«و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود»

خوانش یک شعر از حسام الدین مهدوی

این مقاله در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده است.

شعر بیان تجربه است، تجربه ای که یک شاعر در برخورد با جهان بیرون یا درون کسب می کند. شاعر مؤفق کسی است که بتواند این تجربه را به بهترین نحو بیان کند و زمینه ی انتقال آن را به خواننده ی شعر فراهم آورد. شاعر برای بیان این تجربه، وسیله ی جز زبان را در اختیار ندارد. زبان چه بسا به شاعر خیانت کند و او را به راهی ببرد که نخواسته باشد، یعنی رمزگان زبانی در ترکیب با هم به گونه ای عمل کنند که چیزی غیر از آنچه که خواست شاعر است، بر صفحه ی کاغذ رقم بخورد. این مسأله در رابطه با خواننده و مخاطب شعر نیز صادق است و ای بسا خواننده ی یک شعر بر اساس ذهنیت خود و امکاناتی که زبان، فرهنگ و جامعه اش در اختیار او می نهد، به  تأویلی دست یابد که به کلی با قصد و نیت شاعر متفاوت باشد. به همین دلیل در نقد امروز سخن از تعدد تأویل ها امری عادی و پذیرفته شده است و نقد ادبی امروز هیچ تأویلی را از یک متن بر تأویل های دیگر رجحان و برتری نمی نهد، تا آنجا که قصد و برداشت شاعر از شعر خودش را نیز می توان تنها به عنوان یکی از تأویل های ممکن و متعدد از یک شعر برشمرد، نه چیزی بیشتر. خوانش شعر در نقد جدید، گفتگو و دیالوگی است دو سویه بین خواننده و متن. البته باید به این نکته توجه داشت که هر تأویلی باید بر اساس ظرفیت ها و امکاناتی باشد که یک متن در اختیار خواننده قرار می دهد. هر تأویلی باید قدرت انطباق با نشانه های زبانی متن را داشته و با آنها در تناقض و تضاد نباشد. با بیان این مقدمات به سراغ خوانش یک شعر از حسام الدین مهدوی می رویم. آنچه در ادامه نوشته می شود، تأویل نگارنده از این شعر و سیر دست یابی به این تأویل بر اساس نشانه های زبانی است.


     «ما  رو به روی هم نشسته بودیم

     و لیوانی بین ما

     زمین را به دو جهان تقسیم می کرد

     من در نیمه ی پر غرق شده بودم

     تو در نیمه ی خالی

     و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود.»


شعری که خواندیم، شعری است آزاد که در شش مصراع سروده شده است. شعر دارای ساختاری روایی، با آغاز، میانه و پایان بندی مناسب است. ایجاز شعر و دقت در انتخاب واژگان حاکی از آن است که شاعر این شعر، سال ها قلم فرسایی کرده تا به این مهم دست یافته است. ترکیب نحوی کلام عادی و طبیعی است و این نوع ترکیب از یک سو مانع ابهام در فهم شعر می شود و از سوی دیگر موسیقی خاصی در کلام ایجاد می کند. همچنین شعر با زبانی ساده و واژگانی معمولی و به دور هر گونه تکلّف و تصنّع سروده شده و شعری است مبتنی بر بیان عادی (poetry of statement). شعر نه آن اندازه بلند است که خواننده را خسته کند و نه آنقدر کوتاه که فرصت لذت بردن و درگیر شدن با متن را از او را بگیرد. سخن از نشستن دو نفر رو به روی هم است که دچار نوعی مرزکشی و تقسیم بندی می شوند و هر کدام به دنیایی متفاوت تعلق می یابند. دو شخص با دو دنیای متفاوت که تنها حرف مشترکشان تشنگی است. این ظاهر سخن است، اما نگارنده در مواجهه با متن، در پی کشف رمزها و کدهایی است که او را به فراسوی واژگان بکشاند و معنی یا معانی پنهان آن را کشف کند و در تجربه ی این شعر سهیم گردد.

شعر با ضمیر جمع «ما» آغاز می شود که حاکی از نوعی اتحاد و یکپارچگی بین شخصیت هایی است که در شعر حاضرند و در ادامه از هم جدا می شوند. "ما رو به روی هم نشسته بودیم" در این مصراع همه چیز در آرامش و صلح و صفا و بدون هیچ مرزبندی ای تصویر شده است، ضمیر «ما» در مصراع دوم نیز که هنوز تفاوت ها برجسته نشده و اختلاف ها پیش نیامده، تکرار شده است: "و لیوانی بین ما" حرف ربط «و» در آغاز مصراع دوم پیوند این مصراع با مصراع اول را هم از لحاظ ظاهری و هم از لحاظ معنایی تأیید می کند. در این مصراع با واژه ی «لیوان» برخورد می کنیم، یک شیء که در این مصراع، فارغ از ابیات دیگر، بسیار سطحی و دم دستی به نظر می رسد، اما در ابیات بعد، علت انتخاب این واژه که بسیار دقیق، مبتکرانه و به جاست، برای خواننده ی شعر روشن می شود. در این جا این سؤال برای مخاطب پیش می آید که لیوان نماد چیست و کارکرد آن در این شعر چه می باشد؟ برای کشف این معنای پنهان، باید ادامه ی شعر را خواند، این لیوان یک لیوان معمولی نیست، بلکه لیوانی است که زمین را به دو جهان تقسیم کرده، دو جهانی که در عین این که جهان هستند، دو نیمه ی لیوان ذکر شده نیز می باشند، دو جهان یا دو نیمه ی لیوانی که شاعر و مخاطبش که با لفظ «تو» از او یاد می کند، در آن غرق شده اند. شاعر در نیمه ی پر و مخاطبِ شاعر در نیمه ی خالی این لیوان یا این جهان. این همانی و یگانگی بین دو نیمه ی این لیوان و دو جهانی که شاعر و مخاطبش به آن تعلق دارند، به نوبه ی خود نشان از حلول شاعر در هستی و یکی شدن او با اشیاء است، به گونه ای که او تمام اجزای هستی را در بافتی پیوسته و منسجم می بیند تا آنجا که قادر به تمایز بین لیوان و جهان نیست؛ این نکته بر دریافت های ما در مصراع های پیشین مبنی بر تمامیت و وحدت حاکم بر دنیای شعر صحه می گذارد. همان گونه که گفته شد یکی از نقش ها و کارکردهای این لیوان این است که "زمین را به دو جهان تقسیم می کرد". این مصراع با واژه ی «زمین» شروع می شود، یکی از ویژگی های زمین شکل کروی آن است، و شکل کروی یا دایره ای یادآور «ماندالا» در نمادشناسی اسطوره ای و روانکاوی یونگ است که نشانی از تمامیت و یکپارچگی است. همچنین دهانه ی لیوان در مصراع قبل نیز دایره ای شکل است و نمادی دیگر برای این وحدت و تمامیت. واژه ی «جهان» دیگر واژه ی مهم به کار رفته در این مصراع است که انتخاب آن بسیار هوشمندانه صورت گرفته، جهان در این مصراع تنها معنای هستی و کائنات را در بر ندارد، بلکه به نوعی با واژه ی «جهان بینی» نیز در ارتباط است و این استنباط را مصراع های بعدی تأیید می کنند. شاعر در دو مصراع بعدی با استفاده ی ویژه ای که از عبارت کنایی«نیمه ی پر یا خالی لیوان را دیدن» کرده است، به نحوی می خواهد تفاوت در نگرش ها و در نتیجه تفاوت در جهان بینی ها را نشان دهد. این که انسان نیمه ی پر یک لیوان را ببیند یا نیمه ی خالی آن را، بسته به طرز دید او و در مفهومی گسترده تر، بسته به جهان بینی اوست. اینجاست که بر خواننده ی شعر روشن می شود که لیوان در مصراع های پیشین نمادی از جدایی است، اما نه جدایی از جنسی که نمادی کلیشه ای چون «دیوار» برای آن در ادبیات ما یا دیگر ملل به کار می رود؛ بلکه جدایی ای که ناشی از تفاوت در نگرش ها و جهان بینی هاست. جدایی که بیش از هر چیز چشم­انداز باوری نیچه و تعدد نگاه ها و دنیاها در انسان ها را مطرح می کند. همانگونه که ملاحظه می شود، شاعر از یک واژه ی دم دستی نمادی بکر و بدیع ساخته تا به کمک آن بهتر بتواند مفاهیم ذهنی خود را به خواننده ی شعر منتقل کند؛ نمادی که در عین سادگی در پهنه ی ادب فارسی بی نظیر و استفاده ی شاعر از آن منحصر به فرد است. تکرار واج «ب» در سه مصراع نخستین، نوعی لکنت زبان را در ذهن تداعی می کند، آیا شاعر در بیان آنچه که در ادامه می خواهد بگوید، هنوز دو دل است؟ یا از گفتن آن می ترسد؟

در دو مصراع بعد تفاوت ها برجسته تر می شود و آن وحدت آغازین کاملاً به هم می ریزد: "من در نیمه ی پر غرق شده بودم/ تو در نیمه ی خالی" انتخاب دو ضمیر شخصی «من» و «تو» که هر دو در آغاز مصراع ها قرار گرفته اند، به نحوی تمایز و شاید تقابل آن دو را نشان می دهد و واژه ی متضاد «پر» و «خالی» بر شدت این اختلافات می افزایند. این نکته یادآور آن سخن جان پک (Jhon Peck) است که عقیده دارد، بسیاری از شعرها بر پایه ی یک تضاد ساخته می شوند و این تضاد در تمام شعر و در هر سطحی از آن منشأ اثر است. جالب این است که هیچ حرف ربطی این دو مصراع را به هم پیوند نمی دهد و همین مسأله، جدایی و افتراق دو طرف را نمایان تر می سازد. همچنین «زمین» یا «لیوانی» که در مصراع های قبل نمادی از تمامیت و یکپارچگی بودند، در این جا به دو نیمه ی جدا از هم تقسیم شده اند و شاعر و مخاطبش در آنها غرق شده اند، با این تفاوت که شاعر در نیمه ی پر و مخاطبش در نیمه ی خالی. یونگ در بحث از نماد ماندالا یا دایره ی جادویی معتقد است که این نماد می تواند نشانی از فرآیند فردیت و آشتی و همسازی خودآگاه و ناخودآگاه در آدمی باشد، فردی که این فرآیند را با موفقیت پشت سر می گذارد، یه شخصیتی یکپارچه دست می یابد و می تواند تمام نیروهای متخاصم درونی اش را به صلح و صفایی جاودانه برساند، آیا این دو قسمت شدن لیوان یا زمین که نمادی از ماندالا هستند، می تواند نشانی از دو قسمت شدن و از هم گسیختن روح انسان امروز باشد؟ آیا انسان امروز از این که دو نیمه ی وجودی خود را به آستانه ی آشتی برساند، ناتوان است؟ و اگر چنین است چرا؟ آیا می توان این دو نیمه ی لیوان را نمادی از دو جنبه ی روانی در هر انسان یعنی آنیما (روان زنانه ی مرد) و آنیموس (روان مردانه ی زن) دانست، که انسان امروز از ایجاد رابطه ی صحیح میان این دو بعد وجودی خویش عاجز مانده است؟ این ها تنها سوالاتی است که در سیر خوانش برای نگارنده مطرح می شود و هر کسی می تواند برای آنها پاسخی داشته باشد.

«من» و «تو» با تمام تفاوت هایی که دارند، در یک نقطه مشترکند و البته فقط و فقط در یک نقطه و آن «تشنگی» است. "و تشنگی تنها حرف مشترکمان بود." انرژی عاطفی ذخیره شده در مصراع آخر بسیار بالا است، به نحوی که مهر ختامی بر گفته های پیشین شاعر و پایان مستحکمی برای شعر است. تداعی های آزادی که این مصراع برای خواننده دارد، نمی تواند در این تأثیر عاطفی و احساسی، مؤثر نباشد. این مصراع از یک سو شعر«من درد مشترکم/مرا فریاد کن»؛ از شاملو و از سوی دیگر بیت معروف«آب کم جو، تشنگی آور به دست/تا بجوشد آبت از بالا و پست» از مولانا را فرا یاد می آورد. تقدیم و پیش آوردِ مسند جمله یعنی «تشنگی» نیز حاکی از تأکیدی است که شاعر بر این واژه دارد. همچنین شاعر با تکرار واج «ش» در این مصراع به برجستگی واژه ی تشنگی افزوده است. در اینجا روایت به پایان می رسد، روایت نقل شده از نظر زمانی، فاصله ی فراوانی با ما دارد و این نکته از طریق به کار بردن فعل های ماضی به ویژه از نوع بعید (نشسته بودیم) نشان داده شده است. همان گونه که گفته شد، مصراع پایانی شعر نشان می دهد که اگر چه دو شخصیت روایت به گونه ای متفاوت غرق شده اند، اما با تمام تفاوت هایشان نقطه ی اشتراکی دارند، البته تنها یک نقطه ی اشتراک! اما همان یک نقطه به قدری قوی است که دوباره آن دو را به هم می پیوندد و نمود این مسأله را در ضمیر شخصی پیوسته ی «مان» در واژه ی «مشترکمان» می توان دید. در این مصراع تفاوت ها رفع می شود و تمایزها برمی خیزد، و «من» و «تو» دوباره به «ما» تبدیل می شوند. گویی سیر روایت از اتحاد و یکپارچگی آغاز می شود، بین شخصیت ها تفاوت ها و تفرقه هایی ایجاد می شود و در پایان، دوباره به وحدت و یکپارچگی این عناصر منتهی می شود؛ البته وحدت و یکپارچگیِ پایانی با آنچه در آغاز بوده کاملاً متفاوت است. وحدت آغازین در محیطی ساکن و ساکت و ناشی از عدم آگاهی اتفاق می افتد، در حالی که در پایان شعر، این پیوند و اتحاد برخاسته از آگاهی ای تلخ و دردناک است. گویی این شعر تمام سرنوشت بشر و داستان آفرینش او را به تصویر کشیده است، آفرینشی که با وحدت نوع بشر آغاز می شود، در آغاز همه چیز در سکون و سکوت و صلح و صفا جریان دارد: «منبسط بودیم و یک گوهر همه/ بی سر و بی پا بُدیم آن سر همه». شش مصراع شعر اشاره ای است به شش روز آفرینش: «ان ربکم الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام» (اعراف:54 - یونس:3). انسان ها در طول حیات خود به واسطه ی تفاوت در نگرش هایشان متمایز می شوند، بشر بنا بر سرشت خود، همیشه تشنه است و تشنگی تنها عاملی است که همه ی انسان ها در آن مشترکند. بشر تشنه است، تشنه ی هر آنچه که عطش او را فرو بنشاند، خواه رفع این عطش به واسطه ی امور مادی باشد خواه معنوی، خواه به وسیله ی امور نیک و پاک و والا باشد خواه امور زشت و پست و پلید و پلشت. نقطه ی اشتراک نوع بشر عطش اوست، عطشی که همیشه ملازم او بوده و عامل کشش و کوشش او به سوی «سراب ها» یا «سرِ آب ها» گشته است. انسان مختار است مسیر و عوامل رفع این تشنگی را برگزیند و خواجه ی شیراز چه زیبا به این نکته اشاره کرده است، آنجا که می گوید: دور است سرِ آب از این بادیه هشدار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت!

منابع

-احمدی، بابک (1372)؛ ساختار و تأویل متن؛ جلد اول؛ چاپ دوم؛ تهران: مرکز.

-پاینده، حسین (1385)؛ نقد ادبی و دموکراسی؛ چاپ اول؛ تهران: نیلوفر.

-پورنامداریان، تقی (1381) سفر در مه؛ چاپ اول؛ تهران: نگاه.

-یونگ، کارل گوستاو (1377) انسان و سمبول­ هایش، تر جمه­ ی محمود سلطانیه، چاپ اول، تهران: جامی.

-یونگ، کارل گوستاو (1381) انسان امروزی در جستجوی روح خود، ترجمه ی فریدون فرامرزی و لیلا فرامرزی، چاپ اول، مشهد: به نشر.