ته مانده ی یک حسّ ِ تلخی تو

ته مانده ی یک حسّ ِ تلخی تو، در آخرین پیکی که می نوشم

سر می گذارم روی زانویت، سر می گذاری توی آغوشم

می چرخم و می چرخد این دنیا، سُر می خورد سیگار از دستم

از چشم هایت اشک می افتد، بر سینه ی سنگین سگ مستم

می غلتم و می غلتی از رویم، کَف می کنی، سَر می رود هوشم

همبستر ِ یک نسل ِ بدیختی، خاکستر ِ یک شهر ِ خاموشم

می بوسمت از روی دلتنگی، این روزها من سخت بیمارم

این عاشقی از روی اجبار است، باور نکن که دوستت دارم

بالا بیاور بوسه هایم را، لب های من به بوسه راضی نیست

لولیدن دو کرم در گنداب، تصویر ِ ناب عشقبازی نیست

طاعون تمام شهر را خورده، در کوچه ها ردّی از انسان نیست

در باد می پیچد طنین مرگ، در رودخانه شوق طغیان نیست

گل ها شبیه کاسه ی زهرند، پروانه ها زیبا و مرموزند

کفتارها با لاشه ها سرگرم، طاووس ها دارند می سوزند

آلاله ها محکوم ِ جان کندن، از شاخه های بید، خون جاری است

خورشید، کز کرده کنار کوه، از ابر، باران جنون جاری است

شک می کنم به هر چه خوشبختی، شک می کنم به رقص آهوها

وقتی که شب خونریز و خونخوار است، شک می کنم حتی به شب بوها

با چشم های من تماشا کن، تا که بفهمی از چه می ترسم

تا که بفهمی شعر یعنی درد، تا که بفهمی خنده یعنی غم

می ترسم از این که خودم باشم، یک لاشه ی مأیوس و سَرخورده

می ترسم از آیبنه و آواز، وقتی خدا در باورم مُرده

از جوخه ی اعدام می ترسم، از آخرین شلیک سَرپُرها

از قطره های خون که پاشیده، بر سنگفرش ِ زرد ِ آجرها

باید ببندم کوله بارم را، این شهر جای ِ ماندن ِ من نیست

من می روم با هر چه دلسردی، آغوش تو پیراهن من نیست!

تو عاشق باران و پاییزی، من عاشق سگ های ولگردم

دنیای ما بسیار ناجور است، دلخوش نشو، من برنمی گردم

پانزدهم مهر تا بیست و دوم آذرماه 1391


«و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود»

«و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود»

خوانش یک شعر از حسام الدین مهدوی

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است.

شعر بیان تجربه است، تجربه ای که یک شاعر در برخورد با جهان بیرون یا درون کسب می کند. شاعر مؤفق کسی است که بتواند این تجربه را به بهترین نحو بیان کند و زمینه ی انتقال آن را به خواننده ی شعر فراهم آورد. شاعر برای بیان این تجربه، وسیله ی جز زبان را در اختیار ندارد. زبان چه بسا به شاعر خیانت کند و او را به راهی ببرد که نخواسته باشد، یعنی رمزگان زبانی در ترکیب با هم به گونه ای عمل کنند که چیزی غیر از آنچه که خواست شاعر است، بر صفحه ی کاغذ رقم بخورد. این مسأله در رابطه با خواننده و مخاطب شعر نیز صادق است و ای بسا خواننده ی یک شعر بر اساس ذهنیت خود و امکاناتی که زبان، فرهنگ و جامعه اش در اختیار او می نهد، به  تأویلی دست یابد که به کلی با قصد و نیت شاعر متفاوت باشد. به همین دلیل در نقد امروز سخن از تعدد تأویل ها امری عادی و پذیرفته شده است و نقد ادبی امروز هیچ تأویلی را از یک متن بر تأویل های دیگر رجحان و برتری نمی نهد، تا آنجا که قصد و برداشت شاعر از شعر خودش را نیز می توان تنها به عنوان یکی از تأویل های ممکن و متعدد از یک شعر برشمرد، نه چیزی بیشتر. خوانش شعر در نقد جدید، گفتگو و دیالوگی است دو سویه بین خواننده و متن. البته باید به این نکته توجه داشت که هر تأویلی باید بر اساس ظرفیت ها و امکاناتی باشد که یک متن در اختیار خواننده قرار می دهد. هر تأویلی باید قدرت انطباق با نشانه های زبانی متن را داشته و با آنها در تناقض و تضاد نباشد. با بیان این مقدمات به سراغ خوانش یک شعر از حسام الدین مهدوی می رویم. آنچه در ادامه نوشته می شود، تأویل نگارنده از این شعر و سیر دست یابی به این تأویل بر اساس نشانه های زبانی است.


     «ما  رو به روی هم نشسته بودیم

     و لیوانی بین ما

     زمین را به دو جهان تقسیم می کرد

     من در نیمه ی پر غرق شده بودم

     تو در نیمه ی خالی

     و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود.»


شعری که خواندیم، شعری است آزاد که در شش مصراع سروده شده است. شعر دارای ساختاری روایی، با آغاز، میانه و پایان بندی مناسب است. ایجاز شعر و دقت در انتخاب واژگان حاکی از آن است که شاعر این شعر، سال ها قلم فرسایی کرده تا به این مهم دست یافته است. ترکیب نحوی کلام عادی و طبیعی است و این نوع ترکیب از یک سو مانع ابهام در فهم شعر می شود و از سوی دیگر موسیقی خاصی در کلام ایجاد می کند. همچنین شعر با زبانی ساده و واژگانی معمولی و به دور هر گونه تکلّف و تصنّع سروده شده و شعری است مبتنی بر بیان عادی (poetry of statement). شعر نه آن اندازه بلند است که خواننده را خسته کند و نه آنقدر کوتاه که فرصت لذت بردن و درگیر شدن با متن را از او را بگیرد. سخن از نشستن دو نفر رو به روی هم است که دچار نوعی مرزکشی و تقسیم بندی می شوند و هر کدام به دنیایی متفاوت تعلق می یابند. دو شخص با دو دنیای متفاوت که تنها حرف مشترکشان تشنگی است. این ظاهر سخن است، اما نگارنده در مواجهه با متن، در پی کشف رمزها و کدهایی است که او را به فراسوی واژگان بکشاند و معنی یا معانی پنهان آن را کشف کند و در تجربه ی این شعر سهیم گردد.

شعر با ضمیر جمع «ما» آغاز می شود که حاکی از نوعی اتحاد و یکپارچگی بین شخصیت هایی است که در شعر حاضرند و در ادامه از هم جدا می شوند. "ما رو به روی هم نشسته بودیم" در این مصراع همه چیز در آرامش و صلح و صفا و بدون هیچ مرزبندی ای تصویر شده است، ضمیر «ما» در مصراع دوم نیز که هنوز تفاوت ها برجسته نشده و اختلاف ها پیش نیامده، تکرار شده است: "و لیوانی بین ما" حرف ربط «و» در آغاز مصراع دوم پیوند این مصراع با مصراع اول را هم از لحاظ ظاهری و هم از لحاظ معنایی تأیید می کند. در این مصراع با واژه ی «لیوان» برخورد می کنیم، یک شیء که در این مصراع، فارغ از ابیات دیگر، بسیار سطحی و دم دستی به نظر می رسد، اما در ابیات بعد، علت انتخاب این واژه که بسیار دقیق، مبتکرانه و به جاست، برای خواننده ی شعر روشن می شود. در این جا این سؤال برای مخاطب پیش می آید که لیوان نماد چیست و کارکرد آن در این شعر چه می باشد؟ برای کشف این معنای پنهان، باید ادامه ی شعر را خواند، این لیوان یک لیوان معمولی نیست، بلکه لیوانی است که زمین را به دو جهان تقسیم کرده، دو جهانی که در عین این که جهان هستند، دو نیمه ی لیوان ذکر شده نیز می باشند، دو جهان یا دو نیمه ی لیوانی که شاعر و مخاطبش که با لفظ «تو» از او یاد می کند، در آن غرق شده اند. شاعر در نیمه ی پر و مخاطبِ شاعر در نیمه ی خالی این لیوان یا این جهان. این همانی و یگانگی بین دو نیمه ی این لیوان و دو جهانی که شاعر و مخاطبش به آن تعلق دارند، به نوبه ی خود نشان از حلول شاعر در هستی و یکی شدن او با اشیاء است، به گونه ای که او تمام اجزای هستی را در بافتی پیوسته و منسجم می بیند تا آنجا که قادر به تمایز بین لیوان و جهان نیست؛ این نکته بر دریافت های ما در مصراع های پیشین مبنی بر تمامیت و وحدت حاکم بر دنیای شعر صحه می گذارد. همان گونه که گفته شد یکی از نقش ها و کارکردهای این لیوان این است که "زمین را به دو جهان تقسیم می کرد". این مصراع با واژه ی «زمین» شروع می شود، یکی از ویژگی های زمین شکل کروی آن است، و شکل کروی یا دایره ای یادآور «ماندالا» در نمادشناسی اسطوره ای و روانکاوی یونگ است که نشانی از تمامیت و یکپارچگی است. همچنین دهانه ی لیوان در مصراع قبل نیز دایره ای شکل است و نمادی دیگر برای این وحدت و تمامیت. واژه ی «جهان» دیگر واژه ی مهم به کار رفته در این مصراع است که انتخاب آن بسیار هوشمندانه صورت گرفته، جهان در این مصراع تنها معنای هستی و کائنات را در بر ندارد، بلکه به نوعی با واژه ی «جهان بینی» نیز در ارتباط است و این استنباط را مصراع های بعدی تأیید می کنند. شاعر در دو مصراع بعدی با استفاده ی ویژه ای که از عبارت کنایی«نیمه ی پر یا خالی لیوان را دیدن» کرده است، به نحوی می خواهد تفاوت در نگرش ها و در نتیجه تفاوت در جهان بینی ها را نشان دهد. این که انسان نیمه ی پر یک لیوان را ببیند یا نیمه ی خالی آن را، بسته به طرز دید او و در مفهومی گسترده تر، بسته به جهان بینی اوست. اینجاست که بر خواننده ی شعر روشن می شود که لیوان در مصراع های پیشین نمادی از جدایی است، اما نه جدایی از جنسی که نمادی کلیشه ای چون «دیوار» برای آن در ادبیات ما یا دیگر ملل به کار می رود؛ بلکه جدایی ای که ناشی از تفاوت در نگرش ها و جهان بینی هاست. جدایی که بیش از هر چیز چشم­انداز باوری نیچه و تعدد نگاه ها و دنیاها در انسان ها را مطرح می کند. همانگونه که ملاحظه می شود، شاعر از یک واژه ی دم دستی نمادی بکر و بدیع ساخته تا به کمک آن بهتر بتواند مفاهیم ذهنی خود را به خواننده ی شعر منتقل کند؛ نمادی که در عین سادگی در پهنه ی ادب فارسی بی نظیر و استفاده ی شاعر از آن منحصر به فرد است. تکرار واج «ب» در سه مصراع نخستین، نوعی لکنت زبان را در ذهن تداعی می کند، آیا شاعر در بیان آنچه که در ادامه می خواهد بگوید، هنوز دو دل است؟ یا از گفتن آن می ترسد؟

در دو مصراع بعد تفاوت ها برجسته تر می شود و آن وحدت آغازین کاملاً به هم می ریزد: "من در نیمه ی پر غرق شده بودم/ تو در نیمه ی خالی" انتخاب دو ضمیر شخصی «من» و «تو» که هر دو در آغاز مصراع ها قرار گرفته اند، به نحوی تمایز و شاید تقابل آن دو را نشان می دهد و واژه ی متضاد «پر» و «خالی» بر شدت این اختلافات می افزایند. این نکته یادآور آن سخن جان پک (Jhon Peck) است که عقیده دارد، بسیاری از شعرها بر پایه ی یک تضاد ساخته می شوند و این تضاد در تمام شعر و در هر سطحی از آن منشأ اثر است. جالب این است که هیچ حرف ربطی این دو مصراع را به هم پیوند نمی دهد و همین مسأله، جدایی و افتراق دو طرف را نمایان تر می سازد. همچنین «زمین» یا «لیوانی» که در مصراع های قبل نمادی از تمامیت و یکپارچگی بودند، در این جا به دو نیمه ی جدا از هم تقسیم شده اند و شاعر و مخاطبش در آنها غرق شده اند، با این تفاوت که شاعر در نیمه ی پر و مخاطبش در نیمه ی خالی. یونگ در بحث از نماد ماندالا یا دایره ی جادویی معتقد است که این نماد می تواند نشانی از فرآیند فردیت و آشتی و همسازی خودآگاه و ناخودآگاه در آدمی باشد، فردی که این فرآیند را با موفقیت پشت سر می گذارد، یه شخصیتی یکپارچه دست می یابد و می تواند تمام نیروهای متخاصم درونی اش را به صلح و صفایی جاودانه برساند، آیا این دو قسمت شدن لیوان یا زمین که نمادی از ماندالا هستند، می تواند نشانی از دو قسمت شدن و از هم گسیختن روح انسان امروز باشد؟ آیا انسان امروز از این که دو نیمه ی وجودی خود را به آستانه ی آشتی برساند، ناتوان است؟ و اگر چنین است چرا؟ آیا می توان این دو نیمه ی لیوان را نمادی از دو جنبه ی روانی در هر انسان یعنی آنیما (روان زنانه ی مرد) و آنیموس (روان مردانه ی زن) دانست، که انسان امروز از ایجاد رابطه ی صحیح میان این دو بعد وجودی خویش عاجز مانده است؟ این ها تنها سوالاتی است که در سیر خوانش برای نگارنده مطرح می شود و هر کسی می تواند برای آنها پاسخی داشته باشد.

«من» و «تو» با تمام تفاوت هایی که دارند، در یک نقطه مشترکند و البته فقط و فقط در یک نقطه و آن «تشنگی» است. "و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود." انرژی عاطفی ذخیره شده در مصراع آخر بسیار بالا است، به نحوی که مهر ختامی بر گفته های پیشین شاعر و پایان مستحکمی برای شعر است. تداعی های آزادی که این مصراع برای خواننده دارد، نمی تواند در این تأثیر عاطفی و احساسی، مؤثر نباشد. این مصراع از یک سو شعر«من درد مشترکم/مرا فریاد کن»؛ از شاملو و از سوی دیگر بیت معروف«آب کم جو، تشنگی آور به دست/تا بجوشد آبت از بالا و پست» از مولانا را فرا یاد می آورد. تقدیم و پیش آوردِ مسند جمله یعنی «تشنگی» نیز حاکی از تأکیدی است که شاعر بر این واژه دارد. همچنین شاعر با تکرار واج «ش» در این مصراع به برجستگی واژه ی تشنگی افزوده است. در اینجا روایت به پایان می رسد، روایت نقل شده از نظر زمانی، فاصله ی فراوانی با ما دارد و این نکته از طریق به کار بردن فعل های ماضی به ویژه از نوع بعید (نشسته بودیم) نشان داده شده است. همان گونه که گفته شد، مصراع پایانی شعر نشان می دهد که اگر چه دو شخصیت روایت به گونه ای متفاوت غرق شده اند، اما با تمام تفاوت هایشان نقطه ی اشتراکی دارند، البته تنها یک نقطه ی اشتراک! اما همان یک نقطه به قدری قوی است که دوباره آن دو را به هم می پیوندد و نمود این مسأله را در ضمیر شخصی پیوسته ی «مان» در واژه ی «مشترکمان» می توان دید. در این مصراع تفاوت ها رفع می شود و تمایزها برمی خیزد، و «من» و «تو» دوباره به «ما» تبدیل می شوند. گویی سیر روایت از اتحاد و یکپارچگی آغاز می شود، بین شخصیت ها تفاوت ها و تفرقه هایی ایجاد می شود و در پایان، دوباره به وحدت و یکپارچگی این عناصر منتهی می شود؛ البته وحدت و یکپارچگیِ پایانی با آنچه در آغاز بوده کاملاً متفاوت است. وحدت آغازین در محیطی ساکن و ساکت و ناشی از عدم آگاهی اتفاق می افتد، در حالی که در پایان شعر، این پیوند و اتحاد برخاسته از آگاهی ای تلخ و دردناک است. گویی این شعر تمام سرنوشت بشر و داستان آفرینش او را به تصویر کشیده است، آفرینشی که با وحدت نوع بشر آغاز می شود، در آغاز همه چیز در سکون و سکوت و صلح و صفا جریان دارد: «منبسط بودیم و یک گوهر همه/ بی سر و بی پا بُدیم آن سر همه». شش مصراع شعر اشاره ای است به شش روز آفرینش: «ان ربکم الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام» (اعراف:54 - یونس:3). انسان ها در طول حیات خود به واسطه ی تفاوت در نگرش هایشان متمایز می شوند، بشر بنا بر سرشت خود، همیشه تشنه است و تشنگی تنها عاملی است که همه ی انسان ها در آن مشترکند. بشر تشنه است، تشنه ی هر آنچه که عطش او را فرو بنشاند، خواه رفع این عطش به واسطه ی امور مادی باشد خواه معنوی، خواه به وسیله ی امور نیک و پاک و والا باشد خواه امور زشت و پست و پلید و پلشت. نقطه ی اشتراک نوع بشر عطش اوست، عطشی که همیشه ملازم او بوده و عامل کشش و کوشش او به سوی «سراب ها» یا «سرِ آب ها» گشته است. انسان مختار است مسیر و عوامل رفع این تشنگی را برگزیند و خواجه ی شیراز چه زیبا به این نکته اشاره کرده است، آنجا که می گوید: دور است سرِ آب از این بادیه هشدار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت!

منابع

-احمدی، بابک (1372)؛ ساختار و تأویل متن؛ جلد اول؛ چاپ دوم؛ تهران: مرکز.

-پاینده، حسین (1385)؛ نقد ادبی و دموکراسی؛ چاپ اول؛ تهران: نیلوفر.

-پورنامداریان، تقی (1381) سفر در مه؛ چاپ اول؛ تهران: نگاه.

-یونگ، کارل گوستاو (1377) انسان و سمبول­ هایش، تر جمه­ ی محمود سلطانیه، چاپ اول، تهران: جامی.

-یونگ، کارل گوستاو (1381) انسان امروزی در جستجوی روح خود، ترجمه ی فریدون فرامرزی و لیلا فرامرزی، چاپ اول، مشهد: به نشر.

داستان کوتاه «جشن تولد»

ملافه را از روی سرم کنار می زنم، هوا روشن شده است. به ساعت روی دیوار نگاهی می اندازم، نزدیک هشت صبح است. صدای پای یک نفر توی راه پله های آپارتمان می پیچد. همان طور که طاق باز خوابیده ام، دستم را اطراف تشک می چرخانم و سیگار و فندکم را پیدا می کنم. یک نخ بیرون می کشم و روشن می کنم، چند پک می زنم و خاکستر آن را داخل لیوانی که دیشب تویش چایی خورده ام و و هنوز کنار رختخوابم است می ریزم. سیگار تمام می شود. انگار به تشک چسبیده ام و نمی توانم بلند شوم. کمی غلت می خورم و به هر زوری که هست بلند می شوم. داخل دستشویی می روم، آبی به سر و صورتم می زنم، موی سرم ژولیده و به هم ریخته است. لاغر شده ام. صورتم نیاز به اصلاح دارد. نمی دانم؟ حس می کنم کمی گرسنه هستم، آخر دیشب هم شام نخوردم. دیر وقت برگشتم و خسته بودم. سری به آشپزخانه می زنم، در یخچال را باز می کنم، چیزی داخلش نیست جز چند تا خیار چروکیده. بیرونشان می آورم و توی سطل آشغال می ریزم. یک هفته ای هست که شام و ناهارم را بیرون می خورم، لای سفره را باز می کنم، نان های داخل آن، همه کپک زده اند. گاز را روشن می کنم و کتری را پر از آب می کنم و رویش می گذارم. لباس هایم را تنم می کنم و مقداری پول و کلیدم را بر می دارم و می زنم بیرون. از نانوایی محل دو تا نان می گیرم و از حاج اکبر بقال سر کوچه هم دو تا تخم مرغ و یک کره می خرم. وارد اتاق که می شوم صدای غلغل کتری شنیده می شود. کتری جوش آمده، آن را پایین می گذارم و ماهی تابه را بر می دارمن تا نیمرویی درست کنم. سفره را روی میز باز می کنم. نیمرو که حاضر می شود، حس می کنم اصلاً گرسنه نیستم، انگار یکی گلویم را می فشارد. به زور چند لقمه می خورم. بقیه اش را همانطور روی سینک ظرف شویی می گذارم. سفره را تا می کنم. از خوردن چایی هم منصرف می شوم. می روم روبه روی آینه، از خودم چندشم می آید. تصمیم می گیرم دوشی بگیرم و صورتم را اصلاح کنم. حمامم که تمام می شود سرم را با سشوار خشک می کنم و کمی ادوکلن به صورتم می زنم. پشت میزم می نشینم و کشوش را باز می کنم. مقداری تریاک مال چند شب پیش توی کشوم مانده، بیرون می آورم و بساطم را پهن می کنم، دودی می گیرم. این روزها مصرفم زیاد شده است. خوبی تریاک این است که برای چند ساعتی عضله های بدنم را شل می کند و احساس آرامشی به من می دهد و از همه مهم تر این که از منفی بافی ها و افکار زایدم می کاهد. ساعت نه شده، ضبط را روشن می کنم، همان ترانه ای است که این روزها خیلی آن را گوش می دهم، با آن شروع به زمزمه می کنم:

اگر غم هاتو از یادت نبردم       ولیکن پا به پاهات غصه خوردم...

آهنگ تمام می شود، می خواهم دوباره دکمه ی تکرار را بزنم که گوشی ام زنگ می خورد، نوشین است، برمی دارم.

- سلام

- سلام

- چطوری

- ای خوبم، نفسی می کشم. تو چطوری؟

- مرسی، منم خوبم! خونه ای!

- پس قرار بود کجا باشم؟

- گفتم شاید با دوستات رفتی بیرون

- نه!

- می خوای بیام اونجا؟

- خودت می دونی، می خوای بیای بیا!

- وسایل آشپزی ام میارم اونجا برات ناهار درست می کنم.

- چه کاریه؟ زحمت می افتی، میرم بیرون یه چیزی می گیرم می خوریم.

- دوباره شروع کردی؟ من خودم دوس دارم

نمی خواستم خیلی باهاش کلنجار برم

- باشه بیار

- یک ساعت دیگه اونجام.

- منتظرتم

-خب فعلاً خداحافظ

- خداحافظ

نوشین دانشجوی رشته ی گرافیک است، شعر هم می گوید. هفت هشت ماهی هست که ما هم دیگر را می شناسیم، در شب شعری که به مناسبت بزرگداشت سعدی در دانشکده ی شان برگزار شده بود، با او آشنا شدم، دختر دلسوز و مهربانی است. چند بار هم مستقیم و غیر مستقیم به من اظهار علاقه کرده است.  

ضبط را خاموش می کنم و رختخوابم را که هنوز وسط اتاق پهن است جمع می کنم و لوله اش می کنم و داخل یکی از اتاق ها می اندازم و در را می بندم. روی مبل می نشینم و سیگاری روشن می کنم.

ساعت حدود ده می شود، زنگ در به صدا در می آید، آیفون را برمی دارم.

- علی باز کن، منم

- بیا تو

نوشین است، کلید آیفون را می زنم. صدای باز شدن در توی فضای آپارتمان می پیچد. از پله ها بالا می آید. با دستش آرام در را می زند، در را باز می کنم. یک عالمه خرید کرده، از میوه گرفته تا تخمه و تنقلات. چند نایلون پر. نایلون ها را از دستش می گیرم و بفرما می زنم. خم می شود، بند کفش هایش را باز می کند و داخل می آید. بوی عطرش تمام اتاق را می گیرد.

- نگاه کن تو رو خدا، این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟

یک راست می رود و پنجره ها را باز می کند.

- دوباره نشستی تریاک کشیدی!

من همین طور دم در ایستاده ام و به حرکاتش نگاه می کنم، نگاهم می کند و لبخند می زند.

- چیه برّ و برّ منو نگا می کنی، اونا رو ببر بذار تو آشپزخونه!

نایلون ها را داخل آشپزخانه، روی میز غذا خوری می گذارم.

نوشین را می بینم که جلوی دریچه کولر ایستاده و روسری اش را باز کرده و با دستمال کاغذی عرق پیشانی و دور گردنش را پاک می کند.

- چقدر هوا گرم شده!

- آره

- چند روز دیگه اول تابستونه، خدا بهمون رحم کنه!

من ساکتم. نوشین بعد از این که عرقش خشک می شود، مانتویش را در می آورد و به چوب لباسی آویزان می کند، روسری اش را هم روی مبل می اندازد. بعدش به من نگاهی می اندازد، شاید منتظر است من چیزی بگویم. می روم روی مبل می نشینم. جلوی آینه می ایستد و موهای پشت گوشش را با ظرافت خاصی چند بار به پشت می زند و کش سرش را که توی دست دیگرش است، روی موهایش می اندازد. بعد لباسش را دور کمرش جمع می کند و می گوید:

علی! من چاق شدم؟

این صحنه و این سوال برایم آشنا است! درست دو سال و چند روز می گذشت. آره! دو سال و چند روز تمام.  روزی که به او زنگ زدم و خودم را به بیماری زدم و گفتم اگر نرسد می میرم و با هر دوز و کلکی که بود او را به این جا کشاندم. چه روز خاطره انگیزی بود. او هم جلوی همین آینه ایستاده بود درست مثل الان نوشین. من از پشت، دستم را دور کمرش حلقه کرده بودم. پرسید چاق شده ام؟ خندیدم و گفتم ، آره چاق شدی. بعد گردنش را بوسیدم. دستهایم را از دور کمرش باز کرد و مثل ماهی از توی دستهایم سر خورد و خودش را بیرون کشید و رفت روی مبل نشست.

کی می دونه چقدر دوستش داشتم! حتی خود او هم باورش نمی شد که این همه بهش علاقه دارم و بهم شک می کرد. می گفت تو دیوانه شدی!

نوشین نگاهم می کند و دوباره می پرسد: علی با تو بودم! میگم من چاق شدم.

در حالی که به دود سیگارم خیره شده ام جواب می دهم: نه!

- اصلاً تو نگا کردی که حرف می زنی!

برای این که بیشتر از این از دستم دلخور نشود، نگاهی به سرتاپایش می اندازم و می گویم: آره نوشین، فک کنم یه کم چاق شدی.

- خودم می دونستم، باید رژیممو دوباره شروع کنم. علی! تو چی دوس داری برات درس کنم؟

- مهم نیست، هر چی درست می کنی بکن! در ضمن این زحمت چی بود به خودت دادی، یه غذایی از بیرون سفارش می دادم می آوردن می خوردیم

نوشین اخمی می کند و می گوید: منو باش از اون ور شهر این همه وسیله دستم گرفتم آوردم واسه کی ناهار درس کنم.

بعدش لبخندی می زند و می گوید: علی! شوخی کردم، ناراحت نشی؟

سرم را بلند می کنم و توی چشمانش نگاه می کنم و با صدایی که از ته گلویم بلند می شود می گویم: نه!

نوشین داخل آشپزخانه می رود و همان طور که وسایل را از داخل کیسه ها بیرون می آورد با صدای بلندتری می گوید: سبزی سرخ شده از داخل یخچال خودمون برداشتم، می دونم که قورمه سبزی رو خیلی دوس داری، می خوام برات قورمه سبزی درس کنم.

من جوابی نمی دهم، از نشستن روی مبل خسته شده ام، خودم را سُر می دهم روی فرش و دراز می کشم و سرم را به پایه های مبل تکیه می دهم. نوشین یکریز حرف می زند.

 -یه قورمه سبزی واست درست کنم که انگشتاتم باهاش بخوری، حالا می بینی.

بعد چند لحظه صدایش قطع می شود، و دوباره شروع می کند به زمزمه کردن.

صدایش واضح نیست، یک آهنگ را با خودش زمزمه می کند.

سیگار دیگری روشن می کنم. چند لحظه که می گذرد، نوشین را کنارم می بینم، دستش را آرام زیر سرم فرو می برد و روی پای خودش می گذارد.

-گردنت درد می گیرد.

برای یک لحظه حس آرامش عجیبی به من دست می دهد، دستش را لای موهایم می برد و نوازشم می کند.

***

 اواسط اردیبهشت سال قبل بود، بهش زنگ زدم و گفتم می خوام ببینمت. گفت:

- من دیگه با تو صنمی ندارم، همه چی تموم شده.

- تو رو خدا این جور با من حرف نزن!

- این جور یا هر جور دیگه ام که حرف بزنم چیزی عوض نمیشه.

- می خوام ببینمت، فقط این یه بار!

التماسش کردم.

- باشه! اما فقط این یه بار و برای آخرین باره که من باهات بیرون میام. حالا کجا؟

- سر بلوارم، زیر همون پل عابر. بیا اونجا از اونجا سوار می شیم می ریم کافی شاپی که همیشه می رفتیم.

- باشه.

از دور که دیدمش، انگار خدا دنیا رو بهم داد. سوار تاکسی که شدیم، بادبزنش رو درآورد و داد به من.

-یه کم منو باد می زنی، خیلی گرممه!

- ماله اینه که راه رفتی

بادبزن را از دستش گرفتم و شروع کردم به باد زدن صورتش، چشمانش را بسته بود، چقدر معصوم و زیبا به نظر می آمد و چقدر خوشحال بودم که یک بار دیگر از نزدیک می دیدمش. خودم را کمی به او نزدیک کردم، راننده از داخل آینه هر چند لحظه یک بار نگاهی به ما می انداخت. بادبزن را از دستم گرفت. باید پیاده می شدیم، گفت: حوصله ی کافی شاپ را ندارد. گفتم: هر جور که تو دوست داری.

آرام آرام از یک طرف خیایان که سایه آن را گرفته بود به سمت پارکی که کمی بالاتر بود راه افتادیم. آن لحظات به یادماندنی ترین لحظات عمرم بود، چون می دانستم که این آخرین باری است که شانه به شانه اش راه میروم و قدم میزنم.

- خب چی می خواستی بگی؟

- هیچی!

- هیچی؟

- هیچی هیچی ام نه! راستش می خوام به من یه کمه دیگه مهلت بدی! بذار من خودمو بهت ثابت کنم. به خدا من آدم بدی نیستم.

- ببین علی! من نگفتم که تو بدی، هیچ وقتم نمی گم. ازتم نمی خوام که چیزی رو بهم ثابت کنی. دنیای ما با هم فرق می کنه. خودتم بهتر از من می دونی.

- ما همش حرف زدیم و این سوء تفاهم ها هم از همین حرف هاس. من هر حرفی می زنم، تو بد برداشت می کنی، فکر می کنی بهت توهین کردم، یا قصد مسخره کردنتو داشتم، ولی به پیر! به پیغمبر! این جور که تو فکر می کنی نیست.

- همینه که میگم دنیای ما با هم فرق می کنه دیگه.

سر گرم حرف زدن بودیم که خودمان را جلوی پارک دیدیم. از پله های پارک پایین رفتیم. روی یک صندلی نشستیم. توی چشمانش زل زدم، آن لحظه حس می کردم سنگدل ترین آدم دنیا رو به رویم ایستاده است. اشک توی چشمهایم حلقه زده بود و بغض جلوی نفسم را بند آورده بود، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، خودم را توی آغوشش انداختم و شروع کردم به هق هق زدن.

دیدم آرام دستش را بالا آورد و لای موهام برد و نوازشم کرد. من همان طور یکریز گریه می کردم. چقدر آن لحظه آرام شده بودم، انگار تمام غصه هایم را توی آغوشش خالی می شد، سرم را که بلند کردم، دیدم که اشک روی گونه اش دارد می لغزد و پایین می آید، من هیچ وقت نفهمیدم که او چرا گریه می کند؟

***

نوشین متکایی را که کمی آن ورتر افتاده جلو می کشد و سرم را آرام از روی پاهایش روی متکا می گذارد و می گوید: برم غذام نسوزه.

صدای قاشقی را که توی قابلمه می چرخاند می شنوم. بوی قورمه سبزی در اتاق پخش می شود.

- علی! غذا حاضره، سفره رو بکشم؟

- بکش

- کمک نمی کنی؟

بلند می شوم و می روم داخل آشپزخانه. رو به رویش می ایستم.

- اگه میشه اون پارچ رو پُرِ آب کن، یخم توش بنداز!

پارچ را پُر می کنم و روی میز می گذارم. بعد هم می نشینم و به او نگاه می کنم، با ذوق و شوق تمام سفره را می چیند. غذا را که می خوریم. من از پشت میز غذاخوری بلند می شوم. از پنجره به بیرون نگاهی می اندازم. هوا خیلی گرم تر شده. پنجره را می بندم. نوشین در حالی که دارد ظرف ها را می شوید می گوید: این میوه ها رو ببر و برو بشین. الان منم میام.

میوه ها را را روی میز می گذارم و روی مبلی که مستقیماً باد کولر به آن می زند می نشینم. نوشین هم می آید. کنارم می نشیند. گرمای تنش را حس می کنم، با لبخندی که همیشه روی لبش است می گوید: چی میخوری؟ خیار واست پوست بکنم؟

نگاهش می کنم، تکه ای از دستمال کاغذی ای که عرقش را با آن خشک کرده، روی پیشانی اش جا مانده، آن را برمی دارم. نگاهم می کند، حس می کنم دوست دارد بغلش کنم، ببوسمش، نوازشش کنم. اما من تنها کاری که می کنم این است که خیاری را که برایم پوست کنده از دستش بگیرم. ساعت حدود دو ظهر شده است.

- من یواش یواش باید برم

- گرمه!

- آخه ممکنه پدر و ماردم برگردن، ببینن من خونه نیستم بد میشه.

- مگه رفتن کجا؟

- خونه ی عموم

- لااقل چند تا از این میوه هایی رو که خودت آوردی بخور

- خوردم

بلند می شود، می رود جلوی آینه، موی سرش را شانه می کشد، مانتویش را می پوشد و روسری اش را سر می کند. کیفش را که می خواهد بردارد، یاد چیزی می افتد.

- راستی خوب شد یادم نرفت.

دستش را داخل کیفش می برد و یک جعبه ی کادو بیرون می آورد.

- برای تو گرفتم

- برای من!؟

- آره خب، مگه نمی دونی امروز جشن تولدته!

فکر که می کنم، می بینم راست می گوید، امروز بیست و پنجم خرداد است و روز تولدم. جلو می آید و کادو را به من می دهد و می گوید: تولدت مبارک، امیدوارم خوشت بیاد.

– ممنونم، نوشین! تو خیلی خوبی!

وقتی این جمله را می گویم، حزن توی صدایم را کاملاً حس می کنم.

در حالی که موهایش را زیر روسری اش قایم می کند، می گوید: قابل تو رو نداره.

بعدش هم کیفش را برمی دارد و به سمت در می رود، من هم بلند می شوم که تا دم در بدرقه اش کنم. در را باز می کند، کفش هایش را می پوشد و کیفش را روی دوشش می اندازد، نگاهم می کند، خسته و تنها به نظر می رسد، اما باز هم لبخند می زند و خداحافظی می کند و آرام آرام از پله ها پایین می رود.

در را که می بندم، هنوز صدای پایش را در راه پله ها می شنوم. برمی گردم، کادوی روی میز را می بینم. می روم روی مبل می نشینم، سرم را بین دو دستم می گیرم و زار زار گریه می کنم.

تهران، سی و یکم اردیبهشت ماه 1391

«عدالت خواهی و  ظلم ستیزی در اشعار یدالله بهزاد کرمانشاهی»

«عدالت خواهی و ظلم ستیزی در اشعار یدالله بهزاد کرمانشاهی» 

این مقاله در سایت ادب فارسی به چاپ رسیده است. 

این مقاله در سایت حوزه هنری کرمانشاه چاپ شده است.  

چکیده
ظلم و ستم همواره امری مخالف فطرت انسانی بوده و انسان ها آن را بر نتابیده اند.در این میان شاعران و نویسندگان به عنوان حسّاس ترین افراد یک جامعه نسبت به این مسأله بیشتر واکنش نشان داده و با هر گونه ظلم و ستمی به مبارزه بر خاستهاند. اگر چه مبارزه با ظلم و ستم در سراسر پهنه ادب فارسی به چشم می خورد؛ اما در شعر معاصر به صورت گسترده تری مورد توجه شاعران قرار گرفته است. 
مقاله ی حاضر، مسأله ی عدالت خواهی و ظلم ستیزی در دو دفتر شعر «گلی بی رنگ» (1381) و «یادگار مهر» (1386) از سروده های یدالله بهزاد کرمانشاهی را مورد بررسی قرار داده است. با توجه به بررسی انجام شده، روشن شد که جهت گیری این شاعر در برابر ظلم و ستم به دو صورت فعالانه و منفعلانه در شعرش نمود پیدا میکند. او گاهی برای مبارزه با ظلم و ستم از بیان نمادین بهره می گیرد و در این راه از دو نمادِ «شب» و «باد» سود می جوید. 
واژگان کلیدی: نقد ادبی؛ عدالت خواهی و ظلم ستیزی؛ نماد پردازی؛ شعر معاصر؛ یدالله بهزاد کرمانشاهی 

مقدمه 
ادبیات ملل مختلف حاکی از آن است که همواره رابطه ی اجتماع و ادبیات رابطه ای دوسویه و متقابل بوده است؛ از طرفی اجتماع از ادبیات تغذیه کرده و از طرف دیگر ادبیات تحت تأثیر تغییر و تحولات اجتماعی بوده و نسبت به جامعه ای که در آن ظهور یافته، احساس تعهّد نموده است. اگر چه برخی مکاتب ادبی با طرح شعار«ادبیات برای ادبیات» مسؤلیت اجتماعی ادبیات را منکر شده اند و از زیر بار این تعهّد شانه خالی کرده اند؛ اما ادبیات همواره به عنوان عنصری نجات بخش و متعالی در زندگی بشر ایفای نقش کرده و رسالتی انسانی را عهده دار شده است و «کسانی که به فکر تحولات اجتماعی و رفع نابسامانی های جوامع بشری بوده اند، همواره به ادبیات به عنوان یک پدیده ی موثر در راه رسیدن به اهداف والای انسانی و انجام رسالت پیامبرانه ی خود نظر داشته اند» (قبادی،20:1383). 
شعر فارسی به عنوان اصلی  ترین شاخه ی ادبیات ایران، همواره نسبت به مسائل جامعۀ خود حساس بوده است، البته صراحت و شمول و گستردگیِ توجه به اوضاع  و احوال اجتماعی- سیاسی در شعر معاصر بیش از شعر کلاسیک می باشد و می توان یکی از مشخصات شعر جدید فارسی را توجه صریح و آگاهانه به مسائل اجتماعی دانست (شمیسا،169:1374). در دوران معاصر با شکل  گیری جنبش مشروطه، ارتباط گسترده با کشورهای اروپایی، اعزام دانشجو به غرب، چاپ و نشر روزنامه، تأسیس مدارس به شیوه جدید و... سطح آگاهی ایرانیان بالا رفت، مردم اندک اندک با حقوق فردی و اجتماعی خود بیش از پیش آشنا گشتند و خواستار احقاق این حقوق شدند. تحت تأثیر این شرایط جدید شعر فارسی نیز خود را متعهد به بیان مفاهیم جدید اجتماعی دید و مضامینی چون آزادی، عدالت، قانون، وطن، حقوق برابر و... به شکلی گسترده وارد شعر شد و شعرکلاسیک ما که «به دلیل سکونت بیش از حد در دربارها و خانقاه  ها ضعیف و رنگ پریده شده بود، هنگامی که به اجتماع معاصر خود آمد و به مردم پیوست، خونی تازه در رگ  هایش دوید و جانی دوباره یافت»(حسن لی،367:1383). شاعر معاصر دریافت که: 
امروز 
شعر 
حربه  ی خلق است 
زیرا که شاعران 
خود شاخه ای ز جنگل خلقند 
نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان 
بیگانه نیست 
شاعر امروز 
با دردهای مشترک خلق 
او با لبان مردم 
لبخند می  زند 
درد و امید مردم را 
با استخوان خویش پیوند می زند (شاملو،85:1372). 
گر چه جامعه  گرایی و توجه به دردها و آمال و آرمان های مردم از عهد مشروطه وارد شعر فارسی شد؛ اما حل و هضم کردن این مسائل در شعر و یافتن زبان و شیوه  ی بیان و شکل و قالب مناسبی برای طرح آنها و خلاصه  تبدیل کردن آن شعارهای اجتماعی- سیاسی به شعرهای اجتماعی- سیاسی کاری بود که نیما و پیروان راستین او موفق به انجام آن شدند (شمیسا و حسین پور،34:1380-33). پس از نیما دو جریان کلی در شعر معاصر شکل گرفت و همپای هم به پیش رفت: یکی جریان شعر نو تغزلی بود که در آن شاعر بیشتر به بیان احساسات شخصی خود می  پرداخت و دنیایی رمانتیک و غالباً شهوانی و یاس آلود را به تصویر می  کشید و دیگری جریان شعر نو حماسی- اجتماعی بود، شاعران این گروه با درک خاص اجتماعی و با زبانی پر تحرک، به بیان دردها و آلام مردم جامعه می  پرداختند و هدف آنها بالا بردن سطح ادراک اجتماعی افراد بود (زرین کوب،1358 :79-78). 
شعر نو حماسی- اجتماعی پس از انتشار «ققنوسِ» نیما در سال 1316، به دلیل اوضاع استبدادی حاکم بر جامعه، به سوی نوعی سمبولیسم اجتماعی پیش رفت. البته «گرایش  های نمادین و سمبلیک در حوزه  ی ادبیات معاصر علاوه بر اوضاع استبدادی حکومت  های دیکتاتوری و احتیاط و ترس ازسانسورهای رسانه ای و دگرگونی سبکی، ماحصل دقت و تلاش برای غنای جوهر هنری- ابهام- و همچنین شرکت دادن خواننده در امر خواندن و آفرینش ادبی جهت لذت بیشتر نیز بود» (پورنامداریان و خسروی شکیب،147:1387). جریان سمبولیسم اجتماعی در دهه ­های سی و چهل به اوج خود رسید. جامعه گرایی و نمادگرایی دو ویژگی اساسی اشعار در این جریان بود و شاعران این جریان با زبانی سمبلیک و تأویل بردار مسائل سیاسی- اجتماعی زمانه ی خویش را در شعر منعکس می  کردند، شعر در این جریان شعری متعهدانه و ملتزم بود (شمیسا و حسین پور،27:1380). 
عدالت خواهی و ظلم ستیزی در اشعار بهزاد 
یکی از مسائل اجتماعی  ای که حجم وسیعی از شعر معاصر را به خود اختصاص داده است «مبارزه با ستمگران و خودکامگان تاریخ است. نیش قلم شاعر در این اشعار متوجه تمام افرادی است که غاصبانه و ظالمانه بر گرده ی مردم سوار شده اند و به یاری زر و زور و تزویر و بهره گیری از امکانات تبلیغاتی و کمک روشنفکران وابسته به مطامع دنیوی، زمینۀ تباهی استعدادها و توانایی های فکری قشر عظیمی از مردم ضعیف را فراهم آورده اند» (رادفر، 188:1373). اگر چه در دیوان بسیاری از شعرای فارسی زبان، اشعاری در این رابطه به چشم می خورد؛ اما این مسأله با شکل گیری جنبش مشروطه به صورت گسترده تری در شعر منعکس شد و در شعر نیمایی با زبان و بیانی هنری تر جلوه نمود. پیداست که شاهان و دیکتاتوری های حاکم بر جامعه، در برابر این مسأله قد علم کنند، چرا که عدالت و برابری حقوق افراد برای کسانی که «سایه  ی خدا» بر روی زمین  بودند و خود را مالک و صاحب اختیار مردم و مملکت می­ دانستند، عواقب سنگینی را به همراه داشت. به همین دلیل از این زمان به بعد جبهه  گیری  ها شروع شد؛ از سویی مردم خواهان عدالت و برابری و آزادی بودند و از هر گونه ظلم و ستمی بیزار و نفور و از سوی دیگر حُکّام مستبد که همه چیز را از آن خود می  دانستند و برابری حقوق و عدالت را به ضرر خود می  دیدند، با این گونه درخواست ها به مقابله بر می خاستند. در طول تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین، مردم هیچ  گاه در برابر ستم سر تسلیم فرود نیاورده اند و بر مبازه با ظلم و ستم در تمامی اشکال آن پافشاری کرده اند و در این راه هر گونه سختی و رنج و مشقتی را به جان پذیرا بوده و برای ساختن جامعه ای به دور از هر گونه ستم و ستمگری، از دل و جان مایه گذاشته اند. شاعر معاصر نیز که خود را شاخه ای از جنگل خلق می  داند، جدای از مردم نیست و هم صدا و هم آوا با خلق، فریاد دادخواهی و ظلم ستیزی بر می آورد و زبان گویای مردم زمانه ی خویش می شود. یکی از این شاعران یدالله بهزاد کرمانشاهی است. او در هر دو جریان شعری پس از نیما یعنی شعر نو تغزلی و شعر نو حماسی- اجتماعی طبع  آزمایی کرده است؛ با این تفاوت که در اشعار نو تغزلی او از شهوت، گناه و وسوسه  های شهوانی  ای که شعر شاعران هم دوره ی او را انباشته است، نشانی نمی بینیم. او در این دسته از اشعار، بیشتر به بیان احساسات عمیق انسانی می پردازد و و از دایره ی عفت پای بیرون نمی نهد و ساحت شعرش را برتر از آن می  داند که به بیان چنین مضامین سطحی و زودگذری بپردازد. از شعرهای تغزلی او که بگذریم به شعرهای حماسی- اجتماعی اش می رسیم که سهم بیشتری از دفترهای شعر او را به خود اختصاص داده اند، اشعاری که با زبانی فاخر و بیانی استوار از جامعه و دردهای مردم سخن می گویند. عمده  ی اشعار بهزاد از دهه ی سی تا هفتاد سروده شده  اند. سال  هایی پر افت و خیز در تاریخ معاصر ایران که حوادثی چون کودتای 28 مرداد 1332، قیام 15 خرداد 1342، واقعه  ی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی را در بر می گیرد. «کودتای 28 مرداد سال 1332 نه تنها در حوزه سیاست و اقتصاد بلکه در تمامی حوزه  های فرهنگی و اجتماعی نیز سخت مؤثر افتاد و گسستی عمیق در جریان رو به رشد تحولات اجتماعی- سیاسی و فرهنگی ایران به وجود آورد. نویسندگان و روشنفکرانی که دل به قیام ضد استعماری و ضد استبدادی در اواخر دهه  ی بیست سپرده بودند، با شکست آن، تمامی آمال و آرزوهای خویش را بر باد رفته دیدند و شرنگ تلخ شکست و حرمان، کامشان را به گونه  ای تلخ کرد که جز تیره اندیشی و تاریک بینی و رفتن در لاک خویشتن چاره ای نداشتند» (طاهری،81:1381-80). پس از چند سال از این شکست، دوباره خون مبارزه با ظلم و ستم و استبداد در رگ  های شاعران به جوش آمد و امیدها دوباره جوانه زد؛ تا اینکه  قیام 15 خرداد سال 1342 و سرکوبی آن، دگرگونی دوباره ی اوضاع و احوال اجتماعی را به دنبال داشت. این بار اغلب شاعران، مبارزان و روشنفکران به بن بست مبارزات مسالمت آمیز معترف شدند و به ضرورت قیام قهرآمیز روی آورند. از سال 1341تا پیروزی انقلاب، ادبیات مقاومت شکل می گیرد؛ گونه  ای از ادبیات ضد رژیم که به جای کلی گویی توأم با احتیاط، هم و غم خود را به مبارزه  ی مستقیم با حاکمیت معطوف می  کند (ذاکرحسین،79:1377). شاعران در این دوره، شعر را چون سلاحی آتشین در خدمت آرمان های مردم جامعه ی خویش به کار می گیرند. پیروزی انقلاب از دیگر وقایع تأثیرگذار دراین دوره است. پیروزی  ای که بذر امید را در دل ها می­کارد. اما هنوز چند صباحی از این حادثه نگذشته و مردم طعم شیرین این پیروزی را کامل نچشیده اند که جنگ از راه می  رسد و خون و خون ریزی و کشت و کشتار فضای جامعه را در بر می  گیرد. 
در چنین دوره  ای از تاریخ، اگر شاعری بخواهد شعر بگوید و شعرش حرف مردم زمانه ­اش باشد و برخاسته از اجتماعی که در آن زندگی می  کند، بی  شک شعرش سراسر فراز و فرود خواهد بود. بهزاد نیز از این قاعده مستثنی نیست. پیروزی ها و شکست ­های پی  در پی سیاسی، شعر های بهزاد را مملو از امیدها و یأس هایی کرده است که از تجربه  های او نشأت می گیرد. او گاهی عَلَم مبارزه را بر می افرازد و با هر ظلم و ظلمتی به جدال بر می خیزد و گاهی به درون خویش می  خزد و در برابر ظلم و ظلمت تسلیم می شود. گاهی اشعاری با لحنی حماسی می سراید که سراسر خشم و خروش است و گاهی از دست دردهای زمانه به دنیایی رمانتیک و یأس آلود پناه می برد تا هر چند موقت، آلامش را تسکین بخشد. این فراز و فرودها، خاص اشعار بهزاد نیست و در شعر بزرگانی چون شاملو، اخوان و فروغ نیز دیده می شود. نوسان  ها و دگرگونی های سیاسی- اجتماعی معاصر به شدت بر روحیات شاعران معاصر و مضامین اشعار آنها تأثیر گذاشته است؛ به همین دلیل ما در اشعار بهزاد و اکثر شاعران معاصر آمیختگی یأس و امید را به وضوح می بینیم و به شاعرانی بر می خوریم که اگر چه عمری از مبارزه دم زده اند و با قلبی پر از امید به جنگ ستمگران و ظالمان رفته اند، جاهایی نیز شکست را تقدیر خود دانسته اند و از بیهوده بودن یک عمر مبارزه ی خویش سخن به میان آورده و تسلیم یأس و ناامیدی گشته اند. 
می توان گسترده ترین مضمون در اشعار بهزاد را ظلم ستیزی و عدالت  خواهی دانست. بهزاد به علت پیروزی ها و شکست های پی در پی سیاسی- اجتماعی، در برابر ظلم و ستم به دو صورت واکنش نشان می  دهد؛ او در دسته ای از اشعارش در برابر ستم و ستمگران زمانه، واکنشی فعالانه از خود نشان می  دهد و در چهره ی یک مبارز ظاهر می شود و غلبه بر ستم را قطعی می داند و در دسته ای دیگر از اشعارش واکنشی منفعلانه از خود بروز می  دهد. در این دسته از اشعار، او دیگر آن مبارز پیشین نیست؛ دست از مبارزه کشیده، یأس بر او مستولی گشته است و تسلیم تقدیر می شود. البته نمی  توان حد و مرز مشخص تاریخی  ای را برای تمایز این دو جریان در اشعار او در نظر گرفت؛ او همچنان که از امید و مبارزه سخن می  گوید، از یأس و شکست نیز سخن به میان می  آورد و در جای جای اشعارش این آمیختگی یأس و امید به چشم می  خورد. در ادامه با شواهدی از اشعار او به بررسی این دو جهت گیری می  پردازیم. 
جهت گیری فعالانه در برابر عدالت  خواهی و ظلم ستیزی 
(من ندارم ز هیچ طوفان بیم        زانکه امید تکیه گاه من است) 
در این دسته از اشعار بهزاد، ما با مبارزی روبرو هستیم که ظلم و ستم را در تمامی اشکال آن محکوم می کند و با ستم و ستمگر به مبارزه بر می خیزد. امید به پیروزی و غلبه بر ستمگران و ظالمان در این اشعار موج می زند، شاعر به پیروزی خویش ایمان دارد و ناامیدی را به خود راه نمی دهد و همه را به مبارزه با ستمگران فرا می خواند و خود نیز در این راه از هیچ کوششی فروگذار نیست. او نه اهل ستم است و نه عربده جو به مسند بیداد (بهزاد،227:1381)؛ نه در سر خوی مردم کُشی دارد و نه در دل بویه ی رهزنی (همان: 38) و خدا را شکر می گوید که  نفرت از بیداد را در او سرشته  و او را انسانی آزاده آفریده است (همان: 194). در جامعه  ای که او زندگی می  کند، عده ­ای در رفاه و آسایش کامل زندگی می  کنند و کاخ و کاشانه ی شهوار دارند (همان: 27) و زندگی عده ای دیگر چنین است که: 
آبی اگر چه گرم نیابی به کوزه  ای / نانی و گر چه خشک در انبانه  ای نماند 
باقی است روز و نیست به کف روزی، ای دریغ / ماهی به نیمه آمد و ماهانه  ای نماند(همان: 35). 
در چنین جامعه  ای لانه ای نیست که از سنگریز ستم در امان مانده باشد (همان: 35). شاعر از دست زمانه ناله سر می دهد، زمانه  ای که یاور روبه صفتان است و شیرمردان را تنها رها می کند. انسان های بزرگ در چنین جامعه ی ستم زده ای، مرگ را بر زندگی ترجیح می  دهند تا از دیدن بی  عدالتی  ها و سفله  پروری  های زمانه آسوده گردند (همان: 74) زمانه ای که با مردان بزرگ  سر سازش ندارد و آنها را همواره در غم و محنت می افکند اما « ناکس همه عمر فارغ است از غم و درد»(بهزاد،70:1386). او سروی سرافراز است و مثل سبزه تن به هر زبونی نمی دهد. آزاده است و آزادگان را از  هر بوم و بر که باشند دوست دارد (بهزاد،153:1381)، چرا که خوب می داند اگر نام و آوازه ای هم در جهان بماند نام و نشان آزادگانی است که به ستم تن نداده اند (بهزاد،120:1386). اما در خراب آبادی که او زندگی می  کند، آزادمردانی که زیر بار ظلم و ستم نمی روند و تسلیم ستمگر و ستمگری ها نمی ­شوند، شأن و منزلتی ندارند و کسی با آنها همراه نیست و حتی مرگ آنها نیز کسی را متأثر نمی  کند (بهزاد،47:1381). در چنین جامعه ای خون بهای این آزادمردان را باید از پدر یا استادشان گرفت که چرا تعلیم نامردی نکرده و درس دغلبازی را به آنها نیاموخته اند تا آنها نیز چون دیگران زندگی ای سرشار از رفاه و آسایش داشته باشند(همان: 47). او سکوت افراد جامعه در برابر ظلم و ستم را دلیل اصلی ستمگری ظالمان می داند  و به این معتقد است که تا مظلوم خود به ستم تن ندهد،  ظالمی پدید نمی آید. 
آه پنهان من و شکوه ی پوشیده ی تو است / رسم بیدادگری را ازلی بنیادی (بهزاد،95:1381). 
و اگر در پس هر بیدادی، فریادی بود؛ دیده ی داد به خواب نمی رفت و این چنین مجال دادخواهی بسته نمی شد (همان: 94). شاعر خواهان بانگ و فریادی است که خواب­ ها را آشفته سازد و مرداب رخوتناک جامعه را به تلاطم در آورد (همان: 90). او همه را به مبارزه با ظالمان و مستبدان فرا می  خواند (بهزاد،101:1386) و در شگفت است از این که عده ای جام از خونابه جگر می زنند و گروهی به باده و مینا دلخوش کرده  اند و در مقابل این همه ظلم و ستم سکوت نموده اند (همان: 18-16). با این همه امید به پیروزی در دلش موج می زند و هراسی از طوفان ها به خود راه نمی  دهد. 
من ندارم ز هیچ طوفان بیم/ زانکه امید تکیه گاه من است (بهزاد،160:1386) 
جهت گیری منفعلانه در برابر عدالت  خواهی و ظلم ستیزی 
(گر امیدی به کوششی خیزد        یأس نالد که سعی بیهوده است) 
در این دسته از اشعار، بهزاد دیگر آن مبارز پیشین نیست. او اگر چه ستم و ستمگری را نمی  پسندد اما دیگر به این مسأله پی  برده که کاری از دستش بر نمی آید. روحیه­ ی تسلیم بر او چیره شده و امیدهایش به یأس بدل گشته است. او اگر روزی در پی راه بردن به آرمانشهری بود که: 
نیست آنجا مردم آزاده را / بندها بر پا نشان بندگی 
نیست آنجا کاخ دولتیار را / سرفرازی های بیرون از حساب 
تا نماند کلبه ی درویش نیز/ بی نصیب از نور ماه و آفتاب (بهزاد،1386: 13-12). 
امروز تسلیم شده و اقرار می  کند: 
سر به هر دیوار کوبیدن چه سود / کز همه رو در به رویم بسته است (بهزاد،13:1386).
برای او دوران امیدواری ها به پایان رسیده است، به کوی عشق طرب خانه ای نمانده و بوم شوم بر آفاق بال گسترده و باده ی امیدی که در جام جانش بوده بر خاک یأس ریخته است (بهزاد،33:1381) و نالیدن از جور و ستم جباران، تنها تکفیر او را رقم می ­زند (همان: 220). شاعر وقتی که می بیند دم زدن از حقیقت، چکیدن خون از گلو را به دنبال دارد، تنها راه نجات را در سکوت می بیند و به حال کبوتران حسرت می خورد که چگونه در اوج آسمان آزادانه پرواز می کنند و و در شگفت است که: 
ز منقار این نواها را که بس نغز است / چگونه در فراخای جهان سر می  دهید آزاد؟ / مگر آنجا زبان سرخ تیغی نیست/ که سرها می دهد بر باد؟ (بهزاد،64:1381). 
او به این نتیجه رسیده که چانه زدن در این ماجرا بیهوده بوده است (همان: 36) و دریافته که دیگر با های و هوی نمی  تواند به آرزوهایش برسد. دست و پا زدن چیزی جز فروتر شدن در این مرداب را برای او رقم نمی زند، پس چه بهتر که خاموش باشد و صبوری گزیند (بهزاد،217:1386). در روزگاری که هر فرومایه ای ادعای گردن فرازی دارد، آزاده بودن جرمی نابخشودنی است. وقتی کسی چون او با تمام شاهبازی­ هایش باید جور زاغان را تحمل کند؛ راه چاره را در آن می بیند که سر در زیر پر خویش کند و حسرت سرفرازی  هایش را بخورد (بهزاد،9:1381). برای او که از تمام جوانب گرفتار ستم و بی عدالتی است، همه  ی راه ها به بن  بست ختم می شوند. 
در کدامین ره این بادیه بگذارم پای/ که نینجامد از آن سر به ستم آبادی (همان: 95) 
دیگر بهاری در کار نیست و هر آنچه هست، بیداد زمستان است (همان: 150). شاعرخطاب به بهار و باد نوروزی این گونه می سراید: گفتمت ای باد نوروزی / پنجه بیهوده مکش بر در / سر مده آوای افسونساز خود را از پس دیوار / کاندرین بی روزنِ خاموش/ روشنی در کار یاران نیست / نغمه در نای هزاران نیست / هیچ دل را شوق دیدار بهاران نیست (بهزاد، 1386: 77- 76). 
هوای زندگی سرد است و چشم و گوش شاعر از شنیدن بانگ مرگ و دیدن بیداد و ستم، فراغتی نمی یابد (بهزاد،215:1381). او خسته از تمام تلاش  هایی است که برای رهایی مردم از چنگال ظلم و ستم کرده است؛ مردمی که در روز مبادا تنهایش می  گذارند و قدرشناس او نیستند. 
خانه آباد شود گر چه ز کار من و تو/ نیست کس روز مبادا به کنار من و تو 
نقد خود عرضه به بازار لئیمان کردیم/ کاین حریفان نشناسند عیار من و تو (بهزاد،229:1381). 
دیگر چه سود اگر از خاک او خون سیاووش جوشد؛ وقتی که سودابگان، رخسار نامیمون به آن می آرایند (بهزاد،119:1386). اینجاست که شاعر، مرگ را آرزو می کند تا دست ستمگران زمانه را ببندد و او را از هر چه بیداد و ستم برهاند. 
خوشا مرگا که در بیداد بی پایان او کس را /  مجالی نیست تا گردن بر افرازد به خودرأیی 
بلاجو را فرو بسته است دست فتنه انگیزی / ستمگر را ز کار افتاده بازوی توانایی 
همه آسایش و خواب است و شادا آنکه ره دارد / در آن خلوت سرای خاصِ خاموشی و تنهایی (همان: 109) 
استفاده از بیان نمادین برای مبارزه با ظلم و ستم در اشعار بهزاد 
نکته  ی دیگری که در اشعار بهزاد به چشم می خورد، کاربرد نمادین زبان برای مبارزه با ظلم و ستم است. او از دهه ی سی پا به عرصه ی شاعری می نهد؛ این دهه همزمان با اوج جریان سمبولیسم اجتماعی در شعر فارسی است و او نیز از این جریان برکنار نمی  ماند و به اشعارش رنگی نمادین می  بخشد تا هم از آزار سانسور و شکنجه در امان بماند و هم بر غنای ادبی شعر خویش بیفزاید. بهزاد برای به تصویر کشیدن ظلم و ستم حاکم بر جامعه ی خویش از دو نماد استفاده می  کند: یکی شب و دیگری باد. 
جهت گیری فعالانه در برابر ظلم و ستم در اشعار نمادین بهزاد 
شب 
یکی از واژه های سمبلیک در شعر معاصر واژه ی «شب» است. شب هم در شعر کلاسیک و هم در شعر معاصر کارکردی نمادین دارد؛ با این تفاوت که این واژه در شعر معاصر دچار دگردیسی و پوست  اندازی شده است و معنایی دیگرگونه یافته است. «شب در شعر معاصر دیگر زمانی برای راز و نیاز پروانه و شمع یا عاشق و معشوق یا بنده با خدای خود نیست؛ در حقیقت شب در شعر معاصر قداست خود را از دست می دهد و بارها نماد اوضاع خفقان آور و آگاهی  ستیز می شود. شب با لایه  های معنایی متعدد خود در ادبیات معاصر با شب در ادبیات کلاسیک و به خصوص ادبیات عرفانی در تضاد است. عارفان در ادبیات کلاسیک چه شعر و چه نثر، از ازدحام و غوغای روز به خلوت و سکوت شب پناه می بردند. آنها در پی این بودند تا در زیر پوست شب خود را بیابند. از این رو، شب برای آنها اغلب برای قطع تعلقات و رهایی حواس از مشغول شدن به عالم تعلقات بوده است؛ اما در مقابل عارف دیروز، شاعر متعهد امروز همواره در پی روشنایی و روز است. او می خواهد همه چیز را در عیان ببیند. شب برای یک فردِ درگیر با مسائل اجتماعی و سیاسی یعنی: زندان، ستم، استبداد و زنجیر (پورنامداریان و خسروی شکیب،1387: 160-158). 
بهزاد در اشعار نمادینی که جهت گیری فعالی را در برابر ظلم و ستم اتخاذ می کند، به مبارزه با اهریمن شب که نماد ظلم و ستم است می رود. او در این دسته از اشعار خویش، غلبه بر شب را حتمی می داند و با هزاران شوق و امید منتظر دمیدن سپیده و سحر و پایان یافتن شب و سیاهی است. این اشعار لبریز از امید و امیدواری است و از ناامیدی و یأس در آنها خبری نیست. ظلمت شب که اهرمن زاد است و او را به  دور از هر گونه روشنی می خواهد (بهزاد،219:1386) شاعر را  احاطه کرده است؛ اما او تسلیم نمی شود. شاعر از هر سو خود را شهربند حصار ظلمتی جاوید می بیند و اشباح شب از هر طرف او را احاطه کرده و اهریمن اندوه با هزاران پنجه  ی گشاده می  خواهد نوای او را در گلویش بشکند ( بهزاد،65:1381)؛ اما او سکوت نمی کند. او در برابر هر درد مرد اِدبار چون کوه استقامت می ورزد و ایمان دارد که روزی عمر شب به پایان می رسد و خورشید طلوع خواهد کرد. 
 سال  ها در دشت هولِ انتظار / ای آرزوی جان بی آرام / با شکیب کوه و صبر سنگ / مانده  ام سُتوار / در بر هر درد مرد اِدبار / و آنچه را بر گرد من بوده است / -آسمان، جنگل، زمین، دریا- / بهره  ها از آرزویت داده ام چونانک / پای تا سر دیده اند و تشنه دیدار / لاجرم شب عمر جاویدان اگر یابد/ یا نشان روز رستاخیز را آن  سان که می ­گویند / بردمد از باختر خورشید / ما چنان چون کوهی از پولاد/ در بر هر سیل و طوفان پای می داریم / و در این روزان نومیدی / از تو هرگز نگسلیم امید (بهزاد،1386: 91-90). 
او در انتظار روزی است که که سیاهی و دروغ در هم می شکند و آفتاب بر دشت و کوهسار چامه های زرین می نویسد (بهزاد،1381: 70-69). شاعر برای رسیدن به چنین روزی از کبوتران مدد می  طلبد تا به چشمان او نیز فروغی بخشند تا در آفاق سپید صبح پرِ پرواز گشاید و اگر قرار است جان فرسایی کند، در راهی روشن از فرّ و فروغ مهر باشد (همان: 65). 
البته ستمگران و ظالمان زمانه که در هیأت اهریمن شب در شعر بهزاد ظاهر می ­شوند، در برابر مبارزان و شب شکنان ساکت نمی مانند و با هر آنچه که نشانی از نور و روشنی داشته باشد، می  ستیزند. اهریمن شب در دل شب، گرم تبهکاری است و با اختران که دشمن تاریکی اند در جدال و ستیز (بهزاد،94:1386). اهریمن شب خوب می داند که اختران شب  شکن یک جا گرد هم آیند، آفتابی پرتوشان خواهد دمید که روشنی بخش سراسر جهان خواهد بود، پس: 
ناگزیر اخترکان را همه شب/ می کشد در خون بی هیچ گناه 
سرخی روی افق را بنگر / خون آن بی  گنهان است به راه (همان: 94). 
شاعر با دیدن این صحنه ها هستی خود را ناقابل می  داند و  می خواهد جان در راه مبارزه با این مستبدان خودکامه بدهد و معتقد است که خون او از خون ریخته ی این همه انسان بی گناه رنگین تر نیست (همان: 94). 
باد 
واژه نمادین دیگری که در اشعار بهزاد به چشم می خورد، واژه ی «باد» است. باد که در سراسر ادبیات فارسی واسطه ی بین عاشق و معشوق و عامل ارتباط آن دو بوده است، در شعر معاصر به دلیل منش اجتماعی، کنش های سیاسی و نگرش خاص شاعران این دوره، کارکردی جدید می یابد. باد در شعر معاصر سمبل ویرانگری، خرابی، هرج و مرج و در نهایت دگرگونی است (پورنامداریان و خسروی شکیب،1387: 153-152). بهزاد از این نماد برای بیان دست درازی ها و ویرانگری های ظالمان زمانه استفاده می  کند. باد نیز در جدال با کسانی که به مبارزه با ظلم و ستم برخاسته­ اند، با شب هم  داستان است، او نیز می خواهد باغ را که شاخه های نورسش به سوی نور و روشنی دست فراز کرده  اند، به خوف مرگ افکند. 
باد خشم می وزد / باد خشم اهرمن / گویی از کران این شبان مرگزای / باز هم دمیده است / ایزدی ستاره  ای که روشنی دهد / رهروان بی امید را به پیش پای / باد خشم می وزد / تا در افکند به خوف مرگ / باغ را که شاخه های نورسش به سوی آفتاب / دست ها فراز کرده اند / دشت را که دانه  هاش / دیدگان به جستجوی نور باز کرده اند (بهزاد،85:1386). 
باد دستیار شب است تا اگر در سیاه  سار شب، نشانی از روز مانده، از لای و لوش پر کند و اگر چشمی هنوز قدرت تشخیص دارد از گرد و خاک بیاکند (همان: 86). اما شاعر در برابر این تجاوز و ستمگری سکوت نمی کند و اگر چه شاخه  ای خشک و دژم  روی و زمان  فرسود است در برابر باد پاییزی قد علم می  کند و در مقابل ویرانگری های او ایستادگی می نماید. 
شاخه ای خشکم، دژم روی و زمان فرسود / سوخته از آتشی بی  دود / حسرت روز بهاران را / در درونم های های گریه ای خاموش / با سکوتم، خشم صد طوفان / و آخته لرزان تن خود را به گستاخی / راست چون انگشت تهدیدم / به روی باد پاییزان (همان: 74).
جهت گیری منفعلانه در برابر ظلم و ستم در اشعار نمادین بهزاد 
شب 
 جهت گیری منفعلانه ی بهزاد، در برابر ظلم و ستم در اشعار نمادین او نیز  قابل مشاهده است. او اگر تا دیروز به جنگ شب می  رفت، امروز تسلیم شب می  شود و دیگر امیدی به طلوعِ صبح و سپیده ای ندارد. او دریافته که دیگر صبحی در کار نیست و اگر چه کاشانه  اش در دیار شب را رها کرده است اما دیگر به بیهوده بودن تلاش هایش برای رسیدن به شهر آفتاب پی برده است (همان: 112). او که عمری از شب  های بی  سحر شکوه کرده و از هیچ در، حدیث تسلیتی نشنیده، به درون خویش می  خزد و با دل به گفتگو می  نشیند و از یأس  هایش می گوید. 
زشام تیره ما می دمد سحر؟ دل گفت / ز غرب سر بزند آفتاب اگر، گفتم (بهزاد،203:1386). 
شب بر همه جا خیمه گسترده و جایی برای آفتاب نمانده است(بهزاد،35:1381) شب اگر چه آبستن است اما امید به زایش سحرگاه، خیال باطلی است. 
نگه تا چند فرسایی که خورشید / مگر از دامن گردون برآید 
سیه دیو شب است آبستن اما / به کام ما سحرگاهی نزاید (همان: 52). 
سر بر آوردن صبح از شب تار او «انتظاریست کزان چشم امید است سپید» (بهزاد،230:1381) و از افق شوم دیار او جز شب  نمی  دمد (بهزاد،236:1386). 
شب او شبی است  که شمع و چراغ، روشنایی بخش آن نیست و مجال فرار از آن وجود ندارد. شبی که ماه و خورشید نیز مجال عبور از رهگذار آن را  ندارند (همان: 150). 
اینجاست که یأس و ناامیدی بر شاعر غلبه می  کند، او خود را مرده  ایی می بیند که با هر آنچه نشان زندگی دارد بر سر جنگ است. شبان دیرپایی، هستی او را در برگرفته و چراغ صبحدمان خاموش است. در تاریکی شب اگر هم فروغی به چشم می آید، نویدبخشِ صبح و سحر نیست، بلکه نشان دزد و عیاری است . 
من از آن برج قیر اندود متروکم/ که چونان مرده ای افراشته است از ژرفنای گورگاهی تنگ / تن بی جان خود را در فضایی شوم / و با هر چیز کاو را زندگانی هست دارد جنگ / از آن تاریک جای /به هر سو بنگری در تیرگی ها تیره بختی هاست: / شبان دیرپا بی روز / چراغ صبحدم خاموش / سرود زندگی چونان سکوت مرگ، دردآلود / همه آوازها فریاد / همه فریادها جانسوز / بیابان ها سراب اندر سراب آفاق دود اندود / به تاریکی اگر گاهی فروغی هست / نشان دزد و عیار است / شب است اما کسی را نیست رای خواب / که چشم فتنه بیدار است (بهزاد،1381: 63-62). 
روشنی و روز اگر هم  به او رخ بنماید برای او دیگر چندان خوشایند نیست. وقتی خورشید از خون آزادگان چهره خضاب کرده است، آمدن چنین سحری آن قدر هم خوشایند نخواهد بود (بهزاد،83:1386). 
در نهایت او که عمری از شب ناله کرده و در آرزوی رسیدن به روز و روشنی بوده است، از روز دلگیر می  شود و به شب پناه می  برد. گویی شب در اشعار پایانی بهزاد دچار استحاله ی معنایی می شود و به مأمنی بدل می شود تا شاعر از ازدحام روز به خلوت آن پناه برد و در دامان آن تشویش  ها و اضطراب  هایش را به فراموشی بسپرد. 
باد 
در مورد باد یعنی نماد دیگرِ ستم و ستمگری نیز عکس العمل منفعلانه  ی بهزاد مشابه برخوردی است که با شب دارد. اگر شاعر روزی در برابر باد می ایستاد و مقاومت می کرد، امروز در برابرش قد خم می  کند و تسلیم می شود. باد همچنان به تجاوزگری ها و ویرانگری  هایش ادامه می دهد (بهزاد،35:1381)؛ اما شاعر دیگر تاب مقاومت در برابر این تجاوز و ستمگری را ندارد. صرصر بیداد همه چیز را در هم می شکند اما برای او که با دلی افسرده و جانی نزار، تن به پاییز سپرده است، مقاومت بی معنی است. 
بشکست نوای شوق در نای هزار / وز صرصر بیداد نه گل ماند و نه خار 
با این دل افسرده و این جان نزار / ما را که خزانیم چه خوانی تو بهار (همان: 209) 
نتیجه گیری 
استاد یدالله بهزاد کرمانشاهی از شاعران متعهدی است که قلم خود را در خدمت آرمان های مردم جامعه اش به کار گرفته است. یکی از مضامینی که در بسیاری از اشعار او به چشم می  خورد مسأله ی عدالت خواهی و ظلم ستیزی است. اگر بخواهیم از خلال اشعار بهزاد جهت  گیری او را در باره عدالت  خواهی و ظلم  ستیزی بررسی کنیم، با دو برخورد متفاوت رو برو می شویم؛ دو جریان که همزمان در اشعار او در هم تنیده شده اند و نمی توان مرز مشخصی را میان آنها تعیین کرد. یکی جهت­ گیری فعالانه و دیگری جهت  گیری منفعلانه. ما در اشعار این شاعر، همزمان که امید به پیروزی و غلبه بر ستم و ستمگر را مشاهده می کنیم؛ یأس و سرخوردگی از شکست در برابر ظالمان را نیز می  بینیم. 
نکته ی دیگر در اشعار او، استفاده از بیان  نمادین برای مبارزه با ظلم و ستم است. شاعر در این راه از دو نماد «شب» و « باد» سود می  جوید. برخورد او با این دو نماد نیز به دو صورت فعالانه و منفعلانه ظهور می یابد؛ یعنی گاهی در برابر شب و باد می ­ایستد و مقاومت می کند و گاهی در برابر این دو، سر فرود  می آورد  و تسلیم می ­شود. 
فهرست منابع و مآخذ 
- بهزاد کرمانشاهی، یدالله (1381)؛ گلی بی  رنگ؛ چاپ اول؛ تهران: آگه. 
- ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (1386)؛ یادگار مهر؛ چاپ اول؛ 1386؛ تهران: آگاه. 
- پورنامداریان، تقی و محمد خسروی شکیب (1387)؛ دگردیسی نمادها در شعر معاصر؛ دو فصلنامه  ی پژوهش زبان و ادبیات فارسی؛ شماره ی 11؛ صص 162- 147. 
- حسن لی، کاووس (1383)؛ گونه  های نوآوری در شعر معاصر ایران؛ چاپ اول؛ تهران: نشر ثالث با همکاری انتشارات دبیرخانه ی شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی. 
- ذاکرحسین، عبدالرحیم (1377)؛ ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت؛ چاپ اول؛ تهران: نشر علم. 
- رادفر، ابوالقاسم (1373)؛ دگرگونی ها و ویژگی های ادبیات انقلاب اسلامی در یک نگاه؛  مجموعه مقاله  های سمینار بررسی ادبیات انقلاب اسلامی؛ تهران: سمت. 
- زرین کوب، حمید (1358)؛ چشم انداز شعر نو فارسی؛ چاپ اول؛ تهران: طوس. 
- شاملو، احمد (1372)؛ هوای تازه؛ چاپ هشتم؛ تهران: نگاه و زمانه. 
- شمیسا، سیروس (1374؛ نگاهی به فروغ فرخزاد؛ چاپ اول؛ تهران: مروارید.
- شمیسا، سیروس و علی حسین پور (1380)؛ جریان سمبولیسم اجتماعی در شعر معاصر ایران؛ مدرس؛ دوره ی 5؛ شماره 3؛  صص 42- 27.
- طاهری، قدرت الله (1381)؛ بررسی و تحلیل جریان های داستان نویسی معاصر(42-1332)؛ فصلنامه ی پژوهش زبان و ادبیات فارسی؛ دوره ی جدید؛ شماره ی اول؛ صص 90- 77. 
- قبادی، حسینعلی (1383) بنیادهای نثر معاصر فارسی؛ چاپ اول؛ تهران: پژوهشکده ی علوم انسانی و اجتماعی جهاد دانشگاهی.
- گرمارودی، سیدعلی (1387)؛ شعری ملتزم به بیداری؛ فصلنامه  ی گوهران؛ شماره ی 17؛ صص 70- 61.