور در جامعه منجر به پنهان کاری می شود و پنهان کاری به صورت کاربرد سمبول و نماد در زبان ادبی تجلی می یابد. 
با این مقدمه که در خلال این مقاله باز هم به آن برمی گردیم و اشاراتی به آن خواهیم داشت، به سراغ نقد مجموعه غزل«ضد» از فاضل نظری می رویم که تازه روانه ی بازار نشر شده است. ابتدا اندکی درباره ی غزل معاصر سخن می گوییم و سپس این مجموعه غزل را در سه محور درونمایه، زبان و بلاغت بررسی می کنیم.  
غزل یکی از قالب هایی بوده است که در طول تاریخ ادب فارسی توانسته است پا به پای ذوق ایرانی حرکت کند و در هر عصری به لباسی نو درآید و تشنگان هنر و زیبایی را سیراب کند. شاید بعد از شکل گیری شعر نو و بعدها سپید عقیده بر این بود که غزل دیگر نتواند حرفی برای گفتن داشته باشد، اما این قالب با امکاناتی که از شعر نو و سپید به وام گرفت توانست بار دیگر زندگی تازه ای را از سر گیرد و در چند دهه ی اخیر نیز در کنار شعر نو و سپید به حیات خود ادامه داده است و شعرهای قابل قبولی در این ژانر سروده شده که بر سر زبان ها افتاده است و از محبوبیت فراوانی هم برخوردار شده اند.  
 اگر یکی از معیارهای شعر موفق را گستره ی وسیع مخاطب بدانیم، یکی از غزل سرایانی که در این سال ها توانسته است در این زمینه موفقیت های فراوانی کسب کند فاضل نظری است. سخن بر سر این که چرا شاعر و مخاطب شعر فارسی دوباره به غزل روی آورده است، در این مجال نمی گنجد؛ اما آیا نمی توان گفت یکی از دلایل روی آوردن به این قالب، بازگشت به سنت ها و تن دادن به همان دیکتاتوری قالب هاست که در مقدمه ی این مقال ذکر شد؟ آیا این مسأله نشان از حرکت پاندولی فرهنگ ما ندارد که بعد از هر گامی که به سمت جلو برمی داریم، دو گام به عقب برمی گردیم؟ 
«ضد» مجموعه غزلی است که برخلاف سه دفتر پیشین فاضل نظری یعنی «اقلیت«، «آنها» و «گریه های امپراتور»، تا حدودی توانسته است از تک بیت محوریِ سبک هندی فاصله بگیرد و وحدت ارگانیک و یکپارچگی انداموار ابیات در آن، به صورت مشخص تری قابل مشاهده باشد. غزل هایی که اگر چه در زبان و بیانی نسبتاً نو ارائه شده اند، اما دنیای حاکم بر آنها همان نگاه و جهان بینی سنتی است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.  
1) درونمایه  
الف) عشق: اصلی ترین درونمایه ی مجموعه ی «ضد» عشق است. شاعر در جای جای این مجموعه دست ارادت به آستان عشق دراز می کند و از او همت می طلبد.  
مرداب زندگی همه را غرق کرده است / ای عشق همتی کن دست مرا بگیر (45).  
 او مفهوم زندگی را در عشق خلاصه می کند و مرگ را بر زندگیِ بدون عشق ترجیح می دهد.  
دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست / خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان (13).  
او نمی خواهد مثل دیگران، به جای عشق، به دنبال آب و نان باشد (21). حیات واقعی برای او، تنها در قلمرو عشق متحقّق می شود و جهان بی عشق برای او چیزی نیست جز تکرار یک تکرار (49)؛ به همین دلیل از عشق می خواهد که با قلب او کاری کند که از اما و شایدها دل بردارد (73) و از تردیدها رهایی بخشد تا به سرزمین یقین برسد. اما در این میان او همیشه اعتراف می کند که از قافله ی عشق جا مانده است. 
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم / قطار منتظر هیچ کس نمی ماند (61). 
عشق اگر چه عزیزترین میهمان عمر اوست، اما دیر به میهمانی او آمده است.  
ای عشق! ای عزیزترین میهمان عمر / دیر آمدی به دیدنم، اما خوش آمدی (11).  
دیر آمدن عشق، باعث می شود که شاعر خود را به مرگ نزدیک تر ببیند.  
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود/ ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر (45).  
 با وجود این ناامید نمی شود و به این مسأله امیدوار است که یک روز چهان از عشق نامی تازه می گیرد و به برکت عشق او هم صاحب نام و آوازه ای می شود (59).  
یکی از مباحثی که در قلمرو عشق در این مجموعه مطرح است، تضاد بین عشق و عقل است که برگرفته از همان نگاه سنتی حاکم بر هزار سال غزل فارسی است و از این مجموعه برمی آید که حالا حالاها ما باید این دوالیسم و تضاد را در عرصه ی ادب و فرهنگ مان مشاهده کنیم. تضادی که در طول هزار سال ادب فارسی، جز چند قرن آغازین آن- به برکت وجود خردگرایی معتزله- همیشه منجر به حذف عقل و خرد و تثبیت عشق شده است و ما را روز به روز از خردگرایی و خردورزی دور و دورتر کرده است. نظری نیز در این مجموعه با همان نگاه کلاسیک عشق و عقل را در تضاد با هم می بیند و اگر چه می داند عقل کامل و فاخر است اما این را هم می پذیرد که در جدال با عشق که عنصر غالب فرهنگ ایرانی است، چیزی برای گفتن ندارد و دست و پا زدن هایش بیهوده است. 
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت / دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود  
عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می نشاند / دل سراسر دست و پا می زد ولی بیهوده بود (33).  
در این تضاد و تقابل او طرف عشق را می گیرد زیرا مصلحت را آن می بیند که با این دیوانه کنار آید.  
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد / که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد (85).  
شاعر عشق را اگر چه از روز ازل جرمی نابخشودنی بوده است (33) با جان و دل می پذیرد و نوشتن این جرم به پای خودش را مایه ی مباهات می داند و از این مسأله غمگین نیست (35)؛ اما این عشق برای او سختی هایی به همراه دارد و خون دل خوردن هایی را برایش به ارمغان می آورد.  
من کیم؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم / هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود (33). 
این سختی ها و خون دل خوردن ها کار را به جایی می کشاند که شاعر در نهایت می خواهد که هم از دست عشق و هم از دست عقل رهایی یابد و از این درگیری ای که این دو در وجود او رقم زده اند و هستی او را به میدان نبرد دو نیروی متخاصم مبدل ساخته اند، خلاص گردد.  
بگیر از من این هر دو فرمانده را / «دل عاشق» و «عقل درمانده» را  
اگر عشق با ماست، این عقل چیست / بکُش هم پدر هم پدرخوانده را (69).  
آنچه تا اینجا درباره ی عشق گفته شد، بیشتر مفهوم مجرد عشق و عشق در معنای متعالی و آسمانی آن بود. عشق ورزی تا اینجا به خود عشق و حضرت عشق بود. اما عشق در این مجموعه تنها به این محدود نمی شود و در غزل های فراوانی به مناسبت کلام می توان عشق را زمینی و از نوع علاقه ی دو انسان به هم تعبیر کرد. عشق با این مفهوم، در این مجموعه، بیشتر به گذشته تعلق دارد، دورانی که پسِ پشت شاعر قرار گرفته و به خاطره ها پیوسته است.  
در آتش خیال تو با خود قدم زدم / دوران عاشقی به همین سادگی گذشت (63).  
معشوق زمینی در این غزل ها همان معشوق بی وفای کلاسیک است که پیمان خود را با شاعر شکسته و بعد از با هم بودن ها او را تنها گذاشته است.  
هر لحظه ی همراهی ما خاطره ای بود / اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی  
نفرین به وفاداری ات ای دوست که با من / پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی (31).  
معشوقی که با دورویی های خود، تلخی فراق را به کام شاعر شیرین کرده است (95)؛ اما شاعر با وجود دیدن دوروی ها و بی وفایی های معشوق باز هم جدایی را اشتباه می داند.  
شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم / این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است (101).  
اما این بی وفایی ها و آزارها از جانب معشوق کار را به جایی می رساند که بود و نبودش هر دو عذاب آور است.  
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است / چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است (81).  
و رفتن یا ماندن او هر دو تکرار رنج زندگی است.  
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی است / مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق (95).  
این شکست ها و ناکامی های رومانتیک، یأس و ناامیدی را بر زندگی شاعر مستولی می کند.  
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم / اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم  
من آن طبیب زمینگیرِ زار و بیمارم/ که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم (27).  
اما شاعر معتقد است آستان عشق از این بی وفایی ها مبرا می داند. او می داند که این بی وفایی ها مربوط به معشوق است و نباید به عشق نسبت داده شود. عشق بی گناه است و نباید مورد لعن و نفرین قرار گیرد و هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست.  
در شب تلخ جدایی عشق را نفرین نکن / این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است (101).  
برای او عشق قله ای تسخیر نشدنی است.  
آن قله ی قافی که می گویند، عشق است / جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست (65).  
رسیدن در آن معنایی ندارد و خودِ فرایند رفتن و حرکت زیباست و مهم تلاشی است که عاشق در این مسیر از خود نشان می دهد. به همین دلیل شاعر با وجود این که بارها در تجربه ی عشق سرش به سنگ خورده، باز هم پشیمان نیست . او خود را رود خروشانی می داند که هیچ کس نمی تواند راه را بر او بگیرد و مانع از حرکت او گردد (111).  وصل و فراق در راه عشق هر دو زیباست و مهم حرکت به سمت مقصد عشق است و سیراب شدن از لذت این مسیر.  
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست / گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر (45)  
ب) خودشناسی: یکی دیگر از درون مایه هایی که به کرات در این مجموعه مشاهده می شود، مسأله ی خودشناسی است که با عشق، خداشناسی و خودبینی پیوند می یابد. شاعر این مجموعه خودشناسی را قدم اول عاشق شدن می داند (57). او معتقد است که نقطه ی آغازین معرفت، معرفت به نفس است و برای رسیدن به هر نوع معرفتی باید به خویشتن خویش رجوع کرد.  
دل از اعماق دریای صدف های تهی بردار / همین جا در کویر خویش مروارید پیدا کن (97).  
انسان آینه ی تجلی عشق - و به تعبیری دیگر خداوند- است و این تجلی هنگامی رخ می دهد که خودبینی ها و منیت ها از میان برخیزد. آنگاه عشق تمام و کمال بر انسان متجلی می شود و اگر چنین اتفاقی رخ نمی دهد به این دلیل است که آینه ی وجود ما را زنگار خودخواهی ها تیره و کدر کرده است. 
به جای دیدن روی تو در «خود» خیره ایم ای عشق / اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست (49).  
حقیقی ترین دشمن انسان، خود (نفس) اوست و تا وقتی که نتواند با این دشمن درونی دست دوستی بدهد و صلح و آشتی برقرار کند، نمی تواند با هیچ کس و هیچ چیز دیگری از دوستی و عشق ورزی سخن بگوید. قهر با خویشتن یعنی قهر با تمام هستی وآشتی با این «ضدِ» درون یعنی آشتی با کائنات و مخلوقات. 
چنین که یافته ام دشمن حقیقی خود را / دلم به غیر خود از هیچ کس گلایه ندارد (91).  
وقتی خودخواهی ها از وجود انسان زدوده شود، انسان به معرفت خویشتن نائل می شود و این خودشناسی راه را برای شناخت درست از خداوند رقم می زند، آنگاه انسان به خدایی می رسد که اقتباسی و هراس آور نیست. 
رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست / شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست  
خدا کسی است که باید به عشق او برسی / خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست (17).  
ج) مرگ: یکی دیگر از درونمایه های این مجموعه، مرگ طلبی است که به دو صورت رخ می نمایاند. یکی مرگ طلبی در معنای رومانتیک آن که از شکست ها و یأس های شخصی نشأت می گیرد، افسردگی ها و پژمردگی ها باعث می شوند شاعر از مرگ بخواهد کتاب زندگی اش را که شیرازه اش از خون جگر است ببندد (59) و او را از دست اندوه زندگی رهایی بخشد. مرگ برای غنچه های پژمرده ای چون او موجب دلخوشی است.  
چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان / که مرگ دلخوشی غنچه های پژمرده است (81).  
نوع دیگر، مرگ طلبی عارفانه ای است که باززایی و تولد دوباره انسان در هستی را موجب می شود و به کرات در متون و اشعار عرفانی کلاسیک ما به آن اشاره شده است؛ مرگ اختیاری ای که قبل از مرگ اجباری و توسط خود انسان و با دل کندن از دلبستگی های دنیوی رخ می دهد. شاعر در اینجا بر اساس آموزه های عرفانی با مرگ زیستن و از زندگی مردن را توصیه می کند (45) مضمونی که بارها در متون عرفانی ما به آن اشاره شده است.  
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید / به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن (97).  
د) اجتماع: در غزل های این مجموعه نشان زیادی از مضامین و درونمایه های اجتماعی نمی بینیم و شاعر تمایل چندانی برای پرداختن به مسائل اجتماعی از خود نشان نمی دهد. هر جا سخن از اجتماع و سیاست و تاریخ و ... می شود، شاعر عدم علاقه ی خود به بیان این مسائل را ابراز می کند.  
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش / هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست (17).  
سؤالی که پیش می آید این است که انسان امروزی ای که همه چیزش سیاسی است، چگونه می تواند دل از سیاست هر چند سیاست اهل ریا بکند و نسبت به آن بی تفاوت باشد؟ این مملکت عاشقان کجاست؟ آیا ناکجاآبادی در پستوهای ذهن شاعر است یا نه، در واقعیت هم وجود دارد؟  
البته نظری در این مجموعه رندی هایی هم برای گریز به این مسائل نشان می دهد اما بسیار کم و انگشت شمار. مثلاً  در غزلی سخن را چنین آغاز می کند:  
می فروشی در لباس پارسا برگشته است / آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است  
پینه های دست و پا سر زد به پیشانی عجب / کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است  
داد از این طرز مسلمانی که هر کس در نظر / قبله را می جوید اما از خدا برگشته است(99).  
که در ادامه این مباحث را به واقعه ی عاشورا پیوند می دهد و شاید خواسته تا با رندی و زیرکی به مصداق حدیث «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» تمام تاریخ را عرصه ی نامردمی و ریاکاری و تظاهر و نفاق بداند.  
2) زبان  
نظری در مجموعه ی «ضد» توانسته است تز و آنتی تزی از زبان امروز و دیروز را به صورتی موفق در کنار هم قرار دهد و بدون ایجاد ناهمگونی و ناهماهنگی سنتز زبانی موفقی ایجاد کند. زبان غزل های این مجموعه در عین حال که امروزی است، از سنت های زبانی غزل کلاسیک هم بهره می گیرد و در عین حال که کلاسیک است از زبان امروز نیز بی بهره نیست و این مسأله یکی از دلایل موفقیت این مجموعه به شمار می رود؛ چرا که به قول تی اس الیوت نوآوری موفق، نوآوری ای است که یک پای در سنت دارد و ارتباط خود را با سنت ها به طور کامل قطع نمی کند. برای نمونه به بیت زیر دقت کنید: 
ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را / گر پیش پای دوست نمیری کجا برم (79)  
در این بیت در کنار واژگان امروزی، ما با دو واژه رو به روییم که از صبغه ی کهنه تری نسبت به بقیه برخوردارند، یکی واژه ی «گر» که مخفف «اگر» است و دیگری «برم» که فعل التزامی ای است که امروزه بدون پیشوند «ب» به کار نمی رود و در زبان معیار امروز معمولاً به صورت «ببرم» به کار می رود؛ با این وجود ساختار جمله و درهم آمیزی واژگان به گونه ای است که مخاطب به ندرت متوجه این کهنگی می شود. به سخن دیگر این کلمات اگر چه کهنه اند و کاربردی قدیمی دارند، اما چنان در بافت جمله حل شده اند که کهنگی شان به چشم نمی آید.  
3) بلاغت  
در حیطه ی بلاغت بر خلاف سه مجموعه ی قبلی نظری که تحت تأثیر شاعران سبک هندی بود، در اینجا مؤثرترین شاعر از جهت تأثیرگذاری بر دیدگاه زیبایی شناسانه ی شاعر، حافظ است. او در این مجموعه ثابت کرده که حافظ را خوب شناخته و رموز رندی را از او خوب آموخته است که در ادامه بدان خواهیم پرداخت. 
یکی از ویژگی های بلاغی این مجموعه اشاره به آیات و روایات اسلامی است، کمتر غزلی در این مجموعه می توان یافت که تلمیحی به آیات قرآن یا روایات اسلامی در آن نباشد. برای نمونه:  
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل / که خودشناسی تو، جز خداشناسی نیست (17)که اشاره دارد به حدیث:«من عرف نفس فقد عرف ربه».  
دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است / اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است (19) که اشاره دارد به حدیث:«اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک».  
چشم انتظار حادثه ای ناگهان نباش / با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر (45) که اشاره دارد به حدیث:«موتوا قبل ان تموتوا»  
همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام / عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست (39) که با رندی تمام شاعر خود را عباد الرحمن و دشمنان خود را جاهلون برمی شمرد و اشاره به این آیه از قرآن کریم دارد: «و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما» (سوره ‏فرقان،آیه‏63).  
ویژگی بلاغی دیگر استفاده فراوان از تلمیح در اشعار این مجموعه است، تلمیح به دو صورت در این مجموعه توسط شاعر به کار گرفته می شود. یکی آن که شاعر آشکارا و به صورت مشخص از شخصیت ها اسم می برد، این افراد عبارتند از: فرهاد (23)، شیرین (83)، حلاج (103- 47- 11)، آدم (19)، مسیح و یهودا (41)، عیسی (97)، یوسف (79)، زلیخا (51)، یوسف و زلیخا (57). چنان که ملاحظه می شود، سهم داستان ها و اساطیر و تاریخ اقوام سامی بسیار است و استفاده ی چندانی از اساطیر ایرانی نشده است و این نشان از بی توجهی به اساطیر و افسانه ها و تاریخ ایرانی است که خود دلایلی دارد که اینجا مجال پرداختن به آنها نیست.  
نوع دیگر استفاده ی شاعر از تلمیحات، به گونه ای پنهان و غیرمستقیم است، بدیهی است که زبان هنر، زبان غیر مستقیم است و در اینجا شاعر هنرمندانه تر عمل می کند. برای مثال:  
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند / می بینمت برای تماشا خوش آمدی (11) که به صورت هنرمندانه گوشه ی چشمی به داستان حلاج دارد و حتی به نحوی حضور شبلی در ماجرای سنگسار حلاج را هم تداعی می کند.  
سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم / جز گمان هست، چیزی نیست هست و نیستم (55) که اشاره ای دارد به تمثیل غار در نظریه ی مُثُل افلاطون.  
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی / صندوقچه ای را که رها گشته در امواج (47) که اشاره ای به داستان کودکی حضرت موسی دارد.  
از این نمونه ها در این مجموعه فراوان یافت می شود و حاکی از هوشمندی و هنرمندی فاضل نظری است.  
مسأله ی دیگری که در حیطه ی بلاغت در این مجموعه قابل یادآوری است، تغییراتی است که شاعر در تصاویر کهن و کلیشه ای ایجاد می کند و با دست کاری هایی جزئی آنها را در لباسی نو ارائه می دهد؛ به گونه ای که مخاطب احساس می کند که برای اولین بار است که با چنین تصویری رو به رو می شود. برای نمونه تشبیه گیسو به شب از آغاز تا به امروز در شعر فارسی بوده است و شاید اگر شمار ابیاتی که این تصویر در آنها وجود دارد، جمع آوری شود، از ده ها هزار بیت تجاوز کند؛ اما نظری با اضافه کردن صفت یا استفاده از تشبیه مضمر یا تفضیل یا مشروط این تصویر کلیشه ای و تکراری را بارها تغییر داده، تازگی بخشیده و به کار برده است.  
راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست / ای دل به آخرین شب دنیا خوش آمدی (11) که با تشبیه مضمرِ گیسو به آخرین شب دنیا، تازگی خاصی به این تصویر بخشیده است.  
یا در جای دیگر می نویسد:  
ای موی پریشان تو دریای خروشان / بگذار مرا غرق کند این شب موّاج (47). در اینجا ابتدا موی پریشان را به شب تشبیه کرده و سپس با آوردن صفت «مواج» برای شب، کلیشه ای بودن و کهنگی را تا حد زیادی از تصویر گرفته است. 
یا در جای دیگر همین تصویر را چنین ارائه می دهد:  
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه / شب که اینقدر نباید به درازا بکشد (57).  
نمونه های چنین تغییراتی در تصاویر کلیشه ای و ایجاد تازگی در آنها را می توان به وفور در این مجموعه مشاهده کرد.  
گذشته از تغییر در تصاویر کهنه و تازه کردن آنها، نظری خود در ایجاد تصاویر بکر و مضامین باریک نیز دستی دارد و تعداد زیادی تصویر و مضمون در اشعار او یافت می شود که نگارنده تا به حال با آنها در جای دیگری برخورد نکرده است. برای نمونه:  
برفی که روی بام های شهر بارید / واکرد پای نردبان ها را به آنها (15).  
به ذره ذره ی این ساعت شنی بنگر/ ببین چگونه زمان می برد به تاراجم (107).  
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت / این قدر که خالی شده بعد از تو جهانم (93).  
یکی دیگر از ویژگی های بلاغی این مجموعه حضور تصویرهای تکراری است، یعنی شاعر تصویری را بدون تغییر چندانی در چند غزل می آورد که چندان خوشایند مخاطب نیست. برای مثال شاعر با «تُنگ» تصاویر و مضامینی ساخته و در شش غزل (97- 51- 49- 45- 43- 13) به کار برده است. از آنجا که این تصاویر تغییر چندانی پیدا نمی کنند و در اکثر موارد یک مضمون را ارائه می دهند، موجب خستگی مخاطب می شوند. نمونه ی دیگر، مضمون پردازی با «آه» و «آینه» است که در اکثر مواقع تکراری و همان تصویری است که ما در اشعار کلاسیک می بینیم. عکس این مسأله نیز وجود دارد، یعنی تصاویری هست که شاعر در هر بار استفاده، مضمونی تازه با آنها خلق کرده است. برای نمونه می توان به «فواره» (111- 45) و «شیشه ی عطر» (69- 61) اشاره کرد.  
چنان که پیش از این اشاره شد، شاعری که بیشترین تأثیر از او در این مجموعه به چشم می خورد، حافظ است. اگر چه ردپای بسیاری از شاعران گذشته و معاصر را در سطر سطر این اشعار می توان دید. اما حافظ حضور پر رنگ تری دارد. البته این مسأله به این معنا نیست که نظری مقلد صرف حافظ یا هر شاعر دیگری است، بلکه منظور این است که او شگردها و فنون غزل سرایی را از حافظ آموخته و با زبان خود به بیان تجربیاتش پرداخته است. نظری دو شگرد را به خوبی از حافظ آموخته و به کار گرفته است. یکی رندی و زیرکی حافظ و دوم ایهام پردازی.  
شاعر در این مجموعه رندی های خاص خود را دارد. در این زمینه تنها به دو نمونه اکتفا می کنم، که بلافاصله بعد از خواندن آن مخاطب به یاد طنزهای رندانه ی حافظ می افتد.   
مگذار با خبر شود از مقصدت کسی / حتی به سوی میکده وقت اذان بیا (67).  
به «عیب پوشی» و «بخشایش» خدا سوگند / خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست (17).  
ایهام نیز از صنایع بدیعی ای است که بسامد بالایی در این اشعار دارد. شاعر در این زمینه هم گوشه ی چشمی به حافظ دارد. برای مثال در بیت زیر از واژه ی «قلب» که از ایهام های مکرر در شعر حافظ است بهره گرفته است.  
من از سرمایه ی عالم همین یک «قلب» را دارم / اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان (13).  
یا در بیان واقعه ی کربلا با ایهامی ظریف از واژه ی «شام بلا» بهره می گیرد:  
هر که آن خورشید را در خون شناور دید گفت / حکم قتل نور از شام بلا برگشته است (99).  
نکته ی قابل ذکر در این جا این است که نظری هم به سان حافظ در ابیات فراوانی به جنگ ریاکاری و دورویی رفته است و هم چنین مانند او از ایهام های واژگانی در کلام خود بهره برده است. آیا این مسأله ما را به آغاز این مقال برنمی گرداند که اگر ریا و تظاهر در جامعه ای شیوع یابد، شاعران که حساس ترین افراد جامعه ی خود هستند نسبت به آن واکنش نشان می دهند و این دورویی و ریاکاری در زبان شعر آنها به صورت ایهام منعکس می شود.آیا حضور ایهام در شعر شاعران امروز، به صورت غیر مستقیم نمی تواند به ما در مورد یکی از آسیب های اجتماعی- فرهنگی عصرمان یعنی ریاکاری و تظاهر هشدار بدهد.  
منابع  
نظری، فاضل (1392)؛ ضد؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات سوره ی مهر

«وقتی جای شب و روز عوض می شود»: نگاهی به مجموعه شعر «57» سروده ی پویا صداقت (م . ح . حیدریان)

«وقتی جای شب و روز عوض می شود»

نگاهی به مجموعه شعر «57» سروده ی پویا صداقت (م . ح . حیدریان)

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است. 

این مقاله در سایت آوانگاردها (سایت ادبیات پیشرو ایران) چاپ شده است.

«وفور شعر در یک جامعه، نشان از جراحتی تاریخی و نوعی درماندگی مزمن دارد. شعر آخرین شیوه ی معارضه به مفهوم تدافعی آن است.» (سید علی صالحی)

***

مقدمه

رنه ولک و آوستین وارن در کتاب «نظریه ی ادبیات»، ضمنِ بررسی خود از انواع ادبی (Literary Genres)، دو اصطلاح مهمِ شکل درونی (Inner Form) و شکل بیرونی(Outer Form) را مطرح می کنند. شکل بیرونی شعر، به وزن و موسیقی و نحوه ی قرار گرفتن قافیه و ردیف و در مجموع به ساختمان ظاهری شعر مربوط می شود و شکل درونی به طور عمده به محتوا و قصد گوینده می پردازد. به عقیده ی ایشان، نوع ادبی وقتی نوع ادبی است که هر دوی این شکل درونی و بیرونی را همزمان داشته باشد. بر این اساس می توان رباعی را در شعر فارسی فراتر از یک قالب و تا حد یک ژانر ادبی ارتقا داد، چون در طول حیات خود، هم فرم بیرونی خاصی داشته و هم در اغلب موارد با فرم درونی و درون مایه ی خاصی که فلسفیدن باشد همراه بوده است. هر نوع ادبی ای در سیر تاریخی خود، ممکن است با مرگ رو به رو شود و برای همیشه صحنه ی ادبیات یک سرزمین را ترک کند و گاه با دگردیسی هایی به زندگی خود ادامه دهد. رباعی را می توان از آن دسته انواع ادبی ای محسوب داشت که توانسته است با دگردیسی هایی در شعر معاصر به حیات خود ادامه دهد. البته رباعی معاصر  در اغلب موارد پیوند خود را با مفهوم فلسفه و فلسفیدن گسسته است و تجدید حیات او جز در هیأتی مسخ شده و گاهی مبتذل چیز دیگری برای او به ارمغان نیاورده است. به همین دلیل در رباعی امروز ما شاهد موضوعات سطحی ای هستیم از قبیلِ افتادن گوشی در جوی فاضلاب، نحوه ی مسواک زدن، حمایت از حیوانات وحشی و ... . البته این فقر فکری و اندیشگی تنها دامنگیر قالب خاصی چون رباعی نیست و در دیگر قالب های شعری امروز هم دیده می شود و از فرهنگ بیمار و محتضر امروز ما، شعری جز این را نمی توان انتظار داشت.

مجموعه شعر «57» تلاشی است در جهت تجدید حیات دوباره ی رباعی، که توسط نشر شاملو در سال 1389 در شمارگان 1000 نسخه به بازار شعر عرضه شده است. مجموعه ای که متشکل از 45 رباعی و 5 شعر کوتاهِ آزاد است. نوشته ی حاضر نگاهی خواهد داشت به این مجموعه از چهار  جنبه ی  درون مایه، بلاغت، موسیقی و زبان.

1) درون مایه

درون مایه های مطرح شده در مجموعه ی «57» را می توان به صورت یک مثلث با سه ضلع عشق، اجتماع و مرگ نشان داد. مثلثی که اضلاع آن به صورت مستقیم و غیر مستقیم بر هم اثر گذارند.

الف) عشق: تعداد زیادی از رباعی های این مجموعه به مفهوم عشق و روابط عاشقانه بین زن و مرد می پردازند. اما عشقی که خاص روزگار شاعر است و برخاسته از اجتماعی که او در آن زندگی می کند. عشقی که با مفهوم انتزاعی و تجریدی و آرمانیِ خود، فاصله ی فراوانی دارد و هر روز شاعر در خیابان های شهر مصداق آن را می بیند. جامعه ای که شاعر در آن زندگی می کند ناخودآگاه بیشترین تأثیر را بر نحوه ی نگاه او به عشق دارد. در روزگاری که عشق در بنگاه معاملات خرید و فروش می شود (ص 43) اندیشیدن به عشقی افلاطونی برای شاعر دور از دسترس است. نوع نگاه شاعر به عشق در اغلب موارد بدبینانه و توام با ناامیدی است. هر چند گاه گاهی هم مددی از او می طلبد اما در مجموع، به آن خوش بین نیست و دل خوشی نسبت به آن ندارد (ص 20). در روزگار او تلاش برای عبور از خط قرمزها و دست یابی به میوه ی ممنوعه ی عشق، چیزی جز له شدن زیر چرخ تریلی ها را نصیب عاشق نمی کند (ص 51). در روزگاری که اسطوره های عشق ورزی مسخ شده اند، شیرین فقط از لنز و عمل می گوید و فرهاد پسر معتادی است (ص 18)؛ عشق دیگر نمی تواند مایه ی ثبت دوام کسی بر جریده ی عالم شود. 

لازم به یادآوری است که در عاشقانه های کلاسیک ادب فارسی، گاهی معشوق از مقامی والا برخوردار است و گاهی عاشق. به سخن دیگر همیشه یک کفه ی ترازو بالا و یک کفه پایین است. اما در این مجموعه ما با گونه ای تساوی مواجهیم، البته نه از آن جنس تساوی که عاشق و معشوق در مقامی انسانی ظهور کنند و در دو کفه ی ترازو در برابر و هم سنگ هم قرار گیرند، بلکه هر دو در پستی و کم ارزشی به تساوی رسیده اند و هر دو ارج و قرب چندانی ندارند. اینجا دیگر نه عاشق دارای قدر و مرتبه ای است و نه معشوق از مقام والایی برخوردار است. اینجا هر دو طرف در تنزل مقام، مساوی و برابرند. اگر چه تنزل مقام عاشق در ادبیات فارسی امری عادی است و جزیی از سنت های ادبی ما و تنزل مقام معشوق نیز در برهه ای از تاریخ ادبی ما (تغزل قصاید قرن سوم و چهارم و مکتب واسوخت) به چشم می خورد؛ اما در هیچ برهه ای شاهد تنزل همزمان مقام این دو در ابیات فارسی به این صورت نیستیم، چیزی که در این رباعی ها و بسیاری از شعرهای نسل جوان امروز مشاهده می شود. به راستی دلیل این تنزل مقام انسان در شعر جوانان ما چیست؟ اگر ما در عصر فاسد تیموری با اشعار سگیه اشعاری که در آن عاشق خود را سگ کوی معشوق می داند- رو به رو هستیم، در اینجا هم به نحوی این مسأله را مشاهده می کنیم:

در بازی موش و گربه ی زندگی ام / معشوق به من محل سگ هم نگذاشت (ص 33).

 عاشق در این رباعی ها حاضر است که گِل های کفِ کفش معشوق را لیس بزند (ص 40) و این حقارت به این معنی نیست که معشوق مقام بسیار والایی دارد، بلکه ناشی از حقارت بیش از حد عاشق است. چرا که معشوق هم دارای مقامی بس پست و حقیر است. در این جا هم عاشق به پستی تن داده و هم معشوق. در این مجموعه هر دو طرف، گرفتار تنزل و تدنی مقام شده اند.

موجود پریشان نحیفی هستم / پیش تو تمنای ضعیفی هستم

تو سطل زباله ای پر از خوشبختی / من گربه ی ولگرد کثیفی هستم (ص 15).

این لگدمال شدن کرامت انسانی عاشق و معشوق، این احساس حقارت و این تن دادن به پستی در روابط عاشقانه - هر چند در شعر و ادبیات - نشان بیماری فرهنگی عصر ما و نشان از ناسالم بودن روابط انسانی و منحرف شدن آن از جاده ی اصلی است.

ب) اجتماع: ضلع دوم مثلث درون مایه ای این مجموعه را اجتماع و مسائل اجتماعی شکل می دهد. صداقت در این مجموعه نشان می دهد که نسبت به اجتماع و مسائل آن حساس است. او در جای جای این مجموعه، از دغدغه های اجتماعی کوچک و بزرگی سخن می گوید. از استحاله ی ارزش ها و نشستن ابن ملجم ها به جای علی ها گله مند است (ص 25). همراه با فردوسی ندای «هنر خوار شد، جادوی ارجمند سر می دهد» و نگران سرانجام بدانجامِ هنر و هنرورزی است (ص 28). با طنزی رندانه از آزادی سخن می گوید که به خاطر میدان دادن زیاده از حد به آن، به خیابان تبدیل شده است (ص 31). از سانسورها گله مند است (ص 41) و به گندیدن زبان عصیان در دهان انسان جامعه اش معترض (ص 54). او خوب می داند که جای شب و روز عوض شده و در میان این همه زبان بازی، بازی های زبانی دیگر اثری ندارد:

می گویم: / جایی که جای شب و روز عوض شود/ روزنامه می شود شب نامه / می گوید: / خب که چه؟/ پایان این بازی های زبانی؟ / می گویم: / آغاز زبان بازی هاست / می گوید: / ها؟! / می گویم: / آه... (ص 21)

ج) مرگ: ضلع سوم درون مایه ای این مجموعه را مرگ اندیشی و مرگ طلبی تشکیل می دهد. شاعر از مرگ می خواهد تا در حق او آقایی کند (ص 17)  و او را از چنگال زندگی نامرد نجات دهد. این مرگ اندیشی ها اغلب از شکست ها و یأس های رمانتیک نشأت می گیرد و کمتر با دید فلسفی شاعر نسبت به مرگ مواجه هستیم:

بعد از تو که بی خبر از این جا رفتی / امید به مرگ زنده ام داشته است (ص 32).

اما این مرگ اندیشی به هر دلیلی که باشد نشان از سیطره ی دوباره ی دوره ای سیاه بر شعر معاصر ماست. مرگ اندیشی ای که بی شباهت به رمانتیک سیاه دهه های سی و چهل نیست. 

در برخی از اشعار این مجموعه، گاه با مضامینی سطحی نیز رو به رو می شویم، طوری که بعضی اشعار کاریکاتوروار و مضحک به نظر می رسند:

گفتی که به من زنگ بزن ساعت دو / من زنگ زدم بنا به فرموده ی تو

مشتاق شنیدن صدایت بودم / ترسیدم از این که پدرت گفت: الو (ص 29).

شعرهای صفحات 53- 22 از دیگر شعرهای این مجموعه اند که از این سطحی نگری و فقدان اندیشه رنج می برند.

2) بلاغت

اولین نکته در حیطه ی بلاغت، ظرافت های ادبی و دقت نظر صداقت در انتخاب واژگان است. او با انتخاب به جا در برخی از این رباعی ها، آرایه های ادبی را در کلام خود طوری به کار برده که توجه مخاطب را در نگاه اول به خود جلب نمی کند. مثلاً در رباعی زیر کلمه ی «مهر» ایهام تناسب ظریفی با «بهمن» دارد و فعل «روشن کردن» در دو معنی استخدام شده است، بی آنکه تصنعی به نظر برسد:

دستان تو مهر را به بهمن آورد / گرمای تنور عاشقی را پرورد

تو رفتی از اینجا و غمت بعد از تو / تکلیف اجاق خانه را روشن کرد (ص 19).

متأسفانه این ظرافت ها و دقت نظرها در رباعی های زیادی دیده نمی شود وگرنه می توانست ما را با مجموعه ای بسیار هنری تر مواجه کند.

نکته ی دیگر این که برخی از شعرهای این مجموعه فاقد هر گونه عنصر شعری هستند و برخی را فقط کاریکلماتور می توان حساب کرد نه شعر. برای مثال قطعه ی زیر جز یک ایهام لفظی در کلمه ی «راضی» چه عنصر شعری دیگری می تواند داشته باشد تا شعر محسوب شود؟: امروز، صفحه ی حوادث / "راضی ام" کرد تا / اثر "الکل" بر ترانه را / کشف کنم (ص 16).

 یا قطعه ی زیر که در شعر بودنش باید شک داشت: ژاله هستم/ "ژ" دارد جان می کند/ «این ابتدای ویرانی است» (ص 34). به همین دلیل من اغلب قطعه های سپید این مجموعه را شعر نمی دانم و معتقدم که صداقت، اگر در همان قالب رباعی شعر بسراید موفق تر خواهد بود. این قطعه ها بیشتر بازی زبانی هستند تا شعر. 

نکته ی دیگر در حیطه ی بلاغت، حضور نوعی آیرونی (Irony) و طنز در اشعار این مجموعه است. نگاه طنزآمیز شاعر به مسائل مختلف، در بسیاری از اشعار این مجموعه قابل مشاهده است. طنزی تلخ که در اغلب موارد از وجهه ای تراژیک برخوردار است تا کمیک.

ما توی لجن بزرگ و بالغ شده ایم / بر عکس محیطمان شقایق شده ایم

هر چند خدا به ما... ولی شکر خدا / راضی به همینیم که عاشق شده ایم (ص 48).

نمونه های دیگر این گونه طنز در شعرهای صفحات 58- 49- 26- 18 قابل مشاهده است.

3) موسیقی

در حیطه ی موسیقی نیز صداقت به وفور از اختیارات شاعری بهره می گیرد، تا بتواند از اوزان فرعی رباعی برای سرودن کمک بگیرد. این بهره گیری از اختیارات شاعری، گاهی منجر به سکته های ملیحی در کلام او می شود و گاه کلام را دچار سکته های قبیح کرده و از زیبایی و روانی آن می کاهد. برای نمونه می توان مصراع های: کاری که نمی باید می کردش را کرد (ص 41) شاید حقّ آب و گلم را بدهی (ص 44) به جشن تولدم چهار مرداد (ص 35) اشاره کرد که سکته های وزنی، کلام را دچار وقفه کرده اند و به زیبایی و روانی آن آسیب رسانده اند.

4) زبان

در حوزه ی زبان بر این مجموعه ایراداتی وارد است. نکته ی اول حضور «واو ربط» در وسط مصراع است که برای رعایت موسیقی باید بدون تخفیف خوانده شوند. این مسأله موجب مکث در کلام می شود و هیچ کارکرد زیبایی شناسانه ای ندارد، برای نمونه می توان به مصراع های: سر درد ... وَ قرص های هر شب زیباست (ص 24) هم درد وَ هم مرهم دردش گم شد (ص 28) بی عشق و یا که هوسی آمد و رفت (ص 35) اشاره کرد.

نکته ی دیگر حذف در زبان است که از روی سهل انگاری در این شعرها اتفاق افتاده و به شعر لطمه زده است. برای نمونه شاعر حرف «ه» را در کلمه ی «تازه» در مصراع زیر حذف کرده است و این بر خلاف قوانین دستور زبان است: تا این که سر قرار تازت برسی (ص 27). یا حذف «بی» در مصراع زیر قبل از «هوس» به قرینه ی لفظی قبل از خود، کلام را نازیبا و دچار وقفه کرده است: بی عشق و یا که هوسی آمد و رفت (ص 35)

در حیطه ی نحو زبان و واژگان نیز ایراداتی بر این مجموعه وارد است. مثلاً در مصراع زیر، شاعر به ضرورتِ ردیف، از گروه فعلی «بر باد است» استفاده کرده است که گروه فعلی ضمخت و نازیبایی است و در زبان معیار عمدتاً «بر باد رفتن» به جای آن به کار می رود: سالی که در آن عشق و وفا بر باد است (ص 18). یا در بیت زیر که هم چیدمان جمله فاقد نحو امروزی است و هم حضور برخی واژگان چون «غم» و «مستی» زبان را رنگی کهنه و کلاسیک بخشیده است: بر شادی زندگانی ات در بستی / از غصه ی من همیشه از غم مستی (ص 38). یا در بیت زیر واژه ی «افکار» به معنی خسته و رنجور با بافت (context) کلام ناهمخوان است: یک تاجر ورشکسته ی افکارم / با این همه کار نسبتاً بیکارم (ص 43). یا در بیت زیر که پیر شدن جوانی تعبیری نه چندان زیباست و «طبع روان» ترکیبی است که کلام را به کهنگی کشانده است، در ضمن آوردن دو صفت «گنگ و روانی»- به معنی دیوانه- با هم نامتناسب و نادرخورست، هر چند نوعی جناس را رقم زده باشد: غم باعث پیری جوانی شده است / آن طبع روان، گنگ و روانی شده است (50). یا در بیت زیر صفت «دیرین» برای «شعر» در کلام خوب ننشسته است و معنی مورد نظر شاعر را به خوبی افاده نمی کند: تلخم اما عشق شیرین هستم / تفسیر جدید شعر دیرین هستم (61).

در کل مجموعه ی «57» که حاصل شعرهای هیجده تا بیست و یک سالگی پویا صداقت، این شاعر جوان ایلامی است، با توجه به گستره ی مفاهیم و دغدغه های شاعر بسیار مسرت بخش است و نشان از جوانی می دهد که اهل تفکر و تأمل در هستی است. برای او آینده ی ادبی پربارتری را آرزومندم.


«عشق ها و دردهای شخصی در انزوا»: نگاهی به مجموعه شعر «این روزها به خاطر عشق تو... » سروده ی فرشاد فر

«عشق ها و دردهای شخصی در انزوا»

نگاهی به مجموعه شعر «این روزها به خاطر عشق تو... » سروده ی فرشاد فرصت صفایی

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است.

این مقاله در سایت حوزه هنری استان کرمانشاه چاپ شده است.

«این روزها به خاطر عشق تو...» عنوان مجموعه ای است از فرشاد فرصت صفایی که توسط انتشارات فصل پنجم در سال 1391  در شمارگان 1100 نسخه، روانه ی بازار شعر شده است. مجموعه ای متشکل از سی و چهار غزل فارسی و یک غزل کردی. اغلب غزل های این مجموعه در بردارنده ی عشق ها و دردهای شخصی شاعری است که در انزوای خود لحظات بودنش را سروده است. در کنار مضامین عاشقانه چند شعر آیینی هم به چشم می خورد. نکته ی قابل ذکر این است که شاعر این مجموعه، میل چندانی به بیان مضامین اجتماعی در غزل های خود نشان نمی دهد و این گذشته از قالب غزل که فلسفه ی وجودی آن مغازله و معاشقه با معشوق است، حاکی از رویکرد انزوا طلبانه ی شاعر و گریز او از اجتماع و مضامین اجتماعی است. غزل های این مجموعه حرف ها و زمزمه های یک شاعر است که کنج عزلت را برگزیده و قلبش از انزوا پر شده است (ص 9) شاعری که از عشق می گوید، اما نه یک عشق افلاطونی، بلکه عشقی که خاص روزگار اوست. غزل های عاشقانه ی این مجموعه، اغلب به دیدارها و قرارهای عاشقانه ی شاعر می پردازد، دیدار با معشوقی که در اغلب این غزل ها به خیانت و هوسرانی متهم است و نگاه مردسالارانه ی شاعر که ریشه در سنت هزار ساله ی ادب فارسی دارد، حکمفرمایی می کند، تا معشوق همچنان در چنگال دوالیسم گرفتار بماند و در مرتبه ی انسانی خود جلوه نکند. معشوقی که گاهی چنان عظمت می یابد که به مرتبه ی ایزد بانو و الهه بودن می رسد و گاه چنان دچار تنزل می شود که سزاوار انواع تحقیرها و سرزنش هاست. از حیطه ی مضمون و محتوا که بگذریم، برخی ویژگی های زبانی و بلاغی در این مجموعه وجود دارد که نگارنده در ادامه در حد وسع این نوشتار به آنها خواهد پرداخت.

یکی از ویژگی های اصلی این مجموعه انتزاع و تجریدی است که اغلب در حوزه ی ترکیب سازی شاعر رخ می دهد. در این مجموعه ترکیب هایی وجود دارد که از حوزه ی ملموسات خارج است و ما به ازای خارجی ندارند. ترکیباتی که گاه از چند واژه هم می گذرد و به تتابع اضافاتی طولانی می انجامد که بسیار پیچیده، گنگ و غیر قابل فهم هستند:

هوای ملتهب بغض ماجرایی گنگ

همیشه در نفس داستان من جاری است (ص 11)

مخاطب مسلماًدر برخورد با تتابع اضافات «هوای ملتهب بغض ماجرایی گنگ» سر در گم می ماند و چیز چندانی دستگیرش نخواهد شد. یا در بیت زیر «حجم گنگ حوصله » از این گونه تتابع اضافات پیچیده و انتزاعی است:

مقصودها چه پوچ و حقیرانه، از حجم گنگ حوصله لبریزند

تعبیر جاده های پر از بن بست، در خواب کوره راه چه خواهد شد (ص 58)

کمتر غزلی از این مجموعه را می توان یافت که از این ترکیبات انتزاعی و تجریدی در آن نباشد، ترکیباتی که نمونه ی آن را در غزل های سبک هندی به ویژه غزل بیدل دهلوی می توان یافت  و از میان معاصران شعر سهراب سپهری را فرا یاد می آورد.

ویژگی دیگر این مجموعه که باز هم موجب انتزاعی بودن و دور از دسترس شدن مفاهیم و مضامین اشعار آن برای مخاطب می شود، استفاده از اضافه های استعاری ای است که از بار عاطفی چندانی برخوردار نیستند. برای نمونه می توان به چشم سفر، چشم عطش، چشم اجل، چشم دل، چشم زمان، لب زشت فاجعه، دهان منظره، لحن خیس گام، دست شعر، چشم شعر، تن شعر، گلوی چشم و ... اشاره کرد. چنان که ملاحظه می شود در این دسته ترکیبات تنها دسته ای از واژگان در دسته ای دیگر ضرب شده اند، بی آنکه کارکردی استاتیک و زیبایی شناسانه داشته باشند. این نکته در مورد اضافه های تشبیهی نیز صدق می کند، در اضافه های تشبیهی این مجموعه نیز ما با زیبایی و گاهی حتی رسایی چندانی رو به رو نمی شویم. درست است که شاعر در حوزه ی ترکیب سازی و تصویر سازی آزاد است که از زبان معیار فراتر رود؛ اما همیشه باید دو اصل اساسی رسانگی و زیبایی شناسانه را مد نظر داشته باشد، نمونه ی این گونه ترکیب سازی ها و اضافه های استعاری را در نثر فنی قدیم فارسی به وفور می توان دید، شما هر صفحه از مرزبان نامه را که باز کنید با گنجینه ای از این اضافه های استعاری رو به رو می شوید، اما هیچ کدام از این تصاویر گیرایی یک تشبیه ساده آن هم از شاعر درجه دومی چون منوچهری را ندارد. چرا؟ چون در شعر منوچهری تصاویر از بار عاطفی لبریزند و در مرزبان نامه همچنان که منتقدان و سبک شناسان آن را در حوزه ی سبک فنی و مصنوع گنجانده اند، ما با نویسنده ای رو به رو هستیم که با تکنیک و فن می خواهد نثر را به مرتبه ی شعر ارتقاء دهد، غافل از این که شعر چیزی فراتر از ترکیب سازی و تصویر سازی است. تصویری که از عاطفه سرشار نشده باشد، تصویری است خشک، بی روح و فاقد اصالت و ماندگاری.

از دیگر نکاتی که در این مجموعه می توان بدان اشاره کرد، تنگنایی است که قافیه و ردیف بر شاعر تحمیل می کند، تا جایی که در بعضی بیت ها، حضور قافیه تنها به خاطر اشتراک آوایی است و هیچ نقشی در بیت ندارد، شاعر فقط قافیه را به خاطر قافیه آورده تا بیتی سروده باشد. مثلاً در همان غزل اول که آغاز خوبی دارد، شاعر در بیت های پایانی قافیه ی«آشنا» را می آورد که هیچ کارکردی در معنی بیت ندارد:

شاعر از بستر زمان برخاست، ذره ذره رسید تا خورشید

ذره های تنش مذاب شدند، افق از شعر آشنا پر شد (ص10)

یا در غزل هشتم تنگنای ردیف شاعر را بر آن داشته که به جای «نخواهد آورد» از «نخواهد داد» استفاده کند:

افسوس! گندم زار آفت خورده ی این قرن

بر سفره ی سرخ شقایق نان نخواهد داد (ص 23)

نکته ی دیگر در غزل های این مجموعه، حضور برخی واژگان است که مدام تکرار می شوند، بدیهی است که هر شاعری دایره ی واژگان خاصی دارد، اما یک شاعر باید چنان پشتوانه ی زبانی پردامنه ای داشته باشد که این چنین و به این زودی در دایره ی تکرار نیفتد. از این واژگان مکرر می توان به خلسه، فاجعه، خورشید، ذهن، شعر، تقویم، ثانیه، حجم، گنگ و ... اشاره کرد.

نکته ی دیگر حضور برخی واژگان نامأنوس عربی در این غزل هاست که به طور کلی با بافت زبانی غزل ناهمخوان و ناهمگون است. برای مثال می توان به دو واژه ی مکسّر و تکرّر در ابیات زیر اشاره کرد که شاعر می توانست به راحتی آنها را تغییر دهد و جایگزینی برای آنها بیابد.

هر جا نگاه می کنم انگار، سحر ملیح عطر تو جاری است

لب های تو مکسّر پرهیز، چشمان تو دریچه ی جادو

در لحظه های بی تو اگر چه، لحظه که نه تکرّر مرگند

لبریزم از دقایق بی شعر، سرشارم از علایق ترسو (ص 44)

گاهی شاعر در این غزل ها به تناسب ها توجه ندارد، مثلاً در مصراع «می بینم از دریچه ی هر صبح، چشمان قهوه خورده ی مستت» (ص 43) با سهل انگاری تمام علت مستی چشم را به قهوه نسبت داده، چیزی که غیر عادی و نازیباست. یا در مصراع «آویخته عطر تنت از گردن کوچه» (ص 47) فعل آویختن را بدون هیچ تناسبی برای عطر به کار برده که ناموزون است.  یا در مصراع «می مانم آخر زیر آوار خیابان» (ص 46) آوار شدن را برای خیابان در نظر گرفته که باز هم نامتناسب است.

نکته ی دیگری که در این غزل ها به چشم می خورد تکرار «واو» در ابتدای بیت ها و مصراع هاست که گاهی بسامد آن بالا و ملال آور است. مثلا شاعر در غزل نهم (ص 25- 24) سه بار آن هم در یک غزل از واو آغازگر مصراع استفاده می کند که جز پر کردن وزن، دلیل دیگری برای کاربرد آن نمی توان در نظر گرفت.

برخی سهل انگاری های دستوری نیز در این مجموعه وجود دارد، مثلا در مصراع «تنها طنین فاتحه ی بر مزار ماست» (ص 63) شاعر ما بین ترکیب اضافی «فاتحه ی مزار» حرف اضافه ی «بر» را تنها برای پر کردن وزن به کار برده که از نظر دستوری اشتباه است.

در این مجموعه تصاویر تازه ای نیز یافت می شود که حاکی از خلاقیت شاعر است، برای مثال «سوت شبگرد قطره قطره چکید، استکان شب از صدا پر شد» (ص 9) یا در بیت زیر که گذشته از اغراق بسیار زیبای آن، عاطفه ای سرشار نیز موج می زند :

خطوط دفترم از گریه هایم آن قدر خیس است

که بین اشک ها یک قطره جوهر جا نمی گیرد(ص 19)

در این مجموعه غزل هایی وجود دارد که آغازی بسیار زیبا و دلنشین دارند اما هر چه به پایان نزدیک می شوند، مضامین دم دستی تر می شود و زبان افت می کند. برای نمونه ی می توان به غزل های صفحات 62 و 13 اشاره کرد که بر خلاف چند بیت آغازین شان، در ابیات پایانی چیزی برای عرضه کردن به مخاطب ندارند. از نمونه های موفق غزل های این مجموعه به نظر نگارنده می توان به غزل های صفحات 70- 66- 20- 17 اشاره کرد. دلیل نگارنده برای این انتخاب این است که شاعر در این غزل ها رهاتر است و عاطفه اش را به خاطر وزن و قافیه ذبح نمی کند، این غزل ها حرف هایی است که از دل برآمده و بر دل می نشیند. در پایان برای فرشاد فرصت صفایی شاعر گرانقدر همشهری ام آرزوی موفقیت و شادکامی دارم و یکی از غزل های بی نظیر این مجموعه اش را با خود زمزمه می کنم:

بی تو آشفته ترین مرد جهانم بابا

بی تو انگار که بی نام و نشانم بابا

بعد تو زندگی ام مثل جهنم شده است

بعد تو در به در دست زمانم بابا

بی حضور تو بهار دل من پرپر شد

بی تو نفرینی جادوی خزانم بابا

خاطرات تو پناه لحظات دل من

دیدن خواب تو تنها هیجانم بابا

هم پدر بودی و هم جای برادر بودی

جای یک داغ دو داغ است به جانم بابا

رفتنت خانه ی آباد مرا ویران کرد

چه بگویم که دگر بسته زبانم بابا (ص 70)

«نگاهی به برخی از ویژگی های نحوی و مختصه های زبانیِ غزلیات وحشی بافقی»

مقاله ای از من تحت عنوان «نگاهی به برخی از ویژگی های نحوی و مختصه های زبانی غزلیات وحشی بافقی» در مجموعه مقالات "شرح دلارایی: همایش بزرگداشت کمال الدین وحشی بافقی" به چاپ رسیده است. پی دی اف این مقاله را از اینجا پیاده کنید. 

«طوفانِ بی ملاحظه در راه است!»

«طوفانِ بی ملاحظه در راه است!»

خوانش یک شعر از پاییز رحیمی 

این مقاله در ماهنامه ی ایتنرنتی سیولیشه چاپ شده است. 

این مقاله در هفته نامه ی پیغام بوشهر چاپ شده است.

این مقاله در سایت حوزه هنری استان کرمانشاه چاپ شده است. 

بی شک نیمایوشیج «پادشاه فتح» شعر معاصر است و این لقب تشریفی است که تنها برازنده ی این بزرگ مرد کوهستان است. مهم­ترین دستاورد نیما برای شعر فارسی، دگرگونی نگاه شاعر به هستی بود؛ چرا که تغییرات فرمی و شکلی در شعر پیش از نیما هم اتفاق افتاده بود؛ ولی آنچه تغییر نکرده بود، زاویه­ی دید شاعر بود که همچنان از دریچه ی سنت به هستی می نگریست. «نیما در نوشته­های خود بیان می­کند که غرض او از شعر نو، تنها کوتاه و بلند بودن مصراع­های آن نیست؛ او اعتقاد اساسی خود به شعر نو را در پدید آوردن «میدان دید تازه»­ای می­داند که بایستی قبل از ایجاد هر شعری رعایت شود و هر کس این هدف را به هر شکل، وجهه­ی همت خود سازد، شعر نو به وجود آورده است ولو این که شعر خود را در بحور و اوزان عروضی و قالب­های کلاسیک سروده باشد» (جورکش، 1385: 19). با آن که خود نیما شاعری غزل­پرداز نبود؛ اما دامنه­ی تحولات وی به قالب غزل نیز رسید. غزل که در طول تاریخ ادب فارسی همواره گام به گام با ذوق و فرهنگ ایرانی حرکت کرده و در هر دوره ای متناسب با علایق آن دوره پاسخ گوی نیازهای ذوقی و عاطفی شاعران و شعر دوستان بوده است، با ظهور نیما و تحت تأثیر شعر نو و سپس شعر سپید، دریچه های تازه ای را به روی خود گشوده یافت. تأثیر نیما در غزل بعد از خودش به حدی است که بعضی «غزل نو» را که به تأثیر از جریان شعر نیمایی شکل گرفته «غزل نیمایی» خوانده اند. بزرگترین غزل سرایان معاصر نیز، همواره به تأثیرپذیری خود از نیما و شعر نیمایی معترف بوده اند. برای مثال حسین منزوی یکی از این بزرگان، وامدار بودن خود به نیما و شعر نیمایی را چنین بیان می کند: «دوباره می­کشد سر، آتش از خاکستر شعرم / که من هم در غزل از جوجه ققنوسان نیمایم».

یکی از ویژگی های شعر نیمایی، به کارگیری وسیع نماد و سمبول در شعر بود که به شکل گیری جریان سمبولیسم و نمادگرایی در شعر معاصر منجر شد. نمادگرایی به تبع شعر نیمایی به غزل معاصر نیز راه یافت و بر غنای ادبی هر چه بیشتر آن افزود. اگرچه غزل کلاسیک به ویژه غزل عرفانی نیز از خصلت نمادین برخودار است؛ اما اجتماعی- سیاسی بودن نمادهای به کار رفته در غزل معاصر وجهه ممیزه ی آن از غزل نمادین کلاسیک است.

نماد (سمبول) چیست؟ در فرهنگ اصطلاحات ادبی در تعریف نماد، چنین می خوانیم: «نماد شیء بی جان یا موجود جانداری است که هم خودش است و هم مظهر مفاهیمی فراتر از خودش» (داد، 1390: 449). نماد نیز مانند استعاره ذکر مشبهٌ به و اراده ی مشبه است. منتهی دو تفاوت اساسی با استعاره دارد: 1) مشبهٌ به در نماد صریحاً به یک مشبه خاص دلالت ندارد، بلکه بر چند مشبه نزدیک به هم و به اصطلاح بر هاله ای از معانی و مفاهیم مربوط و نزدیک به هم (A range of reference) دلالت دارد. به سخن دیگر در نماد یک واژه در مقابل گستره ای از مفاهیم قرار می گیرد و رابطه ی دال و مدلولی آن، بر خلاف استعاره یک به یک نیست، بلکه یک به چند است. مثلاً زندان در شعر عرفانی می تواند نماد تن، دنیا، تعلقات دنیوی و امیال نفسانی و از این قبیل باشد. 2) در استعاره ناچاریم که مشبهٌ به را به سبب وجود قرینه ی صارفه حتماً در معنای ثانوی دریابیم، اما نماد در معنای خودش نیز فهمیده می شود. استعاره یک واژه ی به عاریت گرفته شده است و دیگر خودش نیست، اما نماد در عین حال هم خودش است و هم معانی دیگری غیر از خودش. مثلاً نی در نی نامه ی مولانا هم می تواند خود نی در عالم واقع باشد و هم نماد مولانای شاعر یا انسان کامل یا روح آدمی باشد.

سؤالی که در اینجا مطرح می شود این است که چه موقع شاعر از نماد استفاده می کند؟ در پاسخ باید گفت شاعر هر گاه نتواند آن چه را که درک کرده، بر زبان بیاورد از نماد برای بیان آن بهره می گیرد. شاعر در دو حالت نمی تواند آن چه را که درک کرده، به زبان بیاورد. حالت اول وقتی است که شاعر با گستره ی وسیعی از تجارب و مفاهیم رو به رو شده، که زبان گنجایش و قدرت بیان آنها را ندارد و تنگناهای حاکم بر زبان مانع از آن می شوند که شاعر احساسات، تجارب و مفاهیم دریافته اش را مستقیم و سرراست در قالب واژگان بریزد و به مخاطب ارائه دهد،پس ناگزیر نمادها و نشانه هایی را برمی گزیند که بتواند مقداری از این تجربه های شهود شده را در «زندان زبان» به بند بکشد. این حالت بیشتر در کشف و شهودهای درونی رخ می دهد و در سفر به سرزمین مبهم و ناشناخته ی ناخودآگاه به وقوع می پیوندد. از آنجا که اغلب اشعار عرفانی حاصل چنین کشف و شهودها و چنین سفرهایی به قلمرو ناخودآگاه ذهن اند، از این گونه نمادپردازی ها در آنها به وفور مشاهده می شود. حالت دومی که شاعر برای بیان مفاهیم و ذهنیات خود دست نمادپردازی می زند، هنگامی است که در چنگال استبداد سیاسی- اجتماعی و دیکتاتوری حاکم بر جامعه گرفتار آید. در این حالت نیز شاعر به دلیل احتیاط و ترس از سرکوب و سانسور به بیان نمادین متوسل می گردد.

تفاوت اصلی این دو حالت در این است که در حالت اول شاعر در تسخیر بخش ناخودآگاه ذهن خویش بوده و نمادپردازی او نشأت گرفته از این بخش روان اوست؛ اما در حالت دوم شاعر خودآگاهانه به نمادپردازی و بیان نمادین روی می آورد. اما شباهت شان این است که در هر دو حالت شاعر می خواهد از نوعی استبداد و دیکتاتوری رهایی یابد. در حالت اول از استبداد زبانی و در حالت دوم از استبداد سیاسی- اجتماعی. شاعر هر گاه با این دو نوع استبداد رو به رو شود، ناگزیر است که برای بیان مکنونات قلبی و نهفته های درونی اش از نماد بهره گیرد. نمادگرایی نوعی کثرت گرایی و پلورالیسم در عرصه ی شعر و سوق دادن آن به سمت چندصدایی (poly phony) است و این خود نشان از حرکت به سمت دموکراسی در عرصه ی ادبیات و گریز از استبداد زبانی و سیاسی- اجتماعی است.گرایش های نمادین و سمبلیک در حوزه ی ادبیات کلاسیک اغلب از نوع اول، و در حوزه ی ادبیات معاصر، اغلب از نوع دوم می باشند. استفاده از نماد و بیان نمادین چه برخاسته از حالت اول و چه نشأت گرفته از حالت دوم باشد، بر غنای جوهر هنری شعر - ابهام- و هم چنین شرکت دادن خواننده در امر خواندن و آفرینش ادبی، جهت التذاذ بیشتر، مؤثر است. شعر نمادین نشان از نوعی دلزدگی از شعر آسان یاب و تک معنا و حرکت به سمت شعر چندمعنایی است. (پورنامداریان و خسروی شکیب، 1387: 147). درک درست یک متن ادبی نمادین در گرو تلقی درست از نمادهای به کار رفته در آن است. فهم درست نمادها ما را در مسیر درست معنایابی اثر ادبی قرار می دهد و یاریگر ما در فهم متن ادبی خواهد بود. با این مقدمه ی نه چندان کوتاه به سراغ خوانش غزلی از سرکار خانم پاییز رحیمی می رویم.

طوفانِ بی ملاحظه در راه است، فردا بلوط پیر چه خواهد کرد؟

بادِ زبان نفهمِ غضب آلود، با بیدِ سر به زیر چه خواهد کرد؟

آن روزها ردیفِ صنوبرها در گیج گاهِ جادّه امیدی بود

فردا که ردّ ِ هیچ درختی نیست، گم کرده ی مسیر چه خواهد کرد؟

فانوس هایِ سرخِ ترک خورده در باغ ِ مه گرفته تماشایی است

با این چراغ هایِ اناری رنگ، باد ِ بهانه گیر چه خواهد کرد؟

این تکّه سنگ ِ از همه جا مانده، بیهوده در مدار نمی چرخد

گیرم هزار سال دگر... اما، با روز ِ ناگزیر چه خواهد کرد؟

روزی که کوه ها بدود در باد، بارانی از ستاره فرو ریزد

در رقص خاک و صاعقه و آتش، در بهتِ آن کویر چه خواهد کرد؟

با یال ِ اسب هایِ رها در باد، بویِ جنونِ زلفِ تو می آید

در التهابِ سرخِ نفس هایت این جاده، این مسیر چه خواهد کرد؟

شاعر به سمت جاده نگاهی کرد، غیر از صدای باد، صدایی نیست

تو نیستی و شاعر درد آلود، با این غمِ خطیر چه خواهد کرد؟! (رحیمی، ۱۳۸۶: ۵۱)

اولین خصیصه و ویژگی ای که در برخورد با این غزل توجه مخاطب را به خود جلب می کند، بیان نمادین و سمبولیک آن است. نمادهایی که هر کدام از آنها را می توان به گونه های مختلفی تأویل کرد. شعر با این هشدار شروع می شود: «طوفان بی ملاحظه در راه است». طوفانی که نمی تواند تنها به یک طوفان که حاصل دگرگونی و انقلاب هواست اشاره داشته باشد، بلکه علاوه بر این مفهوم مفاهیم متعدد دیگری را به ذهن مخاطب القا می کند. این نکته وقتی روشن تر می شود که بدانیم واژه ی طوفان علاوه بر معنای حقیقی آن، مجازاً به هر چیزی که بسیار و غالب باشد و همه چیز را فروگیرد نیز اطلاق می شود (لغت نامه ی دهخدا) پس این طوفان می تواند طوفان آب باشد، یا طوفان آتش یا طوفانی اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، مذهبی و ... طوفان بی ملاحظه یعنی طوفانی که رعایت جانب هیچ کس و هیچ چیز را نمی کند و خشک و تر را با هم خواهد سوزاند و همه چیز را با خود خواهد برد.  این «طوفان» همان «باد زبان نفهم غضب آلود» در مصراع بعد است که می خواهد همه چیز را در هم بشکند و نابود کند. در ادامه و در تقابل با این نماد مخرب و ویرانگر شاعر از واژه ی نمادین «بلوط» بهره می گیرد، بلوط نماد مقاومت و پایداری است، اما انتخاب صفت «پیر» ما را متوجه این نکته می گرداند که این بلوط دیگر آن قدرت مقاومت و ایستادگی در برابر بادها و طوفان ها را ندارد. این بلوط می تواند یک درخت بلوط در عالم واقع باشد یا نمادی از خود شاعر یا قشر فرهیخته و روشنفکر معاصر در تقابل با طوفان های اجتماعی- سیاسی، قشری که پس از شکست های متوالی خود را در برابر طوفان بی ملاحظه ی دیگری می بیند.

ساختار تقابلی مصراع اول در مصراع دوم و در دو واژه ی «باد» و «بید» نیز وجود دارد. لازم به یادآوری است که نماد از خصلتی متناقض برخوردار است و اصولاً بیان نمادین به یاری پدیده هایی صورت می گیرد که از این تناقض برخوردار باشند. نماد آمیزه ای از خیر و شر و خوبی و بدی است. برای مثال آتش یکی از نمادهای به کار رفته در غزلیات شمس است، پدیده ای که هم می تواند مسبب خیر و برکت و نور روشنی باشد و هم می تواند منشأ شر و بدی و سوزانندگی و عذاب الیم گردد. باد نیز از این ویژگی پارادوکسیکال و متناقض برخوردار است و همین امر زمینه را برای نمادینه شدن آن مهیا می سازد. این دوسویه ی ناساز باد در اساطیر نیز قابل پی گیری است. در فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ذیل واژه ی باد چنین می خوانیم: «باد» «وات» یا «وایو» که اصلاً از «وا» به معنی وزیدن مشتق شده، در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص ایزد باد و نخستین ایزدی است که نذور را می پذیرد. در یشت ها، سه بار وات به معنی فرشته آمده است. در روایات دو وایو هست، یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیو مظهر هوای ناپاک و زیان آور، در وندیداد (فرگرد پنجم) صراحتاً نام او با دیو مرگ یکجا آورده شده است» (یاحقی، 1368: 118). چنان که مشاهده می شود، در اسطوره ها نیز باد موجودی متناقض است، از یک سو، در معنای فرشته و ایزدی که نذورات را می پذیرد و نگهبان هوای پاک است و از سوی دیگر همردیف با دیو مرگ و مظهر هوای ناپاک و زیان آور. شاید بتوان خصلت پارادوکسیکال و نمادین باد را وام گرفته از همین بینش اساطیری دانست. سویه ی مثبت باد اغلب در ادبیات کلاسیک و با تعابیری چون «نسیم» و «نسیم سحر» و «باد صبا» که پیام آور معشوق برای عاشق و عامل ارتباط این دو است قابل مشاهده است، در اینجا چند بیت از غزلیات حافظ را به عنوان شاهد مثال ذکر می کنیم. «ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست» « ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر» «صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را». کاربرد سویه ی منفی باد اغلب در شعر معاصر به چشم می خورد که نماد ویرانگری، خرابی، هرج و مرج و در نهایت دگرگونی است، در اینجا دو نمونه را ذکر می کنیم. «باد می گردد و در باز و چراغ است خموش / خانه ها یکسره خالی شده در دهکده اند» (نیمایوشیج ). «در کوچه باد می آید/ این ابتدای ویرانی است / آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد» (فروغ فرخزاد). در اینجا می توان با رولان بارت همصدا شد آنجا که می گوید: «نمادها در همه ی زمان ها ثابت اند، آنچه مشخص است این است که دیدگاه جمعی و اجتماع در برابر لایه های معنایی آنها تغییر می کند» (به نقل از پورنامداریان و خسروی شکیب، 1387: 152). به سخن دیگر نمادها این قابلیت را دارند که در مسیر زمان تغییر کرده، دچار پوست اندازی و دگردیسی شوند و متناسب با هر عصری، مفاهیم و معانی خاصی را در بر داشته باشند. باد یکی از نمادهای دگردیسی یافته در شعر فارسی است، که به سبب خصلت متناقضش توانسته است مفاهیم متعدد و حتی متضاد و متناقضی را القا کند. این نماد به علت منش اجتماعی وکنش های سیاسی و نگرش خاص شاعران معاصر، کارکردی جدید یافته است؛ کارکردی که از ذهن و شعور سیاسی نیما و پیروان ادبی او در زمان و مکانی خاص مایه گرفته است و کاملاً با کارکرد آن در شعر کلاسیک متفاوت است.

«باد» در مصراع دوم با صفاتی چون «زبان نفهم» و «غضب آلود» توصیف می شود تا خصلت ویرانگری و تخریب خود را هر چه بیشتر نمایان کند. «بید» نیز در این مصراع همردیف با «بلوط» در مصراع قبل قرار می گیرد. ویژگی مشترک این دو، ناتوانی در برابر طوفان بی ملاحظه و باد زبان نفهم غضب آلود است. این بید دیگر آن بیدی نیست که با هر بادی نلرزد، بلکه بر اثر ناملایمات روزگار سر به زیر افکنده و میل چندانی به مقابله ندارد. عبارت وصفی «سر به زیر» برای بید، از ایهامی چند پهلو برخوردار است. این عبارت می تواند به معنای مجازی متواضع و خاکسار درک گردد یا در معنای خجالت زده و شرمسار فهمیده شود و حتی می تواند در معنای واقعی آن و صفتی برای درخت بید انگاشته شود، چرا که یکی از انواع بید، بید مجنون است که شاخه هایش متمایل به زمین و سر به زیر می باشد. آیا این بلوط و بید مجنون نمادی از روشنفکر معاصرمان نیست که عاشقانه به فرهنگش عشق می ورزد و بر اثر شکست های متوالی در برابر بادهای هرزه گرد، نومیدانه سر به زیر افکنده و تنها کاری که خود را قادر به انجام آن می بیند، هجو و ملامت ویرانگری بادهای زبان نفهم و طوفان های بی ملاحظه است؟!

بیت دوم غزل، برزخی از زمان حال را در بین دو زمان گذشته و آینده نشان می دهد که شاعر در آن گرفتار آمده است؛ گذشته ای که اندک امیدی در آن به چشم می خورد و آینده ای که نامعلوم، مشکوک و سرشار از ابهام و گنگی است. انتخاب ردیف «چه خواهد کرد» علاوه بر بیان سردرگمی و عدم قدرت پیش بینی، بر ابهام آینده ای که پیش روی شاعر است می افزاید. گذشته ای که ردیفی از صنوبرها امید بخش بودند و راهنمایی برای روندگان به شمار می آمدند و آینده ای که باد و طوفان بی ملاحظه ردّ هیچ درختی را بر مسیر جاده نمی گذارد تا کسی قادر به تشخیص راه از بی راهه نباشد. تکرار دو بار هجای «ها» در مصراع اول این بیت، علاوه بر القای اندوه شاعر، فاصله ی زمانی او از گذشته ی امید بخشش را نیز به تصویر می کشد. استفاده ی ایهامی از «گیج گاه» نیز به نوبه ی خود حائز اهمیت است. یکی از معانی گیج گاه فاصله ی بین چشم و گوش یعنی شقیقه است، این معنا برای جاده نوعی تشخیص و جان بخشی را به ارمغان می آورد. معنی دیگر گیج گاه در معنی جایگاه گیجی و پراکنده خاطری و پریشانی است. یعنی قسمتی از جاده که عابر را گیج و سرگشته و حیران وامی گذارد و او را در انتخاب مسیر درست به شک و تردید می اندازد.

نکته ی دیگری که در این بیت جلب توجه می کند، ترکیب وصفی «گم کرده ی مسیر» است. صفت فاعلی گم کرده به علت اضافه شدن به واژه ی مسیر، معنای صفت مفعولی و چیزی شبیه به «گم شده ی مسیر» را به خود گرفته است. لازم به ذکر است که صفت فاعلی«گم کرده» در زبان فارسی در اغلب مواردی که به کلمه ی بعد از خود اضافه می شود، آخر آن ساکن است و کسره ی اضافه نمی گیرد؛ برای مثال می توان به موارد زیر اشاره کرد: «گم کرده دل»؛ «گم کرده راه»؛ «گم کرده پَی»؛ «گم کرده فرزند».  اما در اینجا شاعر با تغییر اندکی که در این صفت ایجاد کرده، معنایی غیر از معنای مستعمل آن را به مخاطب القا کرده است. «گم کرده مسیر» یعنی کسی که خودش مسیر را گم کرده و «گم کرده ی مسیر» یعنی کسی که راهش را زده اند و مسیر را بر او مشتبه کرده اند. در این جا می توان فاعل را همان باد زبان نفهم غضب آلود بیت قبل دانست که شاعر را سردرگم گذاشته است و او را در انتخاب مسیر درست عاجز کرده است. استفاده از چنین صفت مفعولی ای حاکی از همان انفعال و اثر پذیری ای است که در بیت قبل نیز بر فضای شعر حاکم بود.

بیت سوم یکی از بیت های هنری شعر از لحاظ صور خیال است. استعاره ی «فانوس های سرخ ترک خورده» «چراغ های اناری رنگ» برای انار یکی از تصاویر بسیار زیبای شاعر در این غزل است. ساختار بیت همان ساختار تقابلی ای است که در اغلب ابیات دیگر جاری است. شاعر با حسرت از تماشای فانوس های سرخ ترک خورده و چراغ های اناری رنگ یاد می کند، فانوس ها و چراغ هایی که در باغی مه گرفته منتظر هجوم و حمله ی باد بهانه گیر مانده اند. صفت «مه گرفته» برای باغ، ابهام و گنگی حاکم بر فضای ابیات قبل را مؤکّد می کند.

فضای غزل از بیت چهارم تغییر می کند، تا این بیت ما با شاعری رو به رو بودیم که مردّد به باغ و جاده می نگریست، باد زبان نفهم و طوفان بی ملاحظه را برانداز می کرد و در مقابل آینده، سرگشته و ترسان بود. شاعر که با حسرت به گذشته می نگریست و نگران آینده بود. از این بیت به بعد شاعر روی گردان از هر گونه مبارزه به فرافکنی روی می آورد و برای تسکین دردهایش، حساب رسی این باد و این ستم و ستمگری در حق باغ را به روز ناگزیر موکول می کند. او خود را از مبارزه با این باد و این طوفان ناتوان می بیند. گریز شاعر از مبارزه و شانه خالی کردن از بار تعهد در این ابیات را می توان نوعی فرافکنی روانشناختی دانست. «فرافکنی روانشناختی ( psychological projection) یک مکانیزم دفاعی (defense mechanism) است که باعث می شود، فرد در مقابل دیگران یا موضوعات بیرون از خود، رفتارها، آروزهای شخصی، تفکرات و احساسات ناخواسته را با محول کردن آنها به دیگران بروز دهد» (قائمی و یاحقی، 1388: 10). شاعری که ناتوان از مبارزه و گرفتن حق خویش است، راهی جز این گونه فرافکنی و این چنین تسکینی برای روح ناامیدش نمی بیند. از این بیت به بعد فضای شعر سرشار از تلمیحات متعدّد به آیات قرآنی است. مصراع اول بیت چهارم اشاره ای به این آیه از قرآن دارد: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ». (آل عمران: 191) روز ناگزیر - روزی که از آن گزیر و گریزی نیست- کنایه از روز قیامت است و اشاره ای به این آیات از قرآن دارد: «يَقُولُ الْإِنسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ * كَلَّا لَا وَزَرَ» (قیامت: 11- 10).

بیت پنجم توصیفی است از روز ناگزیر بیت قبل، یعنی روز قیامت. همه ی توصیفات برگرفته از آیات قرآن است. روزی که کوه ها بدود در باد اشاره به این آیات دارد: «وَإِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ» ( تکویر:۳) «وَتَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ» (قارعه: 5) «وَسُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَابًا» (نبأ: ۲۰) وَ بُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا * فَكَانَتْ هَبَاء مُّنبَثًّا» ( واقعه :6- 5) و بارانی از ستاره فرو ریزد نیز می تواند به این آیات اشاره داشته باشد: «وَإِذَا الْكَوَاكِبُ انتَثَرَتْ» (انفطار:2) «وَإِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ» (تکویر:2)

در بیت ششم یکی از واژگان دیگری که از خصلتی نمادین برخوردار است، خودنمایی می کند و آن واژه ی اسب است. لازم به ذکر است که یکی از کهن الگوهای(archetype) مطرح در روانشناسی یونگ کهن الگوی قهرمان(hero)  است. « از دیدگاه روانشناختی، قهرمان تجلی نمادین روان کاملی است که ماهیتی فراخ تر و غنی تر از آن چیزی دارد که «من» فاقد آن است و توصیفی نمادین از «من» (ego) وحدت یافته با «فرامن» (super ego) است» (قائمی و یاحقی: 1388: 10).کهن الگوی قهرمان پیوند تنگاتنگی با کهن الگوی اسب قهرمان دارد. «از منظر روانشناسی تحلیلی، اسب نمادی از بخش تشکیل دهنده ی غریزه ی جانوری روان است که به تعبیر یونگ «نماینده ی «روان غیر انسانی» (non- human psyche) ناخودآگاه انسان و به تعبیری دیگر نماینده ی بخش «مادون انسان» (subhuman) یا «سویه ی جانوری» (animal side) وجود اوست که از فرافکنی ناخودآگاهانه ی این بخش قدرتمند از وجود قهرمان در موجودی بیرونی صاحب این خویشکاری شده است» (همان:  14). اسب «در حقیقت تجسم قدرت غریزی ناخودآگاه است که کهن الگوی قهرمان با رام کردن آن (مهار غریزه ی خود) مسیر پیکار برای پیروزی و کمال را پشت سر می گذارد» (همان: 9). در غالب فرهنگ های بشری «پاره ای از معانی سمبولیک اسب عبارت بوده اند از آزادی، پایداری، پیروزی، سرعت، سرسختی، غرور» (همان: 15).  اسب یا اسپ در روزگاران کهن در اساطیر ملل مورد توجه بوده و هندواروپاییان نخستین اقوامی بودند که اسب را اهلی کردند و به همین دلیل برای خاندان های پهلوانی و جنگاوران هندواروپایی از ارزش توتمی دیرپایی برخوردار بوده است. یکی از مظاهر کیش توتمی انتخاب نام توتم به عنوان بخشی از نام افراد قبیله و همسان بودن نام انسان و حیوان توتمی است که در نامگذاری شخصیت های اساطیری چون گشتاسب، جاماسب، لهراسب، بیوراسب، تهماسب و... مشاهده می شود. «در اساطیر ایرانی حتی نمادینگی اسب تا حد وجود رب النوع خاص آن برجسته شده است و اسبان، ایزد پشتیبان ویژه ی خود دارند که درواسپ (واژه ای که بعدها به لهراسب دگرگون شده است) نام دارد و دارای اسب تیزرو، معنا می دهد. یشتی در اوستا نیز (دوراسپ یشت) به نام او نامگذاری شده است» (همان:  16). اسب در شاهنامه که بزرگترین اثر حماسی ماست پرتکرارترین نمادینه ی جانوری را به وجود آورده است. رخش ،اسب رستم، در شاهنامه موجودی شگفت انگیز توصیف شده که از قدرت و ادراک خاصی برخوردار است. در ایلیاد و ادیسه نیز، خانتوس، اسب آشیل، مرگ او را در جنگ تروا پیش بینی و ابراز می کند. «در قصص و روایات اسلامی نیز به اسب هایی با خصوصیات شبه اساطیری همچون براق (اسب حضرت رسول)، دلدل (اسب حضرت علی) ذوالجناح (اسب سیدالشهداء (ع) برمی خوریم» (یاحقی، 1368: 79) که از قدرت ادراک و فهم برخوردارند.  اسب در اسطوره های آخرالزمانی نیز دارای جایگاه ویژه ای است. بر اساس روایات شیعی، مهدی موعود در آخرالزمان، سوار بر اسبی سفیدرنگ ظهور خواهد کرد.

نکته ی جالب توجه دیگر این که اسب در اساطیر با باد پیوند تنگاتنگی دارد. در فرهنگ اشارات در این باره می خوانیم، «اساساً در ذهن اقوام هندواروپایی، از اسب به عنوان نشانه ی ایزد آفتاب، ایزد ماه، ایزد باد سخن رفته است» (همان : 78). در ادبیات نیز یکی از استعاره هایی که برای اسب به کار می رود «بادپای» است. این ارتباط اسطوره ای و ادبی بین اسب و باد پیوندی نامرئی بین اجزا و نمادهای به کار رفته در این غزل ایجاد می کند و وحدت ارگانیک بین ابیات غزل را بیش از پیش بر ما آشکار می کند.

به شعر برمی گردیم: «با یال اسب های رها در باد»، اسب هایی که زین آنها خالی از کهن الگوی قهرمان است و در چنگال بادی زبان نفهم و غضب آلود گرفتار آمده اند. اسب هایی که یال هایشان بوی جنون زلف کسی را می دهد، «کسی که مثل هیچ کس نیست» و آمدنش تنها راه نجات و رهایی است. مکانیزم فرافکنی در این بیت نیز خودنمایی می کند، شاعری که برای شانه خالی کردن از زیر بار سنگین مسؤلیت به انتظار غباری بی سوار نشسته و دل به یال اسب هایی بسته که زین شان خالی است. او خود عاجز از سوارکاری است، عاجز از جولان و حرکت و ناگزیر آرزوها و امیالش را بدین صورت فرافکنی می کند، تا بدین وسیله هر چند برای لحظاتی کوتاه شانه از زیر بار سنگین مسؤلیت انسان بودن و شاعر بودن خالی کند و تسکین یابد؛ اما این آرامش دیری نمی پاید، بیت آخر فرا می رسد، شاعر به واقعیت برمی گردد، به سمت جاده می نگرد، نه اسبی هست و نه سواری، نه یالی هست و نه بوی جنون زلف کسی. تنها صدای باد می آید، بادی زبان نفهم و غضب آلود؛ طوفانی بی ملاحظه که همه چیز را به نابودی و تخریب نوید می دهد! تنها باد است و شاعری دردآلود که نه روی خوشی از روزگار دیده و نه به وسیله ی  فرافکنی هایش آرام یافته است. او در برزخ دیروز و فردا گرفتار آمده و غم خطیر و گرانقدر شاعر بودن بر دوشش سنگینی می کند؛ یأس آلود است و ناامید و هنوز هم شک و تردید «چه خواهد کردن ها» همراه اوست، اما بار دیگر مسؤلیت شاعر بودن و فرهیخته بودن را به خود گوشزد می کند. برای شاعر دردآلودی چون او، غم خطیر شاعر بودن کافی است، هر چند تنها صدای باد در جاده بپیچد و هیچ سواری یاریگر او نباشد، بگذار دیگران قرعه ی قسمت بر عیش بزنند، برای دل غم دیده ی او قرعه ی غم شاعر بودن عزیزتر و گران مایه تر است.

فهرست منابع

الف) کتاب ها

- جورکش، شاپور (1385)؛ بوطیقای شعر نو؛ چاپ دوم؛ تهران: ققنوس.

- داد، سیما (1390)؛ فرهنگ اصطلاحات ادبی؛ چاپ پنجم؛ تهران: مروارید.

- رحیمی، پاییز(۱۳۸۶)؛ طوفان بی ملاحظه؛ چاپ اول؛ مشهد؛ انتشارات سخن گستر.

- روزبه، محمدرضا (1378)؛ سیر تحول غزل فارسی از مشروطیت تا انقلاب؛ چاپ اول؛ تهران: روزنه.

- شمیسا، سیروس (1386)؛ سیر غزل در شعر فارسی؛ چاپ هفتم؛ تهران: علم.

- قبادی، حسینعلی و محمد بیرانوندی (1386)؛ آیین آیینه: سیر تحول نمادپردازی در فرهنگ ایرانی و ادبیات فارسی؛ چاپ اول؛ تهران: انتشارات دانشگاه تربیت مدرس.

- یاحقی، محمد جعفر (1369)؛ فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیات فارسی؛ چاپ اول؛ تهران: انتشارات سروش.

ب) مقالات

- پورنامداریان، تقی و محمد خسروی شکیب (1387)؛ «دگردیسی نمادها در شعر معاصر»؛ دو فصلنامه ی پژوهش زبان و ادبیات فارسی؛ شماره ی یازدهم؛ صص 162- 147.

- قائمی، فرزاد و محمد جعفر یاحقی (1388)؛ اسب پرتکرارترین نمادینه ی جانوری در شاهنامه و نقش آن در تکامل کهن الگوی قهرمان؛ فصلنامه ی زبان و ادب فارسی؛ شماره ی 42؛ صص 26- 9.

بزرگداشت پروین اعتصامی

عصر شعر پروین

(بزرگداشت پروین اعتصامی)

با حضور انجمن های ادبی کرمانشاه، سرپل ذهاب، قصر شیرین و گیلان غرب

 میزبان: اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی با همکاری انجمن ادبی «ژوان حلوان» سرپل ذهاب

زمان:چهارشنبه، 1391/12/23، ساعت 15

مکان اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی سرپل ذهاب

سخنرانان پیرامون زندگی و شعر پروین اعتصامی:

دکتر صباح قنبری

سهراب شاه ویسی

محسن احمدوندی

به همراه شعرخوانی جمعی از شاعران


«نه! این ربطی به سردی هوا ندارد»

«نه! این ربطی به سردی هوا ندارد»

خوانش یک شعر از محسن حسین خانی

این مقاله در سایت کانون فرهنگی چوک چاپ شده است.

این مقاله در سایت ادب فارسی نیز چاپ شد. 

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات نیز چاپ شد. 

این مقاله در سایت حوزه هنری استان کرمانشاه چاپ شده است. 

     رولان بارت در «لذت متن»، جریان خوانش و تکوین یک متن ادبی  در ذهن مخاطب را با مراحل ارتباط جنسی مقایسه می کند، تا لذت (pleasure) و سرخوشی (bliss) حاصل از خواندن متن را نشان دهد. اما من در این جا می خواهم از زاویه دیدِ دیگری به این مسأله بنگرم. به عقیده ی من، خوانش یک متنِ ادبی بسیار شبیه به اتفاق و فرآیند عاشق شدن است. یک متن ادبی خوب و هنرمندانه برای یک خواننده، به مثابه یک معشوق است و همان گونه که در عشق، عاشق از توجیه دقیق دلایل عاشق شدن و مهر ورزیدن خود به معشوقش عاجز می ماند و نمی تواند این دلایل را به صورت عینی و دقیق برشمرد؛ خواننده ی یک متن ادبی نیز در توضیح دقیق و عینیِ دلایلی که موجبات لذت بردن او از یک متن ادبی را فراهم می آورد ناتوان است. البته این گفته به این معنا نیست که دست خواننده در برشمردن زیبایی ها و عوامل زیبایی شناسانه ی یک متن ادبی به طور مطلق بسته است، بلکه بازگو کننده ی این نکته است که یک اثر ادبی، هیچ گاه تن به تفسیر و تحلیل دقیق نمی دهد و به سان معشوق حافظ از «آنی» برخوردار است که درک شدنی است؛ اما به بیان و زبان نمی آید. نگارنده، هیچ گاه بر این باور نیست که این شعر یا هر متن ادبی دیگری خالی از خلل و کاستی است، چرا که بیش از هر کسی به این اصل فلسفی و کلامی معتقد و معترف است که: «اصولاً آفرینش محدودیت آفرین است و هر آفریده، حدی به نقص و نقصان دارد». با این وجود آنچه در این جا نگاشته می شود، تنها برداشت و سیر خوانش منِ خواننده از این متن است و چه بسا که هیچ کدام از آنچه که در ادامه نوشته می شود با ذهنیات صاحب اثر همخوانی نداشته باشد و حتی چیزی باشد خلاف اندیشه های شاعر. در ضمن همان گونه که یک معشوق در چشم عاشق به زیبایی هر چه تمام تر تصویر می شود و ممکن است در چشم دیگران، از حسن و ملاحت چندانی برخوردار نباشد؛ یک خواننده نیز چه بسا در خواندن یک اثر دچار سوء تعبیر تلقینی (Affective Fallacy) شده و زیبایی های یک اثر بیش از دیگران در او موثر واقع شود، در حالی که همان اثر برای یک خواننده ی دیگر چندان جذاب و دلنشین نباشد. با این مقدمه به سراغ خوانش شعری از محسن حسین خانی می رویم.

«هوا که سرد شود

پارک کنار خانه ی ما

پُر می شود از

نیمکت های خالی

سرسره های خالی

تاب های خالی

 

می نشینم روی یک نیمکت

بی آن که بدانم

شاید دلش تنگ شده باشد

و بخواهد

با نیمکت رو به رو حرف بزند

 

به تو فکر می کنم

به درخت ها

به گنجشک ها

که زبان مرا می فهمند

 

هوا که سرد شود

دست های من هم ...

نه!

این ربطی به سردی هوا ندارد.»

     شعر در قالب آزاد و در چهار بند سروده شده است، با آغاز و انجامی منسجم. شعر با سرما آغاز می شود و با سرما به پایان می رسد. چهار بند شعر می تواند اشاره ای به چهار فصل باشد که برای شاعر، در یک چرخه ی یکدست و یکنواخت و بی هیچ تنوعی از زمستان آغاز می شود، با زمستان ادامه می یابد و به زمستان ختم می شود. شعر با این عبارت شروع می شود: «هوا که سرد شود». فعل جمله از نوع مضارع ساده است که می توان آن را به مضارع التزامی برگرداند و ژرف ساخت آن را چنین در نظر گرفت: «هوا که سرد بشود». فعل التزامی چنان که از نامش پیداست با نوعی الزام و اجبار همراه است، به عبارت دیگر در این مصراع، فعل جمله،  هوا را ملزم به سردی می کند. یعنی سرد شدن هوا الزامی و اجباری است و راه گریزی از آن نیست.

     سرما و مفاهیمی که با آن در ارتباط است از جمله زمستان، برف، یخ زدن و ... همیشه در فرهنگ ایرانی از چهره ی ناخوشایندی برخوردار بوده است. اگر فردی، مضامینی را که در طول تاریخ ادب فارسی با این دایره ی مفاهیم توسط شاعران ساخته و پرداخته شده است جمع آوری کند، خواهد دید که بسیاری از این مضامین برای ابراز عواطفی چون یأس، ناامیدی، تنهایی، ظلم و ستم و ... به کار رفته و اغلب نیز در هیأتی نمادین ظاهر شده اند. اگر چه در نقد کهن الگویی (آرکی تایپی) این مسأله را با محیط اولیه ی زندگی نژاد آریایی که مناطق سردسیر بوده است، مرتبط می دانند و معتقدند که زندگی در این مناطق و سختی ها و مرارت هایی که این قوم بر اثر سرما متحمل شده اند، بانی و باعث این نادلنشینی سرما و تقدس آتش و نور در فرهنگ ایرانی و آریایی شده است؛ اما سخن ما در اینجا بر سر ریشه یابی و ترمینولوژی این مفاهیم نیست؛ بلکه می خواهیم بگوییم که اگر چه سرما و سردی در تمام طول تاریخ ادبیات ما از چهره ی نادرخور و ناپسندی برخوردار بوده است، اما این ناخوشایندی سرما در ادبیات و به ویژه در شعر معاصر چشمگیرتر است. شاید یکی از مفاهیم مکرری که در صد سال اخیر دست مایه ی شاعران برای مضمون سازی و نمادپردازی، قرار گرفته مفهوم سرما بوده است؛ به گونه ای که شعر معاصر فارسی در لفافه ای از سرما و دلسردی پیچیده شده است، از آن شاعر تهرانی که همه را به ایمان آوردن به آغاز فصل سرد فرا می خواند تا آن پیر خراسانی که زمستان احاطه اش کرده و سلامش در پهنه ی شعر معاصر بی پاسخ می ماند، همه و همه از سرما و دلسردی شاکی اند. سرمایی که گاهی در بعدی رمانتیک چنان که در این شعر می بینیم ظاهر می شود و گاهی در بعدی سیاسی- اجتماعی، چنان که در شعر بزرگان معاصر قابل مشاهده است. به راستی دلیل این همه سرما و دلسردیِ حاکم بر ادبیات معاصر ما چیست؟

     به شعر برمی گردیم، شاعر در ادامه برای بیان عواطف خود تعدادی از عناصر زندگی شهری را که رابطه ی مستقیمی با تنهایی و دلسردی انسان معاصر دارد، انتخاب می کند. استفاده از پارادوکس و تناقض «از خالی پر شدن»، بر سردی فضا می افزاید و نوعی یأس و ناامیدی و هیچ انگاری را به مخاطب القا می کند. عناصر انتخاب شده برای بیان این فضا از این قرار است: «نیمکت»، «پارک»، «سرسره» و «تاب».  چهار عنصر که سه مورد آن با دوران کودکی و بازی های بچگانه آن دوران ارتباط مستقیم دارد و حاکی از نوستالوژی شاعر برای برگشتن به آن «بهشت گمشده» و سرشار از آرامش کودکی است. این بند مرا به یاد آراء و اندیشه های «نور تروپ فرای» می اندازد که چهارچوب تمام ادبیات را اسطوره ی از دست دادن روزگار خوش قدیم می داند. در دنیایی که به قول هابس (فیلسوف اروپایی قرن هفدهم)، انسان گرگ انسان می شود، ادبیات بازگشت به دوران اساطیر را اگر نه در واقعیت، برای لحظاتی در خیال و رؤیا سبب می شود و زندگی را برای انسان قابل تحمل می گرداند. ادبیات بر خواننده اش اثر می گذارد و او را مفتون می نماید، زیرا یاد بهشت از دست رفته اش را در او زنده می کند.

 

     در بند بعدی شعر، زمان به مضارع اخباری«می نشینم» تبدیل می شود، گویی که التزام بند اول به وقوع پیوسته و هوا بی چون و چرا سرد شده است. شاعر پذیرفته که هوا سرد شده، پس تسلیم موقعیت می شود و با استفاده از فعل ایستای «می نشینم» این خبر تلخ را به اطلاع ما می رساند. فعل «نشستن» این عجز و تسلیم را به خوبی به مخاطب القا می کند. واژه ی دیگری که در ادامه می آید، واژه ی«یک» است که انتخاب به جایی است تا تنهایی شاعر و نیمکت را همزمان به رخ بکشد. در ادامه ی شعر ما با نیمکتی رو به رو می شویم که یک نیمکت معمولی نیست، بلکه با شاعر یکی می شود و در حلولی شاعرانه، روح شاعر در این نیمکت دمیده می شود. نیمکتی که مثل شاعر دلش تنگ است و می خواهد با کسی حرف بزند، نیمکتی که تنهاست و مانند انسان عصر ماشینیسم و شهرزده ی معاصر از این تنهایی به تنگ آمده است.

     شاعر بند سوم را با اندیشیدن آغاز می کند، اندیشیدن به «تو»، تویی که با درخت و گنجشک در سطرهای بعد پیوند می خورد، درختی که در نمادشناسی، نماد زندگی دوباره و رویش و باروری است و گنجشکی که در فرهنگ ایرانی نشانی است از معصومیت. گویی شاعر می خواهد معشوقش را با آب و آینه و هر آنچه که خوب و زیباست پیوند دهد. ارتباط واژگان «درخت»، «گنجشک» و «زبان»، ناخودآگاه مخاطب را به یاد «درخت زبان گنجشک» می اندازد تا پیوند نامرئی بندها را واضح تر و محکم تر دریابد. شاعر در مصراع آخر همین بند، با آوردنِ «که زبان مرا می فهمند» تعریض و کنایه ای هم به معشوقش می زند که قادر به درک کردن و فهمیدن او نبوده است.

     بند آخر شعر فرا می رسد، یک دور تمام می شود و چرخه به تکرار می پیوندد، تکرار مصراعِ «هوا که سرد شود»، مخاطب را متقاعد می کند که  دوباره این التزام به سرما و سردی برای دور بعد هم وجود خواهد داشت و گویی شاعر به این توالی و تکرار ایمان آورده است. در مصراع دوم از بند آخر با یک «سفید خوانی» مواجه می شویم که دست مخاطب را برای تأویل باز می گذارد، دست های من هم ... . در ادامه شاعر از تعلیلی که خواسته بیاورد راضی نیست و منصرف می شود. او به نیکی دریافته که این سرما و سردی و دلمردگی ربطی به سردی هوا ندارد و باید ریشه های آن را در جایی دیگر جستجو کند.

فهرست منابع

- بارت، رولان (1386)؛ لذت متن؛ ترجمه ی پیام یزدانجو؛ چاپ چهارم؛ تهران: نشر مرکز.

- بلزی، کاترین (1379)؛ عمل نقد؛ ترجمه ی عباس مخبر؛ چاپ اول؛ تهران: قصه.

- سخنور، جلال (1379)؛ نقد ادبی معاصر؛ چاپ اول؛ تهران: رهنما.

- شایگان فر، حمیدرضا (1380)؛ نقد ادبی؛ چاپ اول؛ تهران: دستان.

- گورین، ویلفرد. ال و همکاران (1370)؛ راهنمای رویکردهای نقد ادبی؛ ترجمه ی زهرا میهن خواه؛ چاپ اول؛ تهران: اطلاعات.

«و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود»

«و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود»

خوانش یک شعر از حسام الدین مهدوی

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است.

شعر بیان تجربه است، تجربه ای که یک شاعر در برخورد با جهان بیرون یا درون کسب می کند. شاعر مؤفق کسی است که بتواند این تجربه را به بهترین نحو بیان کند و زمینه ی انتقال آن را به خواننده ی شعر فراهم آورد. شاعر برای بیان این تجربه، وسیله ی جز زبان را در اختیار ندارد. زبان چه بسا به شاعر خیانت کند و او را به راهی ببرد که نخواسته باشد، یعنی رمزگان زبانی در ترکیب با هم به گونه ای عمل کنند که چیزی غیر از آنچه که خواست شاعر است، بر صفحه ی کاغذ رقم بخورد. این مسأله در رابطه با خواننده و مخاطب شعر نیز صادق است و ای بسا خواننده ی یک شعر بر اساس ذهنیت خود و امکاناتی که زبان، فرهنگ و جامعه اش در اختیار او می نهد، به  تأویلی دست یابد که به کلی با قصد و نیت شاعر متفاوت باشد. به همین دلیل در نقد امروز سخن از تعدد تأویل ها امری عادی و پذیرفته شده است و نقد ادبی امروز هیچ تأویلی را از یک متن بر تأویل های دیگر رجحان و برتری نمی نهد، تا آنجا که قصد و برداشت شاعر از شعر خودش را نیز می توان تنها به عنوان یکی از تأویل های ممکن و متعدد از یک شعر برشمرد، نه چیزی بیشتر. خوانش شعر در نقد جدید، گفتگو و دیالوگی است دو سویه بین خواننده و متن. البته باید به این نکته توجه داشت که هر تأویلی باید بر اساس ظرفیت ها و امکاناتی باشد که یک متن در اختیار خواننده قرار می دهد. هر تأویلی باید قدرت انطباق با نشانه های زبانی متن را داشته و با آنها در تناقض و تضاد نباشد. با بیان این مقدمات به سراغ خوانش یک شعر از حسام الدین مهدوی می رویم. آنچه در ادامه نوشته می شود، تأویل نگارنده از این شعر و سیر دست یابی به این تأویل بر اساس نشانه های زبانی است.


     «ما  رو به روی هم نشسته بودیم

     و لیوانی بین ما

     زمین را به دو جهان تقسیم می کرد

     من در نیمه ی پر غرق شده بودم

     تو در نیمه ی خالی

     و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود.»


شعری که خواندیم، شعری است آزاد که در شش مصراع سروده شده است. شعر دارای ساختاری روایی، با آغاز، میانه و پایان بندی مناسب است. ایجاز شعر و دقت در انتخاب واژگان حاکی از آن است که شاعر این شعر، سال ها قلم فرسایی کرده تا به این مهم دست یافته است. ترکیب نحوی کلام عادی و طبیعی است و این نوع ترکیب از یک سو مانع ابهام در فهم شعر می شود و از سوی دیگر موسیقی خاصی در کلام ایجاد می کند. همچنین شعر با زبانی ساده و واژگانی معمولی و به دور هر گونه تکلّف و تصنّع سروده شده و شعری است مبتنی بر بیان عادی (poetry of statement). شعر نه آن اندازه بلند است که خواننده را خسته کند و نه آنقدر کوتاه که فرصت لذت بردن و درگیر شدن با متن را از او را بگیرد. سخن از نشستن دو نفر رو به روی هم است که دچار نوعی مرزکشی و تقسیم بندی می شوند و هر کدام به دنیایی متفاوت تعلق می یابند. دو شخص با دو دنیای متفاوت که تنها حرف مشترکشان تشنگی است. این ظاهر سخن است، اما نگارنده در مواجهه با متن، در پی کشف رمزها و کدهایی است که او را به فراسوی واژگان بکشاند و معنی یا معانی پنهان آن را کشف کند و در تجربه ی این شعر سهیم گردد.

شعر با ضمیر جمع «ما» آغاز می شود که حاکی از نوعی اتحاد و یکپارچگی بین شخصیت هایی است که در شعر حاضرند و در ادامه از هم جدا می شوند. "ما رو به روی هم نشسته بودیم" در این مصراع همه چیز در آرامش و صلح و صفا و بدون هیچ مرزبندی ای تصویر شده است، ضمیر «ما» در مصراع دوم نیز که هنوز تفاوت ها برجسته نشده و اختلاف ها پیش نیامده، تکرار شده است: "و لیوانی بین ما" حرف ربط «و» در آغاز مصراع دوم پیوند این مصراع با مصراع اول را هم از لحاظ ظاهری و هم از لحاظ معنایی تأیید می کند. در این مصراع با واژه ی «لیوان» برخورد می کنیم، یک شیء که در این مصراع، فارغ از ابیات دیگر، بسیار سطحی و دم دستی به نظر می رسد، اما در ابیات بعد، علت انتخاب این واژه که بسیار دقیق، مبتکرانه و به جاست، برای خواننده ی شعر روشن می شود. در این جا این سؤال برای مخاطب پیش می آید که لیوان نماد چیست و کارکرد آن در این شعر چه می باشد؟ برای کشف این معنای پنهان، باید ادامه ی شعر را خواند، این لیوان یک لیوان معمولی نیست، بلکه لیوانی است که زمین را به دو جهان تقسیم کرده، دو جهانی که در عین این که جهان هستند، دو نیمه ی لیوان ذکر شده نیز می باشند، دو جهان یا دو نیمه ی لیوانی که شاعر و مخاطبش که با لفظ «تو» از او یاد می کند، در آن غرق شده اند. شاعر در نیمه ی پر و مخاطبِ شاعر در نیمه ی خالی این لیوان یا این جهان. این همانی و یگانگی بین دو نیمه ی این لیوان و دو جهانی که شاعر و مخاطبش به آن تعلق دارند، به نوبه ی خود نشان از حلول شاعر در هستی و یکی شدن او با اشیاء است، به گونه ای که او تمام اجزای هستی را در بافتی پیوسته و منسجم می بیند تا آنجا که قادر به تمایز بین لیوان و جهان نیست؛ این نکته بر دریافت های ما در مصراع های پیشین مبنی بر تمامیت و وحدت حاکم بر دنیای شعر صحه می گذارد. همان گونه که گفته شد یکی از نقش ها و کارکردهای این لیوان این است که "زمین را به دو جهان تقسیم می کرد". این مصراع با واژه ی «زمین» شروع می شود، یکی از ویژگی های زمین شکل کروی آن است، و شکل کروی یا دایره ای یادآور «ماندالا» در نمادشناسی اسطوره ای و روانکاوی یونگ است که نشانی از تمامیت و یکپارچگی است. همچنین دهانه ی لیوان در مصراع قبل نیز دایره ای شکل است و نمادی دیگر برای این وحدت و تمامیت. واژه ی «جهان» دیگر واژه ی مهم به کار رفته در این مصراع است که انتخاب آن بسیار هوشمندانه صورت گرفته، جهان در این مصراع تنها معنای هستی و کائنات را در بر ندارد، بلکه به نوعی با واژه ی «جهان بینی» نیز در ارتباط است و این استنباط را مصراع های بعدی تأیید می کنند. شاعر در دو مصراع بعدی با استفاده ی ویژه ای که از عبارت کنایی«نیمه ی پر یا خالی لیوان را دیدن» کرده است، به نحوی می خواهد تفاوت در نگرش ها و در نتیجه تفاوت در جهان بینی ها را نشان دهد. این که انسان نیمه ی پر یک لیوان را ببیند یا نیمه ی خالی آن را، بسته به طرز دید او و در مفهومی گسترده تر، بسته به جهان بینی اوست. اینجاست که بر خواننده ی شعر روشن می شود که لیوان در مصراع های پیشین نمادی از جدایی است، اما نه جدایی از جنسی که نمادی کلیشه ای چون «دیوار» برای آن در ادبیات ما یا دیگر ملل به کار می رود؛ بلکه جدایی ای که ناشی از تفاوت در نگرش ها و جهان بینی هاست. جدایی که بیش از هر چیز چشم­انداز باوری نیچه و تعدد نگاه ها و دنیاها در انسان ها را مطرح می کند. همانگونه که ملاحظه می شود، شاعر از یک واژه ی دم دستی نمادی بکر و بدیع ساخته تا به کمک آن بهتر بتواند مفاهیم ذهنی خود را به خواننده ی شعر منتقل کند؛ نمادی که در عین سادگی در پهنه ی ادب فارسی بی نظیر و استفاده ی شاعر از آن منحصر به فرد است. تکرار واج «ب» در سه مصراع نخستین، نوعی لکنت زبان را در ذهن تداعی می کند، آیا شاعر در بیان آنچه که در ادامه می خواهد بگوید، هنوز دو دل است؟ یا از گفتن آن می ترسد؟

در دو مصراع بعد تفاوت ها برجسته تر می شود و آن وحدت آغازین کاملاً به هم می ریزد: "من در نیمه ی پر غرق شده بودم/ تو در نیمه ی خالی" انتخاب دو ضمیر شخصی «من» و «تو» که هر دو در آغاز مصراع ها قرار گرفته اند، به نحوی تمایز و شاید تقابل آن دو را نشان می دهد و واژه ی متضاد «پر» و «خالی» بر شدت این اختلافات می افزایند. این نکته یادآور آن سخن جان پک (Jhon Peck) است که عقیده دارد، بسیاری از شعرها بر پایه ی یک تضاد ساخته می شوند و این تضاد در تمام شعر و در هر سطحی از آن منشأ اثر است. جالب این است که هیچ حرف ربطی این دو مصراع را به هم پیوند نمی دهد و همین مسأله، جدایی و افتراق دو طرف را نمایان تر می سازد. همچنین «زمین» یا «لیوانی» که در مصراع های قبل نمادی از تمامیت و یکپارچگی بودند، در این جا به دو نیمه ی جدا از هم تقسیم شده اند و شاعر و مخاطبش در آنها غرق شده اند، با این تفاوت که شاعر در نیمه ی پر و مخاطبش در نیمه ی خالی. یونگ در بحث از نماد ماندالا یا دایره ی جادویی معتقد است که این نماد می تواند نشانی از فرآیند فردیت و آشتی و همسازی خودآگاه و ناخودآگاه در آدمی باشد، فردی که این فرآیند را با موفقیت پشت سر می گذارد، یه شخصیتی یکپارچه دست می یابد و می تواند تمام نیروهای متخاصم درونی اش را به صلح و صفایی جاودانه برساند، آیا این دو قسمت شدن لیوان یا زمین که نمادی از ماندالا هستند، می تواند نشانی از دو قسمت شدن و از هم گسیختن روح انسان امروز باشد؟ آیا انسان امروز از این که دو نیمه ی وجودی خود را به آستانه ی آشتی برساند، ناتوان است؟ و اگر چنین است چرا؟ آیا می توان این دو نیمه ی لیوان را نمادی از دو جنبه ی روانی در هر انسان یعنی آنیما (روان زنانه ی مرد) و آنیموس (روان مردانه ی زن) دانست، که انسان امروز از ایجاد رابطه ی صحیح میان این دو بعد وجودی خویش عاجز مانده است؟ این ها تنها سوالاتی است که در سیر خوانش برای نگارنده مطرح می شود و هر کسی می تواند برای آنها پاسخی داشته باشد.

«من» و «تو» با تمام تفاوت هایی که دارند، در یک نقطه مشترکند و البته فقط و فقط در یک نقطه و آن «تشنگی» است. "و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود." انرژی عاطفی ذخیره شده در مصراع آخر بسیار بالا است، به نحوی که مهر ختامی بر گفته های پیشین شاعر و پایان مستحکمی برای شعر است. تداعی های آزادی که این مصراع برای خواننده دارد، نمی تواند در این تأثیر عاطفی و احساسی، مؤثر نباشد. این مصراع از یک سو شعر«من درد مشترکم/مرا فریاد کن»؛ از شاملو و از سوی دیگر بیت معروف«آب کم جو، تشنگی آور به دست/تا بجوشد آبت از بالا و پست» از مولانا را فرا یاد می آورد. تقدیم و پیش آوردِ مسند جمله یعنی «تشنگی» نیز حاکی از تأکیدی است که شاعر بر این واژه دارد. همچنین شاعر با تکرار واج «ش» در این مصراع به برجستگی واژه ی تشنگی افزوده است. در اینجا روایت به پایان می رسد، روایت نقل شده از نظر زمانی، فاصله ی فراوانی با ما دارد و این نکته از طریق به کار بردن فعل های ماضی به ویژه از نوع بعید (نشسته بودیم) نشان داده شده است. همان گونه که گفته شد، مصراع پایانی شعر نشان می دهد که اگر چه دو شخصیت روایت به گونه ای متفاوت غرق شده اند، اما با تمام تفاوت هایشان نقطه ی اشتراکی دارند، البته تنها یک نقطه ی اشتراک! اما همان یک نقطه به قدری قوی است که دوباره آن دو را به هم می پیوندد و نمود این مسأله را در ضمیر شخصی پیوسته ی «مان» در واژه ی «مشترکمان» می توان دید. در این مصراع تفاوت ها رفع می شود و تمایزها برمی خیزد، و «من» و «تو» دوباره به «ما» تبدیل می شوند. گویی سیر روایت از اتحاد و یکپارچگی آغاز می شود، بین شخصیت ها تفاوت ها و تفرقه هایی ایجاد می شود و در پایان، دوباره به وحدت و یکپارچگی این عناصر منتهی می شود؛ البته وحدت و یکپارچگیِ پایانی با آنچه در آغاز بوده کاملاً متفاوت است. وحدت آغازین در محیطی ساکن و ساکت و ناشی از عدم آگاهی اتفاق می افتد، در حالی که در پایان شعر، این پیوند و اتحاد برخاسته از آگاهی ای تلخ و دردناک است. گویی این شعر تمام سرنوشت بشر و داستان آفرینش او را به تصویر کشیده است، آفرینشی که با وحدت نوع بشر آغاز می شود، در آغاز همه چیز در سکون و سکوت و صلح و صفا جریان دارد: «منبسط بودیم و یک گوهر همه/ بی سر و بی پا بُدیم آن سر همه». شش مصراع شعر اشاره ای است به شش روز آفرینش: «ان ربکم الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام» (اعراف:54 - یونس:3). انسان ها در طول حیات خود به واسطه ی تفاوت در نگرش هایشان متمایز می شوند، بشر بنا بر سرشت خود، همیشه تشنه است و تشنگی تنها عاملی است که همه ی انسان ها در آن مشترکند. بشر تشنه است، تشنه ی هر آنچه که عطش او را فرو بنشاند، خواه رفع این عطش به واسطه ی امور مادی باشد خواه معنوی، خواه به وسیله ی امور نیک و پاک و والا باشد خواه امور زشت و پست و پلید و پلشت. نقطه ی اشتراک نوع بشر عطش اوست، عطشی که همیشه ملازم او بوده و عامل کشش و کوشش او به سوی «سراب ها» یا «سرِ آب ها» گشته است. انسان مختار است مسیر و عوامل رفع این تشنگی را برگزیند و خواجه ی شیراز چه زیبا به این نکته اشاره کرده است، آنجا که می گوید: دور است سرِ آب از این بادیه هشدار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت!

منابع

-احمدی، بابک (1372)؛ ساختار و تأویل متن؛ جلد اول؛ چاپ دوم؛ تهران: مرکز.

-پاینده، حسین (1385)؛ نقد ادبی و دموکراسی؛ چاپ اول؛ تهران: نیلوفر.

-پورنامداریان، تقی (1381) سفر در مه؛ چاپ اول؛ تهران: نگاه.

-یونگ، کارل گوستاو (1377) انسان و سمبول­ هایش، تر جمه­ ی محمود سلطانیه، چاپ اول، تهران: جامی.

-یونگ، کارل گوستاو (1381) انسان امروزی در جستجوی روح خود، ترجمه ی فریدون فرامرزی و لیلا فرامرزی، چاپ اول، مشهد: به نشر.

«عدالت خواهی و  ظلم ستیزی در اشعار یدالله بهزاد کرمانشاهی»

«عدالت خواهی و ظلم ستیزی در اشعار یدالله بهزاد کرمانشاهی» 

این مقاله در سایت ادب فارسی به چاپ رسیده است. 

این مقاله در سایت حوزه هنری کرمانشاه چاپ شده است.  

چکیده
ظلم و ستم همواره امری مخالف فطرت انسانی بوده و انسان ها آن را بر نتابیده اند.در این میان شاعران و نویسندگان به عنوان حسّاس ترین افراد یک جامعه نسبت به این مسأله بیشتر واکنش نشان داده و با هر گونه ظلم و ستمی به مبارزه بر خاستهاند. اگر چه مبارزه با ظلم و ستم در سراسر پهنه ادب فارسی به چشم می خورد؛ اما در شعر معاصر به صورت گسترده تری مورد توجه شاعران قرار گرفته است. 
مقاله ی حاضر، مسأله ی عدالت خواهی و ظلم ستیزی در دو دفتر شعر «گلی بی رنگ» (1381) و «یادگار مهر» (1386) از سروده های یدالله بهزاد کرمانشاهی را مورد بررسی قرار داده است. با توجه به بررسی انجام شده، روشن شد که جهت گیری این شاعر در برابر ظلم و ستم به دو صورت فعالانه و منفعلانه در شعرش نمود پیدا میکند. او گاهی برای مبارزه با ظلم و ستم از بیان نمادین بهره می گیرد و در این راه از دو نمادِ «شب» و «باد» سود می جوید. 
واژگان کلیدی: نقد ادبی؛ عدالت خواهی و ظلم ستیزی؛ نماد پردازی؛ شعر معاصر؛ یدالله بهزاد کرمانشاهی 

مقدمه 
ادبیات ملل مختلف حاکی از آن است که همواره رابطه ی اجتماع و ادبیات رابطه ای دوسویه و متقابل بوده است؛ از طرفی اجتماع از ادبیات تغذیه کرده و از طرف دیگر ادبیات تحت تأثیر تغییر و تحولات اجتماعی بوده و نسبت به جامعه ای که در آن ظهور یافته، احساس تعهّد نموده است. اگر چه برخی مکاتب ادبی با طرح شعار«ادبیات برای ادبیات» مسؤلیت اجتماعی ادبیات را منکر شده اند و از زیر بار این تعهّد شانه خالی کرده اند؛ اما ادبیات همواره به عنوان عنصری نجات بخش و متعالی در زندگی بشر ایفای نقش کرده و رسالتی انسانی را عهده دار شده است و «کسانی که به فکر تحولات اجتماعی و رفع نابسامانی های جوامع بشری بوده اند، همواره به ادبیات به عنوان یک پدیده ی موثر در راه رسیدن به اهداف والای انسانی و انجام رسالت پیامبرانه ی خود نظر داشته اند» (قبادی،20:1383). 
شعر فارسی به عنوان اصلی  ترین شاخه ی ادبیات ایران، همواره نسبت به مسائل جامعۀ خود حساس بوده است، البته صراحت و شمول و گستردگیِ توجه به اوضاع  و احوال اجتماعی- سیاسی در شعر معاصر بیش از شعر کلاسیک می باشد و می توان یکی از مشخصات شعر جدید فارسی را توجه صریح و آگاهانه به مسائل اجتماعی دانست (شمیسا،169:1374). در دوران معاصر با شکل  گیری جنبش مشروطه، ارتباط گسترده با کشورهای اروپایی، اعزام دانشجو به غرب، چاپ و نشر روزنامه، تأسیس مدارس به شیوه جدید و... سطح آگاهی ایرانیان بالا رفت، مردم اندک اندک با حقوق فردی و اجتماعی خود بیش از پیش آشنا گشتند و خواستار احقاق این حقوق شدند. تحت تأثیر این شرایط جدید شعر فارسی نیز خود را متعهد به بیان مفاهیم جدید اجتماعی دید و مضامینی چون آزادی، عدالت، قانون، وطن، حقوق برابر و... به شکلی گسترده وارد شعر شد و شعرکلاسیک ما که «به دلیل سکونت بیش از حد در دربارها و خانقاه  ها ضعیف و رنگ پریده شده بود، هنگامی که به اجتماع معاصر خود آمد و به مردم پیوست، خونی تازه در رگ  هایش دوید و جانی دوباره یافت»(حسن لی،367:1383). شاعر معاصر دریافت که: 
امروز 
شعر 
حربه  ی خلق است 
زیرا که شاعران 
خود شاخه ای ز جنگل خلقند 
نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان 
بیگانه نیست 
شاعر امروز 
با دردهای مشترک خلق 
او با لبان مردم 
لبخند می  زند 
درد و امید مردم را 
با استخوان خویش پیوند می زند (شاملو،85:1372). 
گر چه جامعه  گرایی و توجه به دردها و آمال و آرمان های مردم از عهد مشروطه وارد شعر فارسی شد؛ اما حل و هضم کردن این مسائل در شعر و یافتن زبان و شیوه  ی بیان و شکل و قالب مناسبی برای طرح آنها و خلاصه  تبدیل کردن آن شعارهای اجتماعی- سیاسی به شعرهای اجتماعی- سیاسی کاری بود که نیما و پیروان راستین او موفق به انجام آن شدند (شمیسا و حسین پور،34:1380-33). پس از نیما دو جریان کلی در شعر معاصر شکل گرفت و همپای هم به پیش رفت: یکی جریان شعر نو تغزلی بود که در آن شاعر بیشتر به بیان احساسات شخصی خود می  پرداخت و دنیایی رمانتیک و غالباً شهوانی و یاس آلود را به تصویر می  کشید و دیگری جریان شعر نو حماسی- اجتماعی بود، شاعران این گروه با درک خاص اجتماعی و با زبانی پر تحرک، به بیان دردها و آلام مردم جامعه می  پرداختند و هدف آنها بالا بردن سطح ادراک اجتماعی افراد بود (زرین کوب،1358 :79-78). 
شعر نو حماسی- اجتماعی پس از انتشار «ققنوسِ» نیما در سال 1316، به دلیل اوضاع استبدادی حاکم بر جامعه، به سوی نوعی سمبولیسم اجتماعی پیش رفت. البته «گرایش  های نمادین و سمبلیک در حوزه  ی ادبیات معاصر علاوه بر اوضاع استبدادی حکومت  های دیکتاتوری و احتیاط و ترس ازسانسورهای رسانه ای و دگرگونی سبکی، ماحصل دقت و تلاش برای غنای جوهر هنری- ابهام- و همچنین شرکت دادن خواننده در امر خواندن و آفرینش ادبی جهت لذت بیشتر نیز بود» (پورنامداریان و خسروی شکیب،147:1387). جریان سمبولیسم اجتماعی در دهه ­های سی و چهل به اوج خود رسید. جامعه گرایی و نمادگرایی دو ویژگی اساسی اشعار در این جریان بود و شاعران این جریان با زبانی سمبلیک و تأویل بردار مسائل سیاسی- اجتماعی زمانه ی خویش را در شعر منعکس می  کردند، شعر در این جریان شعری متعهدانه و ملتزم بود (شمیسا و حسین پور،27:1380). 
عدالت خواهی و ظلم ستیزی در اشعار بهزاد 
یکی از مسائل اجتماعی  ای که حجم وسیعی از شعر معاصر را به خود اختصاص داده است «مبارزه با ستمگران و خودکامگان تاریخ است. نیش قلم شاعر در این اشعار متوجه تمام افرادی است که غاصبانه و ظالمانه بر گرده ی مردم سوار شده اند و به یاری زر و زور و تزویر و بهره گیری از امکانات تبلیغاتی و کمک روشنفکران وابسته به مطامع دنیوی، زمینۀ تباهی استعدادها و توانایی های فکری قشر عظیمی از مردم ضعیف را فراهم آورده اند» (رادفر، 188:1373). اگر چه در دیوان بسیاری از شعرای فارسی زبان، اشعاری در این رابطه به چشم می خورد؛ اما این مسأله با شکل گیری جنبش مشروطه به صورت گسترده تری در شعر منعکس شد و در شعر نیمایی با زبان و بیانی هنری تر جلوه نمود. پیداست که شاهان و دیکتاتوری های حاکم بر جامعه، در برابر این مسأله قد علم کنند، چرا که عدالت و برابری حقوق افراد برای کسانی که «سایه  ی خدا» بر روی زمین  بودند و خود را مالک و صاحب اختیار مردم و مملکت می­ دانستند، عواقب سنگینی را به همراه داشت. به همین دلیل از این زمان به بعد جبهه  گیری  ها شروع شد؛ از سویی مردم خواهان عدالت و برابری و آزادی بودند و از هر گونه ظلم و ستمی بیزار و نفور و از سوی دیگر حُکّام مستبد که همه چیز را از آن خود می  دانستند و برابری حقوق و عدالت را به ضرر خود می  دیدند، با این گونه درخواست ها به مقابله بر می خاستند. در طول تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین، مردم هیچ  گاه در برابر ستم سر تسلیم فرود نیاورده اند و بر مبازه با ظلم و ستم در تمامی اشکال آن پافشاری کرده اند و در این راه هر گونه سختی و رنج و مشقتی را به جان پذیرا بوده و برای ساختن جامعه ای به دور از هر گونه ستم و ستمگری، از دل و جان مایه گذاشته اند. شاعر معاصر نیز که خود را شاخه ای از جنگل خلق می  داند، جدای از مردم نیست و هم صدا و هم آوا با خلق، فریاد دادخواهی و ظلم ستیزی بر می آورد و زبان گویای مردم زمانه ی خویش می شود. یکی از این شاعران یدالله بهزاد کرمانشاهی است. او در هر دو جریان شعری پس از نیما یعنی شعر نو تغزلی و شعر نو حماسی- اجتماعی طبع  آزمایی کرده است؛ با این تفاوت که در اشعار نو تغزلی او از شهوت، گناه و وسوسه  های شهوانی  ای که شعر شاعران هم دوره ی او را انباشته است، نشانی نمی بینیم. او در این دسته از اشعار، بیشتر به بیان احساسات عمیق انسانی می پردازد و و از دایره ی عفت پای بیرون نمی نهد و ساحت شعرش را برتر از آن می  داند که به بیان چنین مضامین سطحی و زودگذری بپردازد. از شعرهای تغزلی او که بگذریم به شعرهای حماسی- اجتماعی اش می رسیم که سهم بیشتری از دفترهای شعر او را به خود اختصاص داده اند، اشعاری که با زبانی فاخر و بیانی استوار از جامعه و دردهای مردم سخن می گویند. عمده  ی اشعار بهزاد از دهه ی سی تا هفتاد سروده شده  اند. سال  هایی پر افت و خیز در تاریخ معاصر ایران که حوادثی چون کودتای 28 مرداد 1332، قیام 15 خرداد 1342، واقعه  ی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی را در بر می گیرد. «کودتای 28 مرداد سال 1332 نه تنها در حوزه سیاست و اقتصاد بلکه در تمامی حوزه  های فرهنگی و اجتماعی نیز سخت مؤثر افتاد و گسستی عمیق در جریان رو به رشد تحولات اجتماعی- سیاسی و فرهنگی ایران به وجود آورد. نویسندگان و روشنفکرانی که دل به قیام ضد استعماری و ضد استبدادی در اواخر دهه  ی بیست سپرده بودند، با شکست آن، تمامی آمال و آرزوهای خویش را بر باد رفته دیدند و شرنگ تلخ شکست و حرمان، کامشان را به گونه  ای تلخ کرد که جز تیره اندیشی و تاریک بینی و رفتن در لاک خویشتن چاره ای نداشتند» (طاهری،81:1381-80). پس از چند سال از این شکست، دوباره خون مبارزه با ظلم و ستم و استبداد در رگ  های شاعران به جوش آمد و امیدها دوباره جوانه زد؛ تا اینکه  قیام 15 خرداد سال 1342 و سرکوبی آن، دگرگونی دوباره ی اوضاع و احوال اجتماعی را به دنبال داشت. این بار اغلب شاعران، مبارزان و روشنفکران به بن بست مبارزات مسالمت آمیز معترف شدند و به ضرورت قیام قهرآمیز روی آورند. از سال 1341تا پیروزی انقلاب، ادبیات مقاومت شکل می گیرد؛ گونه  ای از ادبیات ضد رژیم که به جای کلی گویی توأم با احتیاط، هم و غم خود را به مبارزه  ی مستقیم با حاکمیت معطوف می  کند (ذاکرحسین،79:1377). شاعران در این دوره، شعر را چون سلاحی آتشین در خدمت آرمان های مردم جامعه ی خویش به کار می گیرند. پیروزی انقلاب از دیگر وقایع تأثیرگذار دراین دوره است. پیروزی  ای که بذر امید را در دل ها می­کارد. اما هنوز چند صباحی از این حادثه نگذشته و مردم طعم شیرین این پیروزی را کامل نچشیده اند که جنگ از راه می  رسد و خون و خون ریزی و کشت و کشتار فضای جامعه را در بر می  گیرد. 
در چنین دوره  ای از تاریخ، اگر شاعری بخواهد شعر بگوید و شعرش حرف مردم زمانه ­اش باشد و برخاسته از اجتماعی که در آن زندگی می  کند، بی  شک شعرش سراسر فراز و فرود خواهد بود. بهزاد نیز از این قاعده مستثنی نیست. پیروزی ها و شکست ­های پی  در پی سیاسی، شعر های بهزاد را مملو از امیدها و یأس هایی کرده است که از تجربه  های او نشأت می گیرد. او گاهی عَلَم مبارزه را بر می افرازد و با هر ظلم و ظلمتی به جدال بر می خیزد و گاهی به درون خویش می  خزد و در برابر ظلم و ظلمت تسلیم می شود. گاهی اشعاری با لحنی حماسی می سراید که سراسر خشم و خروش است و گاهی از دست دردهای زمانه به دنیایی رمانتیک و یأس آلود پناه می برد تا هر چند موقت، آلامش را تسکین بخشد. این فراز و فرودها، خاص اشعار بهزاد نیست و در شعر بزرگانی چون شاملو، اخوان و فروغ نیز دیده می شود. نوسان  ها و دگرگونی های سیاسی- اجتماعی معاصر به شدت بر روحیات شاعران معاصر و مضامین اشعار آنها تأثیر گذاشته است؛ به همین دلیل ما در اشعار بهزاد و اکثر شاعران معاصر آمیختگی یأس و امید را به وضوح می بینیم و به شاعرانی بر می خوریم که اگر چه عمری از مبارزه دم زده اند و با قلبی پر از امید به جنگ ستمگران و ظالمان رفته اند، جاهایی نیز شکست را تقدیر خود دانسته اند و از بیهوده بودن یک عمر مبارزه ی خویش سخن به میان آورده و تسلیم یأس و ناامیدی گشته اند. 
می توان گسترده ترین مضمون در اشعار بهزاد را ظلم ستیزی و عدالت  خواهی دانست. بهزاد به علت پیروزی ها و شکست های پی در پی سیاسی- اجتماعی، در برابر ظلم و ستم به دو صورت واکنش نشان می  دهد؛ او در دسته ای از اشعارش در برابر ستم و ستمگران زمانه، واکنشی فعالانه از خود نشان می  دهد و در چهره ی یک مبارز ظاهر می شود و غلبه بر ستم را قطعی می داند و در دسته ای دیگر از اشعارش واکنشی منفعلانه از خود بروز می  دهد. در این دسته از اشعار، او دیگر آن مبارز پیشین نیست؛ دست از مبارزه کشیده، یأس بر او مستولی گشته است و تسلیم تقدیر می شود. البته نمی  توان حد و مرز مشخص تاریخی  ای را برای تمایز این دو جریان در اشعار او در نظر گرفت؛ او همچنان که از امید و مبارزه سخن می  گوید، از یأس و شکست نیز سخن به میان می  آورد و در جای جای اشعارش این آمیختگی یأس و امید به چشم می  خورد. در ادامه با شواهدی از اشعار او به بررسی این دو جهت گیری می  پردازیم. 
جهت گیری فعالانه در برابر عدالت  خواهی و ظلم ستیزی 
(من ندارم ز هیچ طوفان بیم        زانکه امید تکیه گاه من است) 
در این دسته از اشعار بهزاد، ما با مبارزی روبرو هستیم که ظلم و ستم را در تمامی اشکال آن محکوم می کند و با ستم و ستمگر به مبارزه بر می خیزد. امید به پیروزی و غلبه بر ستمگران و ظالمان در این اشعار موج می زند، شاعر به پیروزی خویش ایمان دارد و ناامیدی را به خود راه نمی دهد و همه را به مبارزه با ستمگران فرا می خواند و خود نیز در این راه از هیچ کوششی فروگذار نیست. او نه اهل ستم است و نه عربده جو به مسند بیداد (بهزاد،227:1381)؛ نه در سر خوی مردم کُشی دارد و نه در دل بویه ی رهزنی (همان: 38) و خدا را شکر می گوید که  نفرت از بیداد را در او سرشته  و او را انسانی آزاده آفریده است (همان: 194). در جامعه  ای که او زندگی می  کند، عده ­ای در رفاه و آسایش کامل زندگی می  کنند و کاخ و کاشانه ی شهوار دارند (همان: 27) و زندگی عده ای دیگر چنین است که: 
آبی اگر چه گرم نیابی به کوزه  ای / نانی و گر چه خشک در انبانه  ای نماند 
باقی است روز و نیست به کف روزی، ای دریغ / ماهی به نیمه آمد و ماهانه  ای نماند(همان: 35). 
در چنین جامعه  ای لانه ای نیست که از سنگریز ستم در امان مانده باشد (همان: 35). شاعر از دست زمانه ناله سر می دهد، زمانه  ای که یاور روبه صفتان است و شیرمردان را تنها رها می کند. انسان های بزرگ در چنین جامعه ی ستم زده ای، مرگ را بر زندگی ترجیح می  دهند تا از دیدن بی  عدالتی  ها و سفله  پروری  های زمانه آسوده گردند (همان: 74) زمانه ای که با مردان بزرگ  سر سازش ندارد و آنها را همواره در غم و محنت می افکند اما « ناکس همه عمر فارغ است از غم و درد»(بهزاد،70:1386). او سروی سرافراز است و مثل سبزه تن به هر زبونی نمی دهد. آزاده است و آزادگان را از  هر بوم و بر که باشند دوست دارد (بهزاد،153:1381)، چرا که خوب می داند اگر نام و آوازه ای هم در جهان بماند نام و نشان آزادگانی است که به ستم تن نداده اند (بهزاد،120:1386). اما در خراب آبادی که او زندگی می  کند، آزادمردانی که زیر بار ظلم و ستم نمی روند و تسلیم ستمگر و ستمگری ها نمی ­شوند، شأن و منزلتی ندارند و کسی با آنها همراه نیست و حتی مرگ آنها نیز کسی را متأثر نمی  کند (بهزاد،47:1381). در چنین جامعه ای خون بهای این آزادمردان را باید از پدر یا استادشان گرفت که چرا تعلیم نامردی نکرده و درس دغلبازی را به آنها نیاموخته اند تا آنها نیز چون دیگران زندگی ای سرشار از رفاه و آسایش داشته باشند(همان: 47). او سکوت افراد جامعه در برابر ظلم و ستم را دلیل اصلی ستمگری ظالمان می داند  و به این معتقد است که تا مظلوم خود به ستم تن ندهد،  ظالمی پدید نمی آید. 
آه پنهان من و شکوه ی پوشیده ی تو است / رسم بیدادگری را ازلی بنیادی (بهزاد،95:1381). 
و اگر در پس هر بیدادی، فریادی بود؛ دیده ی داد به خواب نمی رفت و این چنین مجال دادخواهی بسته نمی شد (همان: 94). شاعر خواهان بانگ و فریادی است که خواب­ ها را آشفته سازد و مرداب رخوتناک جامعه را به تلاطم در آورد (همان: 90). او همه را به مبارزه با ظالمان و مستبدان فرا می  خواند (بهزاد،101:1386) و در شگفت است از این که عده ای جام از خونابه جگر می زنند و گروهی به باده و مینا دلخوش کرده  اند و در مقابل این همه ظلم و ستم سکوت نموده اند (همان: 18-16). با این همه امید به پیروزی در دلش موج می زند و هراسی از طوفان ها به خود راه نمی  دهد. 
من ندارم ز هیچ طوفان بیم/ زانکه امید تکیه گاه من است (بهزاد،160:1386) 
جهت گیری منفعلانه در برابر عدالت  خواهی و ظلم ستیزی 
(گر امیدی به کوششی خیزد        یأس نالد که سعی بیهوده است) 
در این دسته از اشعار، بهزاد دیگر آن مبارز پیشین نیست. او اگر چه ستم و ستمگری را نمی  پسندد اما دیگر به این مسأله پی  برده که کاری از دستش بر نمی آید. روحیه­ ی تسلیم بر او چیره شده و امیدهایش به یأس بدل گشته است. او اگر روزی در پی راه بردن به آرمانشهری بود که: 
نیست آنجا مردم آزاده را / بندها بر پا نشان بندگی 
نیست آنجا کاخ دولتیار را / سرفرازی های بیرون از حساب 
تا نماند کلبه ی درویش نیز/ بی نصیب از نور ماه و آفتاب (بهزاد،1386: 13-12). 
امروز تسلیم شده و اقرار می  کند: 
سر به هر دیوار کوبیدن چه سود / کز همه رو در به رویم بسته است (بهزاد،13:1386).
برای او دوران امیدواری ها به پایان رسیده است، به کوی عشق طرب خانه ای نمانده و بوم شوم بر آفاق بال گسترده و باده ی امیدی که در جام جانش بوده بر خاک یأس ریخته است (بهزاد،33:1381) و نالیدن از جور و ستم جباران، تنها تکفیر او را رقم می ­زند (همان: 220). شاعر وقتی که می بیند دم زدن از حقیقت، چکیدن خون از گلو را به دنبال دارد، تنها راه نجات را در سکوت می بیند و به حال کبوتران حسرت می خورد که چگونه در اوج آسمان آزادانه پرواز می کنند و و در شگفت است که: 
ز منقار این نواها را که بس نغز است / چگونه در فراخای جهان سر می  دهید آزاد؟ / مگر آنجا زبان سرخ تیغی نیست/ که سرها می دهد بر باد؟ (بهزاد،64:1381). 
او به این نتیجه رسیده که چانه زدن در این ماجرا بیهوده بوده است (همان: 36) و دریافته که دیگر با های و هوی نمی  تواند به آرزوهایش برسد. دست و پا زدن چیزی جز فروتر شدن در این مرداب را برای او رقم نمی زند، پس چه بهتر که خاموش باشد و صبوری گزیند (بهزاد،217:1386). در روزگاری که هر فرومایه ای ادعای گردن فرازی دارد، آزاده بودن جرمی نابخشودنی است. وقتی کسی چون او با تمام شاهبازی­ هایش باید جور زاغان را تحمل کند؛ راه چاره را در آن می بیند که سر در زیر پر خویش کند و حسرت سرفرازی  هایش را بخورد (بهزاد،9:1381). برای او که از تمام جوانب گرفتار ستم و بی عدالتی است، همه  ی راه ها به بن  بست ختم می شوند. 
در کدامین ره این بادیه بگذارم پای/ که نینجامد از آن سر به ستم آبادی (همان: 95) 
دیگر بهاری در کار نیست و هر آنچه هست، بیداد زمستان است (همان: 150). شاعرخطاب به بهار و باد نوروزی این گونه می سراید: گفتمت ای باد نوروزی / پنجه بیهوده مکش بر در / سر مده آوای افسونساز خود را از پس دیوار / کاندرین بی روزنِ خاموش/ روشنی در کار یاران نیست / نغمه در نای هزاران نیست / هیچ دل را شوق دیدار بهاران نیست (بهزاد، 1386: 77- 76). 
هوای زندگی سرد است و چشم و گوش شاعر از شنیدن بانگ مرگ و دیدن بیداد و ستم، فراغتی نمی یابد (بهزاد،215:1381). او خسته از تمام تلاش  هایی است که برای رهایی مردم از چنگال ظلم و ستم کرده است؛ مردمی که در روز مبادا تنهایش می  گذارند و قدرشناس او نیستند. 
خانه آباد شود گر چه ز کار من و تو/ نیست کس روز مبادا به کنار من و تو 
نقد خود عرضه به بازار لئیمان کردیم/ کاین حریفان نشناسند عیار من و تو (بهزاد،229:1381). 
دیگر چه سود اگر از خاک او خون سیاووش جوشد؛ وقتی که سودابگان، رخسار نامیمون به آن می آرایند (بهزاد،119:1386). اینجاست که شاعر، مرگ را آرزو می کند تا دست ستمگران زمانه را ببندد و او را از هر چه بیداد و ستم برهاند. 
خوشا مرگا که در بیداد بی پایان او کس را /  مجالی نیست تا گردن بر افرازد به خودرأیی 
بلاجو را فرو بسته است دست فتنه انگیزی / ستمگر را ز کار افتاده بازوی توانایی 
همه آسایش و خواب است و شادا آنکه ره دارد / در آن خلوت سرای خاصِ خاموشی و تنهایی (همان: 109) 
استفاده از بیان نمادین برای مبارزه با ظلم و ستم در اشعار بهزاد 
نکته  ی دیگری که در اشعار بهزاد به چشم می خورد، کاربرد نمادین زبان برای مبارزه با ظلم و ستم است. او از دهه ی سی پا به عرصه ی شاعری می نهد؛ این دهه همزمان با اوج جریان سمبولیسم اجتماعی در شعر فارسی است و او نیز از این جریان برکنار نمی  ماند و به اشعارش رنگی نمادین می  بخشد تا هم از آزار سانسور و شکنجه در امان بماند و هم بر غنای ادبی شعر خویش بیفزاید. بهزاد برای به تصویر کشیدن ظلم و ستم حاکم بر جامعه ی خویش از دو نماد استفاده می  کند: یکی شب و دیگری باد. 
جهت گیری فعالانه در برابر ظلم و ستم در اشعار نمادین بهزاد 
شب 
یکی از واژه های سمبلیک در شعر معاصر واژه ی «شب» است. شب هم در شعر کلاسیک و هم در شعر معاصر کارکردی نمادین دارد؛ با این تفاوت که این واژه در شعر معاصر دچار دگردیسی و پوست  اندازی شده است و معنایی دیگرگونه یافته است. «شب در شعر معاصر دیگر زمانی برای راز و نیاز پروانه و شمع یا عاشق و معشوق یا بنده با خدای خود نیست؛ در حقیقت شب در شعر معاصر قداست خود را از دست می دهد و بارها نماد اوضاع خفقان آور و آگاهی  ستیز می شود. شب با لایه  های معنایی متعدد خود در ادبیات معاصر با شب در ادبیات کلاسیک و به خصوص ادبیات عرفانی در تضاد است. عارفان در ادبیات کلاسیک چه شعر و چه نثر، از ازدحام و غوغای روز به خلوت و سکوت شب پناه می بردند. آنها در پی این بودند تا در زیر پوست شب خود را بیابند. از این رو، شب برای آنها اغلب برای قطع تعلقات و رهایی حواس از مشغول شدن به عالم تعلقات بوده است؛ اما در مقابل عارف دیروز، شاعر متعهد امروز همواره در پی روشنایی و روز است. او می خواهد همه چیز را در عیان ببیند. شب برای یک فردِ درگیر با مسائل اجتماعی و سیاسی یعنی: زندان، ستم، استبداد و زنجیر (پورنامداریان و خسروی شکیب،1387: 160-158). 
بهزاد در اشعار نمادینی که جهت گیری فعالی را در برابر ظلم و ستم اتخاذ می کند، به مبارزه با اهریمن شب که نماد ظلم و ستم است می رود. او در این دسته از اشعار خویش، غلبه بر شب را حتمی می داند و با هزاران شوق و امید منتظر دمیدن سپیده و سحر و پایان یافتن شب و سیاهی است. این اشعار لبریز از امید و امیدواری است و از ناامیدی و یأس در آنها خبری نیست. ظلمت شب که اهرمن زاد است و او را به  دور از هر گونه روشنی می خواهد (بهزاد،219:1386) شاعر را  احاطه کرده است؛ اما او تسلیم نمی شود. شاعر از هر سو خود را شهربند حصار ظلمتی جاوید می بیند و اشباح شب از هر طرف او را احاطه کرده و اهریمن اندوه با هزاران پنجه  ی گشاده می  خواهد نوای او را در گلویش بشکند ( بهزاد،65:1381)؛ اما او سکوت نمی کند. او در برابر هر درد مرد اِدبار چون کوه استقامت می ورزد و ایمان دارد که روزی عمر شب به پایان می رسد و خورشید طلوع خواهد کرد. 
 سال  ها در دشت هولِ انتظار / ای آرزوی جان بی آرام / با شکیب کوه و صبر سنگ / مانده  ام سُتوار / در بر هر درد مرد اِدبار / و آنچه را بر گرد من بوده است / -آسمان، جنگل، زمین، دریا- / بهره  ها از آرزویت داده ام چونانک / پای تا سر دیده اند و تشنه دیدار / لاجرم شب عمر جاویدان اگر یابد/ یا نشان روز رستاخیز را آن  سان که می ­گویند / بردمد از باختر خورشید / ما چنان چون کوهی از پولاد/ در بر هر سیل و طوفان پای می داریم / و در این روزان نومیدی / از تو هرگز نگسلیم امید (بهزاد،1386: 91-90). 
او در انتظار روزی است که که سیاهی و دروغ در هم می شکند و آفتاب بر دشت و کوهسار چامه های زرین می نویسد (بهزاد،1381: 70-69). شاعر برای رسیدن به چنین روزی از کبوتران مدد می  طلبد تا به چشمان او نیز فروغی بخشند تا در آفاق سپید صبح پرِ پرواز گشاید و اگر قرار است جان فرسایی کند، در راهی روشن از فرّ و فروغ مهر باشد (همان: 65). 
البته ستمگران و ظالمان زمانه که در هیأت اهریمن شب در شعر بهزاد ظاهر می ­شوند، در برابر مبارزان و شب شکنان ساکت نمی مانند و با هر آنچه که نشانی از نور و روشنی داشته باشد، می  ستیزند. اهریمن شب در دل شب، گرم تبهکاری است و با اختران که دشمن تاریکی اند در جدال و ستیز (بهزاد،94:1386). اهریمن شب خوب می داند که اختران شب  شکن یک جا گرد هم آیند، آفتابی پرتوشان خواهد دمید که روشنی بخش سراسر جهان خواهد بود، پس: 
ناگزیر اخترکان را همه شب/ می کشد در خون بی هیچ گناه 
سرخی روی افق را بنگر / خون آن بی  گنهان است به راه (همان: 94). 
شاعر با دیدن این صحنه ها هستی خود را ناقابل می  داند و  می خواهد جان در راه مبارزه با این مستبدان خودکامه بدهد و معتقد است که خون او از خون ریخته ی این همه انسان بی گناه رنگین تر نیست (همان: 94). 
باد 
واژه نمادین دیگری که در اشعار بهزاد به چشم می خورد، واژه ی «باد» است. باد که در سراسر ادبیات فارسی واسطه ی بین عاشق و معشوق و عامل ارتباط آن دو بوده است، در شعر معاصر به دلیل منش اجتماعی، کنش های سیاسی و نگرش خاص شاعران این دوره، کارکردی جدید می یابد. باد در شعر معاصر سمبل ویرانگری، خرابی، هرج و مرج و در نهایت دگرگونی است (پورنامداریان و خسروی شکیب،1387: 153-152). بهزاد از این نماد برای بیان دست درازی ها و ویرانگری های ظالمان زمانه استفاده می  کند. باد نیز در جدال با کسانی که به مبارزه با ظلم و ستم برخاسته­ اند، با شب هم  داستان است، او نیز می خواهد باغ را که شاخه های نورسش به سوی نور و روشنی دست فراز کرده  اند، به خوف مرگ افکند. 
باد خشم می وزد / باد خشم اهرمن / گویی از کران این شبان مرگزای / باز هم دمیده است / ایزدی ستاره  ای که روشنی دهد / رهروان بی امید را به پیش پای / باد خشم می وزد / تا در افکند به خوف مرگ / باغ را که شاخه های نورسش به سوی آفتاب / دست ها فراز کرده اند / دشت را که دانه  هاش / دیدگان به جستجوی نور باز کرده اند (بهزاد،85:1386). 
باد دستیار شب است تا اگر در سیاه  سار شب، نشانی از روز مانده، از لای و لوش پر کند و اگر چشمی هنوز قدرت تشخیص دارد از گرد و خاک بیاکند (همان: 86). اما شاعر در برابر این تجاوز و ستمگری سکوت نمی کند و اگر چه شاخه  ای خشک و دژم  روی و زمان  فرسود است در برابر باد پاییزی قد علم می  کند و در مقابل ویرانگری های او ایستادگی می نماید. 
شاخه ای خشکم، دژم روی و زمان فرسود / سوخته از آتشی بی  دود / حسرت روز بهاران را / در درونم های های گریه ای خاموش / با سکوتم، خشم صد طوفان / و آخته لرزان تن خود را به گستاخی / راست چون انگشت تهدیدم / به روی باد پاییزان (همان: 74).
جهت گیری منفعلانه در برابر ظلم و ستم در اشعار نمادین بهزاد 
شب 
 جهت گیری منفعلانه ی بهزاد، در برابر ظلم و ستم در اشعار نمادین او نیز  قابل مشاهده است. او اگر تا دیروز به جنگ شب می  رفت، امروز تسلیم شب می  شود و دیگر امیدی به طلوعِ صبح و سپیده ای ندارد. او دریافته که دیگر صبحی در کار نیست و اگر چه کاشانه  اش در دیار شب را رها کرده است اما دیگر به بیهوده بودن تلاش هایش برای رسیدن به شهر آفتاب پی برده است (همان: 112). او که عمری از شب  های بی  سحر شکوه کرده و از هیچ در، حدیث تسلیتی نشنیده، به درون خویش می  خزد و با دل به گفتگو می  نشیند و از یأس  هایش می گوید. 
زشام تیره ما می دمد سحر؟ دل گفت / ز غرب سر بزند آفتاب اگر، گفتم (بهزاد،203:1386). 
شب بر همه جا خیمه گسترده و جایی برای آفتاب نمانده است(بهزاد،35:1381) شب اگر چه آبستن است اما امید به زایش سحرگاه، خیال باطلی است. 
نگه تا چند فرسایی که خورشید / مگر از دامن گردون برآید 
سیه دیو شب است آبستن اما / به کام ما سحرگاهی نزاید (همان: 52). 
سر بر آوردن صبح از شب تار او «انتظاریست کزان چشم امید است سپید» (بهزاد،230:1381) و از افق شوم دیار او جز شب  نمی  دمد (بهزاد،236:1386). 
شب او شبی است  که شمع و چراغ، روشنایی بخش آن نیست و مجال فرار از آن وجود ندارد. شبی که ماه و خورشید نیز مجال عبور از رهگذار آن را  ندارند (همان: 150). 
اینجاست که یأس و ناامیدی بر شاعر غلبه می  کند، او خود را مرده  ایی می بیند که با هر آنچه نشان زندگی دارد بر سر جنگ است. شبان دیرپایی، هستی او را در برگرفته و چراغ صبحدمان خاموش است. در تاریکی شب اگر هم فروغی به چشم می آید، نویدبخشِ صبح و سحر نیست، بلکه نشان دزد و عیاری است . 
من از آن برج قیر اندود متروکم/ که چونان مرده ای افراشته است از ژرفنای گورگاهی تنگ / تن بی جان خود را در فضایی شوم / و با هر چیز کاو را زندگانی هست دارد جنگ / از آن تاریک جای /به هر سو بنگری در تیرگی ها تیره بختی هاست: / شبان دیرپا بی روز / چراغ صبحدم خاموش / سرود زندگی چونان سکوت مرگ، دردآلود / همه آوازها فریاد / همه فریادها جانسوز / بیابان ها سراب اندر سراب آفاق دود اندود / به تاریکی اگر گاهی فروغی هست / نشان دزد و عیار است / شب است اما کسی را نیست رای خواب / که چشم فتنه بیدار است (بهزاد،1381: 63-62). 
روشنی و روز اگر هم  به او رخ بنماید برای او دیگر چندان خوشایند نیست. وقتی خورشید از خون آزادگان چهره خضاب کرده است، آمدن چنین سحری آن قدر هم خوشایند نخواهد بود (بهزاد،83:1386). 
در نهایت او که عمری از شب ناله کرده و در آرزوی رسیدن به روز و روشنی بوده است، از روز دلگیر می  شود و به شب پناه می  برد. گویی شب در اشعار پایانی بهزاد دچار استحاله ی معنایی می شود و به مأمنی بدل می شود تا شاعر از ازدحام روز به خلوت آن پناه برد و در دامان آن تشویش  ها و اضطراب  هایش را به فراموشی بسپرد. 
باد 
در مورد باد یعنی نماد دیگرِ ستم و ستمگری نیز عکس العمل منفعلانه  ی بهزاد مشابه برخوردی است که با شب دارد. اگر شاعر روزی در برابر باد می ایستاد و مقاومت می کرد، امروز در برابرش قد خم می  کند و تسلیم می شود. باد همچنان به تجاوزگری ها و ویرانگری  هایش ادامه می دهد (بهزاد،35:1381)؛ اما شاعر دیگر تاب مقاومت در برابر این تجاوز و ستمگری را ندارد. صرصر بیداد همه چیز را در هم می شکند اما برای او که با دلی افسرده و جانی نزار، تن به پاییز سپرده است، مقاومت بی معنی است. 
بشکست نوای شوق در نای هزار / وز صرصر بیداد نه گل ماند و نه خار 
با این دل افسرده و این جان نزار / ما را که خزانیم چه خوانی تو بهار (همان: 209) 
نتیجه گیری 
استاد یدالله بهزاد کرمانشاهی از شاعران متعهدی است که قلم خود را در خدمت آرمان های مردم جامعه اش به کار گرفته است. یکی از مضامینی که در بسیاری از اشعار او به چشم می  خورد مسأله ی عدالت خواهی و ظلم ستیزی است. اگر بخواهیم از خلال اشعار بهزاد جهت  گیری او را در باره عدالت  خواهی و ظلم  ستیزی بررسی کنیم، با دو برخورد متفاوت رو برو می شویم؛ دو جریان که همزمان در اشعار او در هم تنیده شده اند و نمی توان مرز مشخصی را میان آنها تعیین کرد. یکی جهت­ گیری فعالانه و دیگری جهت  گیری منفعلانه. ما در اشعار این شاعر، همزمان که امید به پیروزی و غلبه بر ستم و ستمگر را مشاهده می کنیم؛ یأس و سرخوردگی از شکست در برابر ظالمان را نیز می  بینیم. 
نکته ی دیگر در اشعار او، استفاده از بیان  نمادین برای مبارزه با ظلم و ستم است. شاعر در این راه از دو نماد «شب» و « باد» سود می  جوید. برخورد او با این دو نماد نیز به دو صورت فعالانه و منفعلانه ظهور می یابد؛ یعنی گاهی در برابر شب و باد می ­ایستد و مقاومت می کند و گاهی در برابر این دو، سر فرود  می آورد  و تسلیم می ­شود. 
فهرست منابع و مآخذ 
- بهزاد کرمانشاهی، یدالله (1381)؛ گلی بی  رنگ؛ چاپ اول؛ تهران: آگه. 
- ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (1386)؛ یادگار مهر؛ چاپ اول؛ 1386؛ تهران: آگاه. 
- پورنامداریان، تقی و محمد خسروی شکیب (1387)؛ دگردیسی نمادها در شعر معاصر؛ دو فصلنامه  ی پژوهش زبان و ادبیات فارسی؛ شماره ی 11؛ صص 162- 147. 
- حسن لی، کاووس (1383)؛ گونه  های نوآوری در شعر معاصر ایران؛ چاپ اول؛ تهران: نشر ثالث با همکاری انتشارات دبیرخانه ی شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی. 
- ذاکرحسین، عبدالرحیم (1377)؛ ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت؛ چاپ اول؛ تهران: نشر علم. 
- رادفر، ابوالقاسم (1373)؛ دگرگونی ها و ویژگی های ادبیات انقلاب اسلامی در یک نگاه؛  مجموعه مقاله  های سمینار بررسی ادبیات انقلاب اسلامی؛ تهران: سمت. 
- زرین کوب، حمید (1358)؛ چشم انداز شعر نو فارسی؛ چاپ اول؛ تهران: طوس. 
- شاملو، احمد (1372)؛ هوای تازه؛ چاپ هشتم؛ تهران: نگاه و زمانه. 
- شمیسا، سیروس (1374؛ نگاهی به فروغ فرخزاد؛ چاپ اول؛ تهران: مروارید.
- شمیسا، سیروس و علی حسین پور (1380)؛ جریان سمبولیسم اجتماعی در شعر معاصر ایران؛ مدرس؛ دوره ی 5؛ شماره 3؛  صص 42- 27.
- طاهری، قدرت الله (1381)؛ بررسی و تحلیل جریان های داستان نویسی معاصر(42-1332)؛ فصلنامه ی پژوهش زبان و ادبیات فارسی؛ دوره ی جدید؛ شماره ی اول؛ صص 90- 77. 
- قبادی، حسینعلی (1383) بنیادهای نثر معاصر فارسی؛ چاپ اول؛ تهران: پژوهشکده ی علوم انسانی و اجتماعی جهاد دانشگاهی.
- گرمارودی، سیدعلی (1387)؛ شعری ملتزم به بیداری؛ فصلنامه  ی گوهران؛ شماره ی 17؛ صص 70- 61.
 

«شاعر نشدم که نامم را بشناسند»: نگاهی به مجموعه شعر «حالا تو» سروده ی فریبا یوسفی

«شاعر نشدم که نامم را بشناسند»

نگاهی به مجموعه شعر «حالا تو» سروده ی فریبا یوسفی

این مقاله در سایت ادب فارسی چاپ شده است. 

این مقاله در سایت حوزه هنری استان کرمانشاه چاپ شده است. 

مقدمه

بوریس توماشفسکی هنگام بحث از آفرینش اثر ادبی، روند کار ادبی را شامل دو مرحله می داند: «انتخاب درون مایه و شرح و بسط آن. از نظر او درون مایه، عنصری عاطفی است که خواننده را به همدلی فرا می خواند و این همدلی سبب می شود که خواننده به پیگیری، شرح و بسط درون مایه بپردازد. او معتقد است که درون مایه ها را می توان در دو حوزه ی جهان شمول عشق و مرگ مورد بررسی قرار داد.» این دو، درون مایه هایی هستند که در طول تاریخ، همواره ذهن شاعران و هنرمندان را به خود مشغول داشته اند. عشق یعنی زندگی و مرگ چیزی نیست جز نبود عشق.

«حالا تو» عنوان مجموعه شعری است از سروده های خانم فریبا یوسفی که توسط انتشارات تکا در سال 1388 به چاپ سوم رسیده و برنده ی جایزه ی پروین اعتصامی در همین سال می باشد. این مجموعه، در طنین واژه ها و کلماتش دو درون مایه ی عشق و مرگ را به صورت وسیع، به تصویر می کشد. مقاله ی حاضر در دو بخش به بررسی این مجموعه می پردازد. بخش اول، به بررسی مضامین و درون مایه های به کار رفته در این اثر مربوط می شود و در بخش دوم، تأثیر شاعران کلاسیک و معاصر بر ذهن و زبان شاعر، مورد تحلیل قرار گرفته و به بررسی میزان تقلید و نوآوری و برخی ویژگی های شعری او پرداخته می شود.

 1) مضامین و درون مایه ها

عشق مفهومی است که در پهنه ی ادبیات ما، از خصلتی نمادین و چندپهلو برخوردار است و هر شاعری متناسب با روحیات خود و موقعیت اجتماعی ای که در آن زندگی می کند، برداشت خاصی از منشور رنگارنگ عشق دارد؛ برداشتی که گاه متناقض و پارادوکسیکال به نظر می رسد، گاهی تلخ است و گاهی شیرین، گاهی زهر است و گاهی عسل، گاهی سرشار از شادی و خوشی است و گاهی دردناک و غم آلود؛ مفهومی که تن به تفسیر روشن، یک سویه و بی ابهام نمی دهد اما هر چه هست، عشق است. عشقی که شرحش را هم باید از خودش شنید و به قول مولانا: «شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت».

یوسفی در این مجموعه دو نگاه متفاوت و گاه متناقض به عشق دارد. او گاهی با تمام وجود از عشق کمک می خواهد، تازگی می خواهد، طراوت می خواهد:

ای عشق بیا تازه تر و تازه ترم کن / پر شورتر از شعر سپید سحرم کن

من تشنه ی تکرار توام، تشنه تر از خاک / باران شو و بر من بزن و بارورم کن

تنهاست غریبی که صدا می زندت عشق! / برگرد نگاهی به من و دور و برم کن(42)

صدایی از درون او را به عشق می خواند: نه آشنا، که صدا جزیی از وجودم بود / صدای کوبش یک تشنه بود بر در عشق (116) و بی نهایتی از عشق را در خود حس می کند: قسم به وسعت بی انتهای آینه ها / که بی نهایتی از عشق در دلم دارم (79) عشق در این جلوه برای او پیام آور بهار و طراوت است: عشق آمد و زمان به تناوب بهار شد / تقویم روی صفحه ی گل ماندگار شد (151) چشم او را باز می کند و به او وسعت دید می بخشد: اعجاز عشق بود که چشمم وسیع دید (ص56). او در این نگاه به عشق، دین را هم زیر مجموعه ای از عشق قرار می دهد تا چیزی خارج از حیطه ی عشق نمانده باشد:  ای کاش نگویید که کافر شدی امروز / من معتقدم عشق تمامیت دین است ( 15).

اما او به همین سادگی نمی تواند به عشق تن بسپارد، عقل این دشمن دیرین عشق، راه را بر شاعر می بندد، تضاد عشق و عقل که یکی از موتیف های اصلی ادبیات فارسی است، در شعر او نیز رخ می نمایاند، شاعر گرفتار دوراهی می شود، از طرفی عقل مصلحت اندیش و از سویی عشق بی پروا: این منم اینک همه تن عشق و عقل / جامع اضدادم، لیلای تو (90) او اگر چه می خواهد بر خلاف شاعران کلاسیک، نگرشی نو به این مسأله داشته باشد و بین عقل و عشق تعادل برقرار کند، اما باز هم سنگینی کفه ی ترازو به نفع عشق است و تصویرسازی «حباب عقل» حاکی از ارجحیت عشق از جانب شاعر می باشد. انسان در نگاه او موجودی است در نوسان میان عقل خاکی و عشق افلاکی، میان خاک و خدا:

وجود وزنه ی سنگین عشق تا پایین / حباب عقل مرا باز می برد بالا

از این تعادل عشق است و عقل کاین گونه / مدام در نوسانم، میان خاک و خدا (55)

عشق و معشوق در شعر یوسفی چنان به هم آمیخته اند که هر کدام جلوه ای از دیگری است و حد فاصلی نمی توان بین آنها کشید، عشق همان معشوق است و معشوق همان عشق، شاعر می خواهد با عشق و معشوق یکی شود: من از من و تو بودنمان سخت خسته ام / آن مفردی که جمع کند این دو را تویی (74)  اما این یکی شدن برای شاعر تنها در دنیای خیال و وهم و پس کوچه های رؤیا دست می دهد نه در عالم واقع:

بر چهره ات که چشم من افتاد، نیمیش تو بود و نیم دیگر من

آن گاه زیر پرتویی از عشق، یک چهره آفریده شد از ما

دیگر نه خط فاصله ای بود، نه اضطراب تلخ جدایی

نه من سرود نیمه سروده، نه تو همیشه خسته و تنها

شاید هنوز مثل گذشته بر موج های وهم سوارم

یا این که باز گم شده ام در پس کوچه های واهی رؤیا (88)

عشق همیشه برای او ارمغان آور طراوت و تازگی نیست و وقتی با معشوق درمی آمیزد، روی دیگر خود را نشان می دهد، در این جا شاعر گرفتار تردید می شود، ترس از جدایی مانع از آن می شود که او بی اضطراب و دلهره به عشق سلام کند:

به عشق- قصه ی شیرین- سلام باید گفت / به پیشگاه بلندش خضوع باید کرد

ولی نه! باز جدایی و باز هم دیوار/ علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد (72)

در این جاست که او آرزو می کند که ای کاش در دلش جایی برای عشق نبود: کج فهمی ام قبول ولی بادپای عشق! / در قلب من برای تو ای کاش جا نبود (56) و در بافتی اسطوره ای، حتی دلیل رانده شدن از بهشت را هم عشق می داد:  از آن روزی که عصیان کرده و آن سیب را چیدم/ بهشتم را به ابهام عمیق عشق بخشیدم (49). سؤال این است که چرا؟ چرا شاعر پس از آمیختگی عشق با معشوق، از عشق می ترسد و می گریزد؟ عشق برای شاعر حقیقتی برتر و مقدس است، شاعر وقتی می خواهد این حقیقت برتر را در مصداق های بیرونی جست و جو کند، می بیند که کمتر مصداقی توان حمل امانت عشق را دارند، مصداق ها کوچکند و عشق بزرگ. مصداق ها با دروغ و ریا آمیخته اند در حالی که عشق سراسر صداقت و یکرنگی است.

حرف دروغ، قصه ی ناآشنا نبود / معلوم شد غریبه، دلت پیش ما نبود

گفتی: حدود ماندن من بی نهایت است / منظور تو نهایت بی انتها نبود (56)

شاعر آرزو می کند ای کاش چشمانش را زودتر می گشود تا کودکانه فریب این دروغ ها را نمی خورد: اگر می شد که چشمم نیز همراه خیالم همسفر باشد / یقینم از دروغین بودن تو می شد بیشتر باشد (140) او به دلیل این که عشق و معشوق را یکی می دیده، تمام گناهان معشوق را به پای عشق می نویسد: چه قدر؟ / چه قدر عشق به دروغم بلرزاند؟ /  و به تهی رهایم کند. (153) روح زخمی او از عشق گریزان است و ما در جای جای این مجموعه رد این زخم را می بینیم: می آید از سال ها و می پرسد از روزگارم/ می گویم از عشق، از عشق، زخمی که بر سینه دارم (92) اما خاطره ها و یادهای این عشق هر شب بی صدا به دل شاعر می وزد: هر شب که چشم پنجره ها بسته می شود/ یادی که می وزد به دلم بی صدا، تویی (74)

برای شاعر با معشوق بودن، زندگی و بی معشوق بودن، مرگ است: تعبیر عاشقانه ای از مرگ و زندگی است / یک لحظه بی تو بودن و یک لحظه با تویی (74) به همین دلیل در نبود عشق و معشوق که در شعر او یکی شده اند، روح زندگی در شاعر می میرد، زندگی رنگ می بازد، تکرار به جای طراوت می نشیند و شاعر پیری زودرسی را در خود احساس می کند: زندگی تمام روز و شب فقط، جا به جایی دو رنگ بود و بس/ بخت روشنی به تیرگی نشست، گیسوان تیره ای به روشنی (135)

این جاست که با درون مایه ی مرگ در اشعار او رو به رو می شویم، مرگ اندیشی جزیی از زندگی شاعر می شود و روح آزاری عادت همیشگی اش: من به روح آزاری معتادم / به مرگ اندیشی (193) تمام روزها جلوه ای از مرگ می شوند: حرفی ندارم... زندگی این روزها مرگ است/دنیا سکوتی مطلق و تنها صدا مرگ است (242) زندگی کردن او مردن تدریجی می شود و او خسته از این آهسته مردن: بشکن، بسوزان سیل شو، ویرانه ام کن/ من خسته ام از این همه آهسته مردن (27) دیگر بهار هم بوی طراوت نمی دهد وهمه چیز رنگ تکرار می پذیرد: حتی بهار بوی شکفتن نمی دهد/ از این همه طراوت و تکرار خسته است (35) عشق که نیمه ی آسمانی او بوده در هیئت معشوق از او جدا شده است و او برای همیشه تنها مانده است: آسمان که نیمه ام را به سمت خود کشید/ نیمه ی زمینی ام تا همیشه فرد شد (83) معشوق از او جدا شده و شبی ابدی زندگی او را احاطه کرده است، بی حضور معشوق امیدی نیست: باز انگار از کتاب لحظه ها / بی حضورت، واژه ی امید رفت (23)یأس و ناامیدی در شکل نمادین شب بر زندگی شاعر چنبره می زند و سخن از هر گونه صبح و روشنی را فریبی تلخ می پندارد:  با این فریب تلخ که خواهد رسید صبح/ از زردی غروب به شب منتقل شدیم (16) البته باید توجه داشت که مرگ اندیشی شاعر، حاکی از روحیه ی مأیوس اوست و او از دریچه ای فلسفی به مرگ نمی نگرد. تنها گونه ای اعتیاد به مرگ اندیشی در اوست که نشأت گرفته از فضای رمانتیکی است که بر او غلبه دارد. او می داند که اگر تلاشی نکند، زندگی اش به مرداب تبدیل می شود: دیدم اگر به راه نیفتم/ این دست های منجمد و روح بی تلاش/ مرداب می شوند. (163) اگر کاری نکند، تمام زندگی اش به باد خواهد رفت: اگر به راه نیفتم، به باد خواهم رفت/ شبیه آتش یک جا نشین که دود شود. (160) او پرنده است، پرنده ای که در تنفس عمیق آسمان رشد می کند (64) و اکنون که خود را در اسارتی سنگین می بیند، راهی برای پرواز و پر کشیدن می جوید: مرا که دور و برم جز حصار، چیزی نیست/ به آسمان نگاهت، به کوچ دعوت کن (41) و از معشوق خواهان گشودن پنجره ای به این زندان است: این جا که منم، جز من و دیوار کسی نیست/یک پنجره بگشا و پر از بال و پرم کن (42) معشوقی که بی اعتنا از کنار او می گذرد.

شاعر به خاطر قداستی که برای عشق قائل است، از معشوق به بی احترامی یاد نمی کند، به واسوخت گویی روی نمی آورد، تنها در چند غزل او را دروغگو می نامد: مُردی مگر؟ بگو که بدانم، دروغگو! / چیزی بگو! بگو! نگرانم دروغگو! (139) حتی گاهی برای معشوق دست به دعا هم برمی دارد و خوبی ها را برایش آرزو می کند: همیشه نیمه ی تاریک ماه سهم من است / برو ستاره بچین، آسمان تو آباد (38) و تنها یک درخواست از معشوق دارد، این که او را فراموش نکند: برو به دشت گل و نور، ای رها در باد / ولی مرا که اسیر شبم، مبر از یاد (38)  و به این امید که روزی معشوق برمی گردد: می آیی از غریب ترین جاده های دور/ گل می کند بهار پرستش در این حضور (40) منتظر می ماند: منتظرم، خسته در این زمهریر/ تا تو بیایی، تو، چه زود و چه دیر (45) نکته ی قابل ذکر دیگر این است که معشوق در اشعار خانم یوسفی، همان معشوق کلی در اشعار کلاسیک است و از معشوقی فردیت یافته با ویژگی های ملموس که خاص برخی از اشعار معاصراست، خبری نیست؛ ما با کهن الگوی معشوق یا همان معشوق آرکی تایپی رو به رو هستیم. معشوقی که در هاله ای از ابهام پیچیده شده است و جزئیات او بر ما معلوم نیست.

اما آیا اگر معشوق برگردد، شاعر می تواند در کنار او بیاساید و به آرزوی خود یعنی یگانگی با او برسد؟ به نظر می رسد مشکل تنها نبودن معشوق نیست، شاید به دلیل محظورات اجتماعی و زن بودن، شاید هم به علت این که شاعر، زیبایی را در دوری می بیند، از معشوق می خواهد که همیشه فاصله ی عشق را رعایت کند. او خودش، خواهان این فاصله است و شاید به همین دلیل است که معشوق را در این جدایی مقصر نمی بیند و به او بی احترامی نمی کند: بیا ولی کمی آن سوتر از ستاره ی دور/ بمان و فاصله ی عشق را رعایت کن (41) در این میان او به تعبیر دیگری از عشق میرسد و با تمام زخم هایی که از آن برداشته، باز هم بی آن نمی تواند زندگی کند: حق با شماست، عشق دروغ است بی گمان/ بی این دروغ، زندگی اما نمی توان (151) اما سخن به این جا ختم نمی شود و بر سبیل مَثَل: اَلمَجازُ قَنطَرهُ الحَقیقَه؛ عشق مجازی، دریچه ی تازه ای را بر شاعر می گشاید، چشمان معشوق دریچه و میان بُری می شود به عشقی برتر: میان این همه بی راه و راه، چشمانت/ میان بُری است که از عشق تا خدا مانده است (178) دریچه ای که شاعر را از منیّت خویش می رهاند تا به شناخت من برتر و خویشتن خویش رهنمون کند و با چهره ی تازه ای از عشق رو به روگرداند:

دیوانه وار، ضجه زدم «عشق!»، ناگهان/ آوار شد به روی زمین، سقف آسمان

یعنی هر آنچه بین من و من حجاب بود/ با ضجه ای دریده شد و رفت از میان (106)

عشق خودی او را از او می گیرد: خراب کرد مرا از منی که من بودم (188) او به حقیقت وجودی خویش که جلوه ای از خداست، دست می یابد و به تجربه ای دست می یابد که کارل گوستاویونگ روانکاو سویسی از آن به «تجربه خدا در خویشتن» یاد می کند: در من است، در خودم، روی خاکی زمین/ بی جهت به گفتگو، رو کنم به آسمان (108) معشوق جلوه ای از خدا می شود و بر ذهن و زبان شاعر جاری می گردد:

هر چه بی راهه رفته، برگشتم/ از«همیشه خودم» به «حالا تو»

نام تو بر دل و لبم جاری/ ذکر من «لا اله الا» تو (181)

شعرهایی که در این مجموعه از بن مایه ی عشق مجازی سرچشمه می گیرند، داری همان فضایی هستند که در شعر شاعران تغزلی دهه های سی و چهل می بینیم با فضایی رمانتیک و اغلب یاس آلود، البته با اندکی نوگرایی در زبان و بیان؛ اما در اشعاری که عشق رنگ شهودی و عرفانی به خود می گیرد، فضای شعر تغییر می کند و زبان و بیان نیز تازه تر می شود.

تا این جا هر چه که گفته شد، مربوط به شاعر بود و دنیای شخصی اش، اما این درونگرایی ها مانع از توجه شاعر به اجتماعی که در آن زندگی می کند نمی شود. هر چه در این مجموعه به پیش می رویم، اندیشه های اجتماعی پر رنگ تر می شوند، البته عکس العمل شاعر در برابر جهان بیرون به علت روحیات خاصش، بیشتر منفعلانه است. او در این گونه مواقع از مقابله سر باز می زند و تسلیم در برابر ناملایمات اجتماعی را ترجیح می دهد: گیجی گناه است انگار، در شهر شب مرده ی ما / باید به پرهیز تن داد، چون برق شمشیر جاری است (50) و همرنگ با جماعت می شود و خود را در پس نقاب پنهان می کند: زخمی عمیق، تشنه ام، آبی بیاورید/ شهر دروغ هاست، نقابی بیاورید (75) جبهه گیری یوسفی در برابر اجتماع و مسائل اجتماعی، در شعرهای نیمایی و سپیدش واضح تر بیان می شود:

زنجیر کلمات آهنی /  بعد از آهنگ آغاز خبر: /  سفر وزیران خارجه... / سیاست های هسته ای... / در حال توسعه... / نگرانی مشترک... / میزگرد بدون پیش شرط.../ تصمیم... / هسته ای... / من از نه هزار سال پیش که میلادم بود / در همان سنگ ها / این ذره ها بود/ و آن نیروی عظیم را / در خود داشتم / و بی هیچ جنگ و جدلی / شکافتم و منتشر شدم / تا امروز جنگ های کودکانی را ببینم/ و مرگ درد آور کودکانی دیگر (203-202)

همان طور که می بینید، شاعر در نگاه به جامعه و جهان اطرافش نیز از من فردی خود خلاصی ندارد و اندیشه های اجتماعی او نیز به گونه ای، حول من فردی اش می چرخد و از طریق این توصیف ها، بیشتر می خواهد خودش را معرفی کند تا اجتماعش را.

2) تقلید و نوآوری

پس از بیان مضامین و بن مایه های اصلی این مجموعه، نوبت به بیان نوآوری های شاعر در این اشعار می رسد، اگر بنا بر نظریات فرمالیسم های روس بپذیریم که  وظیفه ی هنر عادت زدایی و ارائه ی جهان در هیأتی نو است؛ باید یکی از ملاک های موفّقیت هر شاعری را در نوآوری های او دانست. اما در زمینه ی نوآوری باید به این نکته توجه کرد که نوآوری اصیل هنگامی رخ می دهد که ریشه در سنت ها داشته باشد، نوآوریی که نتواند با گذشته ی ادبی و فرهنگی یک جامعه رابطه ای سازنده برقرار کند، پا در هوا می ماند و راه به جایی نمی برد. پس شاعر مؤفق، شاعری است که پشتوانه ی فرهنگی مستحکمی داشته باشد، پیشینه ی ادبی جامعه ی خود را در خود هضم کرده باشد و بر اساس این پیشینه دست به نوآوری بزند. سیر در اشعار مجموعه ی «حالا تو» حاکی از آن است که یوسفی، شعر شاعران بزرگ کلاسیک و معاصر را خوانده و از دانش ادبی چشمگیری در این زمینه  برخورداراست. تأثیرپذیری های مستقیم و غیر مستقیم او از شاعران کلاسیکی چون: مولانا، حافظ، سعدی و شاعران معاصری چون: فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، نادر نادر پور، حسین منزوی، قیصر امین پور و حتی در جایی فرخی یزدی نشان از این است که او با شعر این بزرگان حشر و نشری مداوم داشته است. بیان این تأثیر و تأثرها به منظور مقلّد جلوه دادن یک شاعر نیست، چرا که سردمداران نظریه ی بینامتنیت از کریستوا و بارت گرفته تا ژنت معتقدند که هر متنی مجموعه ای از متون پیشین است که در بافتی دیگرگون ارائه شده است و شاعر موفق کسی است که در عین حال که از متون پیش از خود بهره می گیرد، بتواند به نوآوری هایی نیز دست بزند.

در این میان تأثیر فروغ از دیگران بیشتر است، سیر اشعار مجموعه که از قالب های کلاسیک به سمت اشعار نیمایی و سپید است، این تأثیر پذیری را هر چه بیشتر نمایان می کند، سیر اندیشه ها در این مجموعه نیز با اندکی تفاوت به سیر اندیشه های فروغ شبیه است: حرکت از اندیشه های تغزلی و رمانتیک به اندیشه های انسان گرایانه و اجتماعی، او در شعرهایش از زن بودن خود گله مند است، موتیفی که در ادبیات ما برای اولین بار به صورت گسترده در شعر فرخزاد رخ می نمایاند: تا راستی عشق کشد رو به فنایم/ بخشید خداوند به من هیأت زن را (100) او در زن بودن خود نمی گنجد همانگونه که شعرهایش در وزن نمی گنجند: بی نام من!/ بزرگتر از گذشته ای/ در قالب مردی که مرد/ نه.../ بزرگتری/ که شعرهایم در وزن نمی گنجد/ و من در زن بودنم (114) اما بی پروایی هایی را که در ابراز عواطف زنانه در شعر فروغ می بینیم در شعر او به ندرت به چشم می خورد:

رفت بی هیچ بوسه ی بدرود/ در تنم ریخت هر چه آتش بود

رفت و ماندم که باز برگردد/ ماندم و رفت تا بیاید زود (84)

همانگونه که می بینید لحن فروغ در چارپاره هایش در این جا به وضوح به گوش می رسد. او گاه در شعری که از دیگران می گیرد، تغییراتی را اعمال می کند، مثلاً در این شعر که به تاثیر از شعر «تنها صداست که می ماند» از فروغ فرخزاد سروده شده، ماندگاری را از آن مرگ می داند نه صدا: تنها صدا تنها صدا تنها صدا تنها / یعنی همان چیزی که می ماند به جا مرگ است. (242) رد پای فروغ را در این شعرها هم می توان دید: تا بهار دوست (18) با ردیفی از آتش (52)این خط فاصله (84) لحظه های رسیدن (98) مومیایی (110) معما (126) بین مرگ و زندگی (130) رها شده ای در شب (150) در این بزرگسالی تلخ (154).

مولوی از دیگر شاعرانی است که یوسفی در سرودن اشعارش به او چشم داشته، او در غزل«تبسم اردیبهشت» به تاثیر از غزل معروف «داد جاروبی به دستم آن نگار» مولانا این گونه می سراید:

اگر چه بازی تقدیر این چنین بوده است / که سر به نرمی شمشیر عشق بسپارم

ولی سری که ز من سر زده است دیگر بار/ گواه این که به سودای توست تکرارم (79)

که یادآور این ابیات از غزل مذکور مولانا است:

گردنک را پیش کردم گفتمش/ ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد/تا برُست از گردنم، سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل/ هر طرف اندر گرفته از شرار

 شمع ها می ور شد از سرهای من/ شرق تا مغرب گرفته از قطار

تأثیر حافظ نیز در بعضی از تصویرسازی های یوسفی مشهود است، مثلاً این بیت : از این آوارگی ها و از این پرواز دانستم / که من از ذره می آیم ولی در فکر خورشیدم (49) که یادآور این بیت مشهور حافظ است: کمتر از ذره نه ای، پست مشو، مهر بورز / تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

تأثیرپذیری در تصویرسازی و ترکیب سازی از شاعران سبک هندی نیز در شعرهای او دیده می شود، ابیات زیر حاکی از این مدعاست:

شبیه گردباد بی قراری از زمین تا اوج / تمام لحظه هایم را به دور هیچ چرخیدم (49)

 خاموش مانده ایم و چه تاریک می رویم/ یعنی که در حوالی ما یک ستاره نیست (51)

مشرق فریبی است دیگر، سمتی که صد بار رفتیم/ این ردپاهای خسته، از سیر طولانی ماست (64)

یا ترکیب سازی هایی از قبیل «یک باران» در بیت زیر، که ساختار آن از ترکیب سازی های مورد علاقه ی بیدل دهلوی است: از تشنگی تا آب، یک باران جدایی است/ تا ابر کی از ناگهان فرمان بگیرد (80)

شاعر دیگری که ردپای او در شعر های یوسفی دیده می شود، سهراب سپهری است، تاثیر یوسفی از سپهری، بیشتر در حوزه ی ترکیب سازی ها و جدول ضرب کلمات از خانواده های مختلف است که گاهی به حس آمیزی و گاهی به ترکیب هایی انتزاعی منجر می شود، جریانی که در اشعار کسانی چون هوشنگ ایرانی شروع می شود و در سهراب به اوج می رسد. نمونه های این گونه ترکیب ها از این قرار است:

نبض روشن: شعری که می وزد به من از سمت آفتاب/ با نبض روشن تو هم آواز می شود (33)

حرف کبود: که یادآور ترکیب معروف «جیغ بنفش» هوشنگ ایرانی است:  ترکیبی از سایه روشن در ذهن تقدیر جاری است/حرفی کبود از رهایی در حلق زنجیر جاری است (50)

یوسفی در این ترکیب سازی ها گاه چندان موفق عمل نمی کند و تصویر چنان انتزاعی می شوند که مخاطب را در فهم شعر دچار مشکل می کند.

وزید زوزه ی تهدید، با تولد باد/ هجوم دلهره شدت گرفت و ویران شد (76)

 از هفت پشت آبی تو، ذهن آسمان/روشن تر از شکوه سحر در تبسم است (170)

گاهی در غزل های یوسفی با تصویر سازی هایی رو به رو می شویم که نمونه ی این گونه غزل های تصویری را در اشعار نادرپور و پیروان او می توان دید، نمونه های زیر از این دست است:

عجب رود فعال پر جنب و جوشی/ چه رقصنده ی لخت منجوق پوشی

چه اندام نرمی که از انعطافش/ به پا کرده بازار ماهی فروشی (158)

آهسته قوی چشم تو تا برکه های خواب/ می رفت مثل موج، سبک روی دست آب (82)

 شاعر دیگری که یوسفی در سرودن اشعارش از او متأثر بوده، قیصر امین پور است، بسامد بالای واژه های آب وآینه، برخی مکاشفه های از خود رفتن ها و به خویشتن رسیدن ها و پاره ای از بازی های زبانی در شعر او شعرهای امین پور را تداعی می کند، برای نمونه در شعری که در آن به حروف اسم کوچکش توجه دارد این گونه می سراید:

 در فاصله ی میان کلید دو حرف ف و قاف / از حرکت ایستادی/ تا به شعر«قیصر» کنی/ تا بدانم/ از آنجا که نام کوچک من آغاز می شود / تا آخر عشق/ نقطه ای فاصله است / تنها نقطه ای (237-236)

اما یوسفی به گواهی شعرهایش ثابت می کند که مقلّد صرف نیست، بعضی تصاویر او در پهنه ی ادبیات بی مانند است، برای نمونه:

این تکّه های واژه که افتاده روی خاک / زنجیر شعرم است که از هم گسسته است (35)

رودی که پشت سد به سکون تن نمی سپرد/ بی صبر مانده بود و به طغیان نمی رسید (25)

روی هر شاخی، کنار برگ زرد/ میوه های روشن باران نشست (18)

زنجره محکوم به شب خواندن است/ قصه ی تکراری او جیر جیر (45)

میان ماندن و رفتن همیشه در تردید/ شبیه ابر بهاری در آسمان شده ایم (46)

آیینه ای می سازم از خود رو به مغرب/ تا مشرقی جاوید در آن جان بگیرد (80)

اگر این سخن را بپذیریم که شاعران به زبان خود، خدمت می کنند و با داشتن حس زیبایی شناسانه ی خود دست به خلق واژگان و ترکیباتی می زنند که گنجینه ی لغات آن زبان را غنی تر می کنند، ملاک دیگری برای داوری و سنجش شعر به دست می آید و آن قدرت شاعر در واژه سازی و ترکیب سازی است. یوسفی در این مجموعه به خلق ترکیباتی تازه می پردازد که اغلب از ترکیب دو اسم حاصل می شوند. البته این که این ترکیب ها تا چه اندازه از اصول استتیک پیروی می کنند، جای سوال دارد. به نظر می رسد که او در این زمینه چندان موفق نیست. نمونه هایی از این گونه ترکیب ها را در زیر می بینید:

خطرراهه: مرا که نمی دیدم و کودکانه / به سوی خطرراهه ها می دویدم (176)

سکوت واره: باید سکوت واره ای از جنس عشق ساخت / حرفی برای گفتن شعر دوباره نیست (59)

غم واژه: تمام بودنت را سمت نامعلوم خواهی برد / و نام عشق بر غم واژه ی تبعید خواهی برد (47)

شب چشمه: با من ببار! بارش ابری ترین غروب / شب چشمه ای، که چشم مرا می کنی مرور(40)

او گاهی در نقش نحوی واژگان نیز به تغییراتی دست می زند، مثلاً در شعر زیر برای این که موسیقی کلام را بر هم نزند، فعل لازم «می چکد» را در نقش متعدی به کار برده است.

فصل های سرد؛

ابر تیره می چکد مرا

فصل های داغ؛

آفتاب تند می مکد مرا (232)

از دیگر ویژگی های شعر یوسفی به کار بردن ایهام به خصوص ایهام تبادر است، نمونه های زیر از این دست است:

مثلاً در شعر زیر «یاد» که با وزیدن همراه شده، باد را هم به ذهن متبادر می کند:

هر شب که چشم پنجره ها بسته می شود/ یادی که می وزد به دلم بی صدا، تویی (74)

یا در شعر زیر «زمزمه» چشمه ی زمزم را نیز به دهن متبادر می کند که در این معنی با آب و هاجر و روان (در معنی جاری بودن) و شستن تناسب دارد.

سعی می کنم آب باشم / نه هاجر / سعی می کنم که زمزمه هایم / روانم را بشوید.(238)

 «مردگانی» در شعر زیر با توجه به کلمه ی آمدن، مژدگانی را هم به ذهن متبادر می کند:

این دوباره ای نبود، تازه بود، از هزاره های دور آمده/ فرصتی شگفت بود، بی افول، دست داده مردگانی مرا (134)

مختصه ی دیگر شعرهای یوسفی آوردن بدل بلاغی برای واژگان است که از این راه تصویرهای زیبایی را خلق می کند:

ریشه هایم در سنگ جا مانده اند/ در زیر سنگ ها، که کتیبه های اندوه نسل اند (172)

باران! سرود شاد هستی! پاکی رقصان! / روح لطیف ابرهای مست سرگردان (184)

نکته دیگر در اشعار او آمیختن قالبهای کلاسیک و نیمایی با هم است که در شعرهای «تا مرزهای قافیه بازی» (166) و «کلمه» (219) و «من، مثل شهر» (222) و «امشب ماه توست» (233) دیده می شود. در این قالب های ترکیبی، مضمونی واحد بطور پیوسته در دو قالب آمیخته با هم یا در امتداد هم آمده اند.

مختصه ی بلاغی دیگری که در شعر معاصر ما دیده می شود و در شعرهای یوسفی نیز کاربرد دارد، آرایه ای ادبی است که نگارنده نام «انصراف» را برای آن برگزیده است. آرایه ای که در آن شاعر از گفته ی خود منصرف می شود و سخن را نیمه تمام به حال خود رها می کند و کلام را از جایی دیگر شروع می کند، مثلاً شاعر در شعر زیر خواسته «اتفاق نمی افتاد» را بر زبان بیاورد، اما منصرف شده و سخن را به چیز دیگری ختم می کند: زیبا ترین پدیده ی هستی بود/ می باید اتفاق...، ولی افتاد (199) یا واژه ی «طولانی» در شعر زیر:

فریادهای تلخ که می ریزند/ لحظه به لحظه/ بار صداشان را/ در گوش های ماهی ساحل ها/-امواج.../گنگ اند و ناتمام/مثل خودم در این شب طولا...نه!/ مثل خودم در این شب طوفانی(166)

این ها تعدادی از ویژگی های شعری مجموعه ی«حالا تو» بود. اگر بخواهیم سطور بالا و سیر فکری حاکم بر این مجموعه را خلاصه کنیم، می توان چنین نتیجه گرفت که «حالا تو» سخن از عشق است و سیر شاعری از عشق های مجازی و فراز و نشیب ها آن، به سوی عشقی شهودی و برتر و در کنار این اندیشه های درون گرایانه، اجتماع و جهان اطراف نیز به صورتی محدود نمایش داده می شود و اما شاعر بیشتر درگیر مکاشفه ها و شهودهای درونی خویش است.

یوسفی در این مجموعه، شاعری خوش ذوق و با قریحه ظاهر شده و دست به ابتکارهایی زده و جز چند مورد که در حیطه ی واژه سازی و ترکیب سازی است، در اغلب موارد موفق بوده است، باید در انتظار مجموعه های بعدی او نشست و دید که در مجموعه های دیگرش چگونه عمل خواهد کرد.

 

نشست نقد و بررسی مجموعه شعر «باید برای زمین مترسکی می ساختیم»

نشست نقد و بررسی مجموعه شعر «باید برای زمین مترسکی می ساختیم»

شاعر: حسام الدین مهدوی

با حضور: سرکار خانم فریبا یوسفی، جناب آقای دکتر علی مظفر و محسن احمدوندی

زمان: سه شنبه 19 مهر ماه 1390 ساعت 17

مکان: تهران، فلسطین جنوبی، کوچه ی خواجه نصیرالدین توسی، پلاک 2، سرای اهل قلم

تشکرنوشت: از تمام دوستانی که بر بنده منت گذاشتند و در این نشست شرکت کردند، صمیمانه سپاسگزارم.

خلاصه ی این جلسه را می توانید در سایت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) بخوانید.