مرثیه ای برای پدر
دیگر نشانی از آن روزهای خوب در تو نیست؛
چشمانت نمی درخشد،
و تنت بوی خوب خوشه های گندم نمی دهد.
از روزی که این صندلی را برایت خریدیم؛
قبولی خرداد و تعطیلی تابستان هم دلچسب نیست.
بگو چرا دیگر،
هیچ پرستویی در دالان های این خانه
لانه نمی سازد؟
چرا مادرم گیسش را نمی بافد؟
و شب ها، من خواب دوچرخه نمی بینم؟
تو چه کرده ای با این درخت انجیر
که گوشه ی حیاط کز کرده؛
نه خشک می شود؛
و نه ثمر می دهد.
هجوم این همه سال و خاطره با تو چه کرده است؟
که این گونه به سکوت تن داده ای؟
راز این خیره نگریستن
به عصرهای دلگیر تابستان چیست؟
حرفی بزن!
چیزی بگو!
سکوت تو خوب نیست.
پدر!
دیگر نشانی از آن روزهای خوب در تو نیست.
در من هم نیست.
در مادر هم نیست.
در این خانه هم نیست.
این صندلی
و این عصر های دلگیر تابستان
همه چیز را از ما گرفتند.
یازدهم اسفندماه 1394
گفته بودی که کشتی ای هستی