در میانه‌ی دو نیستی

ردای بودن بر دوش و

نفیر مرگ در گوش؛ 

در میانه‌ی دو نیستی

ایستاده‌ام

در این میانه که تو نیستی

ایستاده‌ام

و به تماشا نشسته‌ام

بیهوده‌ جان کندنِ خود را.

 

بی‌خبرم

بی‌خبر از این که بعد از مرگم

کدام کودک بازیگوش

بر گورم

پای می‌کوبد 

هلهله سرمی‌دهد و 

شادی می‌کند

 

من خوب می‌دانم 

که آرامش عجیبی‌ست در رقص آخرین برگ درخت نارون

آن‌گاه که از شاخه جدا می‌افتد و

به باد تن می‌سپرد.

بیست‌و‌نهم دی‌ماه 1396

 

حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

در یک نگاه کلی می‌توان جریان داستان‌نویسی در ایرانِ بعد از انقلاب اسلامی را به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم کرد. یکی جریان داستان‌نویسی دینی، اسلامی یا الهی [تعابیری که پژوهشگران این جریان برای نام‌گذاری آن به کار برده‌اند] و دیگری جریان داستان‌نویسی روشنفکری [روشنفکری در این‌جا در معنای غرب‌زده بودن و بی‌دین بودن است و بار معنایی چندان مثبتی ندارد.] معتقد بودن به این تقابل ساختگی که بر پایه‌ی ایدئولوژی شکل گرفته است، در این سال‌ها موجب شده است که هیچ کدام از دو سوی این جریان‌ها، نتوانند در کنار هم قرار بگیرند و گفتگو کنند. جریان نخست، داستان‌نویسان روشنفکر را گروهی هرزه، معتاد، مفنگی، عرق‌خور، بی‌غیرت، مالیخولیایی، بی‌دین و نجس دانسته است و جریان دوم نیز داستان‌نویسان دینی را گروهی نان به نرخ روز خور، خودفروش و فاقد قلمِ توانمند معرفی کرده‌ است. در میان منتقدین وابسته به جریان داستان‌نویسی دینی، سه تن از رادیکال‌ترین‌های این طیف شهریار زرشناس، احمد شاکری و محمدرضا سرشار هستند. از زرشناس یکی دو اثر خوانده‌ام و کم و بیش با نگاهش آشنا هستم. شاکری را در چند برنامه‌ی تلویزیونی دیده‌ام. بسیار حق به جانب است؛ از پذیرش هر نوع نگاهی غیر از نگاه خودش ابا دارد و در جدل هم بسیار توانمند است. تا کنون کتابی از او نخوانده‌ام. سرشار هم داستان می‌نویسد و هم نقد می‌کند. او در نقد، شیوه‌ی خاص خودش را دارد. تمام نگاه‌های غیر از او بر خطاست و تنها اوست که صواب می‎گوید. چند روز اخیر کتابی از او با نام «حقیقت بوف کور» را برای خواندن برگزیدم. برخلاف خیلی‌ها معتقدم خواندن نظرات مخالفان، مهم‎تر از نظرات موافقان است. مخالفان سعی می‌کنند کمترین ضعف و سستی را که یافته‌اند بازگو کنند و از آن نگذرند، چیزی که موافقان ممکن است بر آن چشم بپوشند. خواندن کتاب سرشار، خالی از لطف نیست و در جاهایی برحق است و سخنش بر چشم و دل انسان حقیقت‌بین جای دارد. هر چند در خیلی جاهای دیگر هم به بی‌راهه رفته است و برای تخریب هدایت به هر دستاویزی توسّل جسته و به تناقض تن سپرده است. من در این نوشتار کوتاه قصد نقد کتاب ایشان را ندارم، زیرا که نقد این کتاب نیاز به نوشتن یک کتاب دیگر دارد بسیار قطورتر از خود این کتاب، اما یک نمونه از تناقضات آن را ذکر می‌کنم و باقی را به خوانندگان واگذار می‌کنم.

نویسنده در فصلی با نام «تاریخچه‌ی نگارش و انتشار بوف کور» بعد از این که توضیح می‌دهد بوف کور برای نخستین بار در سال ۱۳۱۵، در بمبئی و به صورت محدود چاپ شده است، و بعد از ذکر این نقل قول از هدایت که به دلیل خفقان و سانسور در تهرانِ عصرِ رضاشاهی به هند رفته است تا بوف کور را چاپ کند، با لحنی تمسخرآمیز چنین می‎نویسد: «جای شگفتی است که هدایت تصوّر می‌کرده این نوشته، در تهران ممکن بوده است توقیف شود و نویسنده‌ی آن مورد آزار رژیم قرار بگیرد! زیرا همچنان که از خود اثر آشکار است و در نقد و تفسیرهای بعدیِ نوشته شده بر آن نیز آمده است، بوف کور جنبه‌های سیاسی و ضدرژیم رضاخانی ندارد، که آتویی به دست اداره‌ی سانسور او و دیگر عوامل آن بدهد و باعث ایجاد مزاحمت‌های بعدی برای نویسنده‌اش بشود» (سرشار، ۱۳۸۷: ۲۹).

هدف نویسنده این است که هدایت را موجودی خنثی و بی‎اثر جلوه دهد که بود و نبودش اصلاً مهم نبوده است. جالب است که این منتقد که بوف کور را اثری بی‌تأثیر می‌داند و آن را مشتی سخنان یاوه می‌شمارد که نیازی به سانسور نداشته و اگر هدایت در ایران هم چاپش می‌کرد، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و کسی کاری به کارش نداشت، درست در صفحه‌ی بعد، سخن خودش را نقض می‌کند و سند هم می‌دهد: «نخستین چاپ سانسور شده‌ی این اثر در ایران، بعد از اشغال کشور توسط متّفقین، پس از شهریور ۱۳۲۰، در روزنامه‌ی ایران و به صورت پاورقی صورت گرفت» (سرشار، ۱۳۸۷: ۳۰).

این در حالی است که او به خوبی می‌داند اثری که چاپ آن بعد از شهریور بیست با سانسور مواجه می‌شود؛ دوره‌ای که با رفتن رضاخان و روی کار آمدن شاه جوان نامسلّط به اوضاع، به گواهی تاریخ یکی از آزادترین دوره‌های تاریخ معاصر است؛ چگونه ممکن است قبل از شهریور بیست و در اوج استبداد رضاخانی، بدون سانسور و گرفت‌و‌گیر چاپ شود؟ اصلاً چرا این‌قدر دور برویم، اگر بوف کور یک اثر خنثی و بی‌ارزش است، چرا در روزگاری که این منتقد در آن نفس می‌کشد هنوز بدون مثله شدن چاپ نمی‌شود؟

منبع

سرشار، محمدرضا (۱۳۸۷). حقیقت بوف کور. چاپ دوم. تهران: کانون اندیشه‌ی جوان.

 

برای کوچ اشرفِ این سال‌های ابری

برای کوچ اشرفِ این سال‌های ابری

این یادداشت در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

این یادداشت در سایت هم‌داستانی منشتر شده است.

داخل کلاس می‌شوم. هنوز روی صندلی‌ام ننشسته‌ام که سروصدای بچه‌ها بلند می‌شود. می‌گویند امروز قول داده‌اید که از علی‌اشرف درویشیان برایمان بخوانید. حسن «از این ولایت» را گرفته است. محمد «همراه آهنگ‌های بابام» را و سروش «آبشوران» را. اکثر بچه‌ها یک مجموعه داستان از او خریده‌اند. می‌گویم: «به چشم! اما لااقل امان بدهید بنشینم». یکی از مجموعه‌ داستان‌ها را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندنِ «هتاو». صفحه‌ی اوّل را تمام می‌کنم. بغض گلویم را می‌فشارد و صدایم می‌شکند. چند سطر دیگر هم می‌خوانم؛ اما این بغض بی‌امان راه نفسم را می‌بندد. نمی‌خواهم جلوی چشم بچه‌ها گریه کنم. نمی‌خواهم بچه‌ها اشکِ آقا معلمشان را ببینند؛ اما نمی‌شود. می‌زنم زیر گریه... خواندن بقیه‌ی داستان را به یکی از بچه‌ها می‌سپرم، هرچند آن‌ها دوست دارند که این قصه‌ را از زبان من بشنوند؛ اما با این بغض بی‌پیر ـ این میراث ایل و تبار و قبیله‌ام ـ چه می‌توانم بکنم؟

قصدم از روایت این خاطره این بود که بگویم علی‌اشرف درویشیان و داستان‌هایش همیشه برای من با اشک همراه بوده است و امروز در سوگش، بغض‌آلودتر از همیشه‌ام. برای من که هتاوها و نیازعلی‌ها را در روستاهای پرت و دورافتاده‌ی این شهر، بارها و بارها از نزدیک دیده‌ام و هیچ کاری برای نجاتشان از دستم برنیامده، جز گریه چه تسلای دیگری وجود دارد؟ درویشیان هم قبیله‌ی من بود و روح قومی زخم‌خورده‌ی مرا خوب دیده و درک کرده بود. او دردهای مرا و طبقه‌ی مرا خوب فهمیده بود و من هم داستان‌های او را در عالمِ واقع بارها از سر گذرانده بودم و شخصیّت‌های داستانی‌اش را بارها در کوچه و خیابان‌های این شهر از نزدیک دیده بودم. من هرگز سعادت دیدارش را نداشتم. البته دوستیِ ما محتاج دیدار نبود. چرا که زخم و درد، عامل پیوند دل‌هامان بود.

درویشیان یک مبارز بود که تمام عمرش را جنگید. با فقر جنگید. با فساد جنگید. با تبعیض جنگید. با بی‌عدالتی جنگید. او دلاور نستوهی بود که در راه هدفش هیچ‌گاه از پای ننشست.

درویشیان به قلم متعهّد بود. برای قلم حرمت و قداست قائل بود. قلم را محترم می‌داشت. در یک کلام، او قلم‎به‎مزد نبود و همین برای سربلندی‌اش کافی است.

درویشیان وفادار بود. وفادار به ایدئولوژی و آیینی که با آگاهی برگزیده بود. اما یک تفاوت عمده با تمام کسانی که به ایدئولوژی خاصی پایبندند داشت و آن این که هیچ‎گاه ریا نورزید، دروغ نگفت و در دام تزویر نیفتاد. او اگر از حقوق پایمال‌شده‌ی طبقه‌ی فرودستِ جامعه دفاع کرد، خودش هم کاخ‌نشین نشد، ویلاهای آن‌چنانی نخرید، ماشین‌های آن‌چنانی سوار نشد و همیشه به طبقه‌ای که از میان آن‌ها برخاسته بود، نزدیک ماند و صمیمانه از آن‌ها نوشت.

درویشیان مدافع آزادی بود؛ آزادی بیان، آزادی قلم، آزادی عقیده، آزادی اندیشه. او برای آزادی نوشت و به احترام آزادی، سال‌ها بند و زندان را به جان خرید و اگرچه بارها ممنوع‌القلم شد؛ اما دست از قلم نکشید.

درویشیان یک آرمان‌گرا بود. به آرمانش وفادار ماند و مظلومانه زیست؛ زیستنی که گویا سرنوشت تمام کسانی است که در این سرزمین قلبشان برای انسان و انسانیّت بتپد و قلمشان جز برای حق، بر کاغذ ننشیند.

و اینک اشرفِ این سال‌های ابری از میان ما رفته است. مرگْ جسم او را از ما گرفته؛ اما جان عصیانگر و روح سرکش او هنوز هم در سطر سطر نوشته‌هایش جریان دارد. همین که بچه‌های کلاس ادبیات، هر کدام یکی از کتاب‌قصه‌های او را در دست دارند، نشان از آن دارد که او نمرده است. او معلمی است که به نسل‌های بعد هم باید مبارزه، آرمان‌گرایی، آزادی‌خواهی و تعهّد را بیاموزد. ما نمی‌گذاریم درویشیان بمیرد. ما به او محتاجیم.