مرثیه ای برای پدر

پدر!

دیگر نشانی از آن روزهای خوب در تو نیست؛

چشمانت نمی درخشد،

و تنت بوی خوب خوشه های گندم نمی دهد.

از روزی که این صندلی را برایت خریدیم؛

قبولی خرداد و تعطیلی تابستان هم دلچسب نیست.

بگو چرا دیگر،

هیچ پرستویی در دالان های این خانه

لانه نمی سازد؟

چرا مادرم گیسش را نمی بافد؟

و شب ها، من خواب دوچرخه نمی بینم؟

تو چه کرده ای با این درخت انجیر

که گوشه ی حیاط کز کرده؛

نه خشک می شود؛

و نه ثمر می دهد.

هجوم این همه سال و خاطره با تو چه کرده است؟

که این گونه به سکوت تن داده ای؟

راز این خیره نگریستن 

به عصرهای دلگیر تابستان چیست؟

حرفی بزن!

چیزی بگو!

سکوت تو خوب نیست.

 

پدر!

دیگر نشانی از آن روزهای خوب در تو نیست.

در من هم نیست.

در مادر هم نیست.

در این خانه هم نیست.

این صندلی 

و این عصر های دلگیر تابستان

همه چیز را از ما گرفتند.

یازدهم اسفندماه 1394

نام مقدس تو!

ماه زخمی بود و شب دراز؛

و باد

انبوه چناران سوگوار

در دو سوی جوی را

به مویه وامی داشت.

در رثای روز و روشنی

به سوگ نشستیم؛

و نام کوچک تو

تنها ورد مقدسی بود

که هول شب را

از دل ها می زدود.

بیست و پنجم مرداد ماه 1394

هرس ناهنگام

اندوهی در دلم

حسرتی در چشمم

مثل درخت انگوری که شاخه اش را

اول بهار بریده اند.

بیست و سوم مرداد ماه 1394

یلدا

گوشه ای کز می کنم در شام یلدای خودم

باز هم آشفته از آشفتگی های خودم

چایی و سیگار و حافظ، خانه لبریزِ سکوت

شعر می خوانم برای بی کسی های خودم

شانه ای پیدا نشد تا تکیه گاه من شود

باز هم سر می گذارم روی پاهای خودم

من مسیحم، جلجتایم سربلندی های خویش

هیچ کس با من نبوده جز چلیپای خودم

تیرگی پایان ندارد، صبح یک افسانه بود

باز باید سر کنم با شام یلدای خودم

شب یلدای 1394