برای کوچ اشرفِ این سالهای ابری
برای کوچ اشرفِ این سالهای ابری
این یادداشت در روزنامهی بهار منتشر شده است.
این یادداشت در سایت همداستانی منشتر شده است.
داخل کلاس میشوم. هنوز روی صندلیام ننشستهام که سروصدای بچهها بلند میشود. میگویند امروز قول دادهاید که از علیاشرف درویشیان برایمان بخوانید. حسن «از این ولایت» را گرفته است. محمد «همراه آهنگهای بابام» را و سروش «آبشوران» را. اکثر بچهها یک مجموعه داستان از او خریدهاند. میگویم: «به چشم! اما لااقل امان بدهید بنشینم». یکی از مجموعه داستانها را برمیدارم و شروع میکنم به خواندنِ «هتاو». صفحهی اوّل را تمام میکنم. بغض گلویم را میفشارد و صدایم میشکند. چند سطر دیگر هم میخوانم؛ اما این بغض بیامان راه نفسم را میبندد. نمیخواهم جلوی چشم بچهها گریه کنم. نمیخواهم بچهها اشکِ آقا معلمشان را ببینند؛ اما نمیشود. میزنم زیر گریه... خواندن بقیهی داستان را به یکی از بچهها میسپرم، هرچند آنها دوست دارند که این قصه را از زبان من بشنوند؛ اما با این بغض بیپیر ـ این میراث ایل و تبار و قبیلهام ـ چه میتوانم بکنم؟
قصدم از روایت این خاطره این بود که بگویم علیاشرف درویشیان و داستانهایش همیشه برای من با اشک همراه بوده است و امروز در سوگش، بغضآلودتر از همیشهام. برای من که هتاوها و نیازعلیها را در روستاهای پرت و دورافتادهی این شهر، بارها و بارها از نزدیک دیدهام و هیچ کاری برای نجاتشان از دستم برنیامده، جز گریه چه تسلای دیگری وجود دارد؟ درویشیان هم قبیلهی من بود و روح قومی زخمخوردهی مرا خوب دیده و درک کرده بود. او دردهای مرا و طبقهی مرا خوب فهمیده بود و من هم داستانهای او را در عالمِ واقع بارها از سر گذرانده بودم و شخصیّتهای داستانیاش را بارها در کوچه و خیابانهای این شهر از نزدیک دیده بودم. من هرگز سعادت دیدارش را نداشتم. البته دوستیِ ما محتاج دیدار نبود. چرا که زخم و درد، عامل پیوند دلهامان بود.
درویشیان یک مبارز بود که تمام عمرش را جنگید. با فقر جنگید. با فساد جنگید. با تبعیض جنگید. با بیعدالتی جنگید. او دلاور نستوهی بود که در راه هدفش هیچگاه از پای ننشست.
درویشیان به قلم متعهّد بود. برای قلم حرمت و قداست قائل بود. قلم را محترم میداشت. در یک کلام، او قلمبهمزد نبود و همین برای سربلندیاش کافی است.
درویشیان وفادار بود. وفادار به ایدئولوژی و آیینی که با آگاهی برگزیده بود. اما یک تفاوت عمده با تمام کسانی که به ایدئولوژی خاصی پایبندند داشت و آن این که هیچگاه ریا نورزید، دروغ نگفت و در دام تزویر نیفتاد. او اگر از حقوق پایمالشدهی طبقهی فرودستِ جامعه دفاع کرد، خودش هم کاخنشین نشد، ویلاهای آنچنانی نخرید، ماشینهای آنچنانی سوار نشد و همیشه به طبقهای که از میان آنها برخاسته بود، نزدیک ماند و صمیمانه از آنها نوشت.
درویشیان مدافع آزادی بود؛ آزادی بیان، آزادی قلم، آزادی عقیده، آزادی اندیشه. او برای آزادی نوشت و به احترام آزادی، سالها بند و زندان را به جان خرید و اگرچه بارها ممنوعالقلم شد؛ اما دست از قلم نکشید.
درویشیان یک آرمانگرا بود. به آرمانش وفادار ماند و مظلومانه زیست؛ زیستنی که گویا سرنوشت تمام کسانی است که در این سرزمین قلبشان برای انسان و انسانیّت بتپد و قلمشان جز برای حق، بر کاغذ ننشیند.
و اینک اشرفِ این سالهای ابری از میان ما رفته است. مرگْ جسم او را از ما گرفته؛ اما جان عصیانگر و روح سرکش او هنوز هم در سطر سطر نوشتههایش جریان دارد. همین که بچههای کلاس ادبیات، هر کدام یکی از کتابقصههای او را در دست دارند، نشان از آن دارد که او نمرده است. او معلمی است که به نسلهای بعد هم باید مبارزه، آرمانگرایی، آزادیخواهی و تعهّد را بیاموزد. ما نمیگذاریم درویشیان بمیرد. ما به او محتاجیم.