حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

در یک نگاه کلی می‌توان جریان داستان‌نویسی در ایرانِ بعد از انقلاب اسلامی را به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم کرد. یکی جریان داستان‌نویسی دینی، اسلامی یا الهی [تعابیری که پژوهشگران این جریان برای نام‌گذاری آن به کار برده‌اند] و دیگری جریان داستان‌نویسی روشنفکری [روشنفکری در این‌جا در معنای غرب‌زده بودن و بی‌دین بودن است و بار معنایی چندان مثبتی ندارد.] معتقد بودن به این تقابل ساختگی که بر پایه‌ی ایدئولوژی شکل گرفته است، در این سال‌ها موجب شده است که هیچ کدام از دو سوی این جریان‌ها، نتوانند در کنار هم قرار بگیرند و گفتگو کنند. جریان نخست، داستان‌نویسان روشنفکر را گروهی هرزه، معتاد، مفنگی، عرق‌خور، بی‌غیرت، مالیخولیایی، بی‌دین و نجس دانسته است و جریان دوم نیز داستان‌نویسان دینی را گروهی نان به نرخ روز خور، خودفروش و فاقد قلمِ توانمند معرفی کرده‌ است. در میان منتقدین وابسته به جریان داستان‌نویسی دینی، سه تن از رادیکال‌ترین‌های این طیف شهریار زرشناس، احمد شاکری و محمدرضا سرشار هستند. از زرشناس یکی دو اثر خوانده‌ام و کم و بیش با نگاهش آشنا هستم. شاکری را در چند برنامه‌ی تلویزیونی دیده‌ام. بسیار حق به جانب است؛ از پذیرش هر نوع نگاهی غیر از نگاه خودش ابا دارد و در جدل هم بسیار توانمند است. تا کنون کتابی از او نخوانده‌ام. سرشار هم داستان می‌نویسد و هم نقد می‌کند. او در نقد، شیوه‌ی خاص خودش را دارد. تمام نگاه‌های غیر از او بر خطاست و تنها اوست که صواب می‎گوید. چند روز اخیر کتابی از او با نام «حقیقت بوف کور» را برای خواندن برگزیدم. برخلاف خیلی‌ها معتقدم خواندن نظرات مخالفان، مهم‎تر از نظرات موافقان است. مخالفان سعی می‌کنند کمترین ضعف و سستی را که یافته‌اند بازگو کنند و از آن نگذرند، چیزی که موافقان ممکن است بر آن چشم بپوشند. خواندن کتاب سرشار، خالی از لطف نیست و در جاهایی برحق است و سخنش بر چشم و دل انسان حقیقت‌بین جای دارد. هر چند در خیلی جاهای دیگر هم به بی‌راهه رفته است و برای تخریب هدایت به هر دستاویزی توسّل جسته و به تناقض تن سپرده است. من در این نوشتار کوتاه قصد نقد کتاب ایشان را ندارم، زیرا که نقد این کتاب نیاز به نوشتن یک کتاب دیگر دارد بسیار قطورتر از خود این کتاب، اما یک نمونه از تناقضات آن را ذکر می‌کنم و باقی را به خوانندگان واگذار می‌کنم.

نویسنده در فصلی با نام «تاریخچه‌ی نگارش و انتشار بوف کور» بعد از این که توضیح می‌دهد بوف کور برای نخستین بار در سال ۱۳۱۵، در بمبئی و به صورت محدود چاپ شده است، و بعد از ذکر این نقل قول از هدایت که به دلیل خفقان و سانسور در تهرانِ عصرِ رضاشاهی به هند رفته است تا بوف کور را چاپ کند، با لحنی تمسخرآمیز چنین می‎نویسد: «جای شگفتی است که هدایت تصوّر می‌کرده این نوشته، در تهران ممکن بوده است توقیف شود و نویسنده‌ی آن مورد آزار رژیم قرار بگیرد! زیرا همچنان که از خود اثر آشکار است و در نقد و تفسیرهای بعدیِ نوشته شده بر آن نیز آمده است، بوف کور جنبه‌های سیاسی و ضدرژیم رضاخانی ندارد، که آتویی به دست اداره‌ی سانسور او و دیگر عوامل آن بدهد و باعث ایجاد مزاحمت‌های بعدی برای نویسنده‌اش بشود» (سرشار، ۱۳۸۷: ۲۹).

هدف نویسنده این است که هدایت را موجودی خنثی و بی‎اثر جلوه دهد که بود و نبودش اصلاً مهم نبوده است. جالب است که این منتقد که بوف کور را اثری بی‌تأثیر می‌داند و آن را مشتی سخنان یاوه می‌شمارد که نیازی به سانسور نداشته و اگر هدایت در ایران هم چاپش می‌کرد، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و کسی کاری به کارش نداشت، درست در صفحه‌ی بعد، سخن خودش را نقض می‌کند و سند هم می‌دهد: «نخستین چاپ سانسور شده‌ی این اثر در ایران، بعد از اشغال کشور توسط متّفقین، پس از شهریور ۱۳۲۰، در روزنامه‌ی ایران و به صورت پاورقی صورت گرفت» (سرشار، ۱۳۸۷: ۳۰).

این در حالی است که او به خوبی می‌داند اثری که چاپ آن بعد از شهریور بیست با سانسور مواجه می‌شود؛ دوره‌ای که با رفتن رضاخان و روی کار آمدن شاه جوان نامسلّط به اوضاع، به گواهی تاریخ یکی از آزادترین دوره‌های تاریخ معاصر است؛ چگونه ممکن است قبل از شهریور بیست و در اوج استبداد رضاخانی، بدون سانسور و گرفت‌و‌گیر چاپ شود؟ اصلاً چرا این‌قدر دور برویم، اگر بوف کور یک اثر خنثی و بی‌ارزش است، چرا در روزگاری که این منتقد در آن نفس می‌کشد هنوز بدون مثله شدن چاپ نمی‌شود؟

منبع

سرشار، محمدرضا (۱۳۸۷). حقیقت بوف کور. چاپ دوم. تهران: کانون اندیشه‌ی جوان.