نامه های بی مقصد
گیره ها رو یکی یکی به سرم می چسبونه، موی سرش رو رنگ زده، اما به صورتش نمی آد. قلبم خیلی آروم می زنه و می تونم تعداد ضربانم رو با دقت بشمرم. روی صندلی می شینه و می گه: اسمت چیه؟ می گم: محسن! تایپ می کنه، اما اشتباه، دوباره تایپ می کنه، اما باز هم اشتباه، پاک می کنه و برای سومین بار تایپ می کنه، می خنده و می گه: نمی دونم چمه؟ حالم خوش نیست. می گم: خانم! حال همه مون خوش نیست. می پرسه: متولد چه سالی هستی؟ می گم: شصت و چهاری ام. می گه: هم سن و سالیم. حرفی نمی زنم و سکوت می کنم. می گه: چشماتو ببند و نفس عمیق بکش، چشماتو باز نکنی ها! بعد از چند دقیقه، گیره ها رو باز می کنه و توی لیوان میندازه. چند لحظه طول می کشه تا نوار مغز آماده شه. داخل مطب زنی رو به روم نشسته و ذکر می گه، یاد مادرم می افتم. شعری تو مخم وول می خوره: می ترسم از این که خودم باشم، یک لاشه ی مأیوس و سرخورده/ می ترسم از آیینه و آواز، وقتی خدا در باورم مرده... منشی صدام می زنه و می گه: آقا! نوبت شماست. داخل اتاق دکتر می شم، دکتر داره با گوشیش ور می ره. سلام می کنم و می شینم، می گه بفرمایید، اما حواسش به من نیست. داره پیامک می فرسته، یاد دارالمجانین جمالزاده می افتم. می گم: آقای دکتر اضطراب شدیدی دارم و چهار شب و چهار روز کامله که یک ثانیه هم نخوابیدم. می گه: مشکلی برات پیش اومده، عزیزی از دست دادی؟ می گم: نه! می گه: سابقه ی بیماری های روانی داشتی؟ براش توضیح می دم. می گه بیماری ات در مرحله ی حادیه و باید تحت درمان باشی، این داروها رو مصرف کن و پانزده روز دیگه دوباره برگرد.
مادرم روی سرم ایستاده، ساعت سه نصف شبه، می گه: نخوابیدی؟ می گم: نه! گریه می کنه. سرم رو زیر پتو می برم و آروم و بی صدا شروع به گریه می کنم. چقدر عذابش دادم پیرزن بیچاره رو.
توی پارک لاله نشستیم، شروع می کنه به خوندن یه ترانه: ده سال بعد از حال این روزام / تو ، توی آغوشه یکی خوابی / من گفتم و دکتر موافق نیست! / تو بهتر از قرصای اعصابی... اشک توی چشمای هر دومون جمع شده، می گه: گریه نکن رفیق! زندگی همینه. می گم، برای چه تهران اومدی؟ می گه: نوبت دکتر دارم، یه مختخصص مغز و اعصاب که از آمریکا برگشته. یه نوبت هم واسه تو گرفتم، بعد شروع می کنه به خواندن یه شعر کردی: تو جور برزای سوز تازه روز... من گریه می کنم، باد توی صورتم آروم می وزه، هوا کمی سرد شده و باران نم نم شروع به باریدن کرده.
توی سینما دستمو روی دستش سُر می دم،دستش داغه. نگاش می کنم، می گه: فیلمتو نیگا کن! فیلم هفت دقیقه مانده به پاییزه. تازه رو پرده اومده. شعری توی مخم وول می خوره: صدای شر شر باران، دوباره پاییز است / هوای خانه ام از ابر غصه لبریز است / تو منقبض شده ای در محیط پیرهنم / به کوچه می زنم از ترس انفجار تنم...
مادرم از امامزاده ی نزدیک روستا برگ سبز برام گرفته و نیت کرده که اگه خوب بشم، محرّم نذر بده، برگ سبز رو از دستش می گیرم و می بوسم. سرم رو توی آغوشش می گیره و میگه، نذر سرت بشم روله! گریه می کنم و صورتم رو به سمت دیگه می چرخونم تا نبینه.
به این فکر کن که یک روز همه چی تموم میشه و همه مون می میریم، پس کمتر عذاب بده خودتو. پیامکیه که ساعت دو شب روی گوشیم افتاده. کمی فکر می کنم، حرف اگر چه به ظاهر ساده و ناامید کننده اس، اما بسیار نویدبخش و آرامش دهنده هم هست. این که یک روز همه چی تموم میشه. مرگ تنها حقیقت قاطعیه که همه بهش ایمان میارن، بر خلاف خدا.
می گم باید هر چه زودتر تمومش کنیم، این رابطه به نفع هیچ کداممون نیست. تو نمی تونی منو تحمل کنی. می گه: من می تونم کمکت کنم، می خندم و میگم: این دره هایی که در من دهان باز کردن، صدها نفر مثل تو رو می بلعن. از من بترس! از این هیچ مطلق!
نمازم رو می خونم، اما حواسم به نماز اصلاً نیست. به هر چیزی فکر می کنم، جز ذکری که لق لقه ی زبونمه. هزار و یک جا حواسم پرته. دلم می خواد مثل بچگی هام یک بارم که شده از ته دل، صاف و ساده بشینم و با خدا حرف بزنم، چیزی که سال ها ازش محروم بودم.
دراز می کشم، رمان تهوع سارتر رو دوستی تازه بهم داده بخونم، مناسب این روزهای سرگیجه و تهوع امه. حالم به هم می خوره، داخل دست شویی می رم و عق می زنم، اما چیزی بالا نمی آرم. فکر کنم به خاطر نخوردن غذا و کشیدن سیگار بیش از حده. آبی به سر و صورتم می زنم. برمی گردم و این نامه رو برای تو می نویسم. پریشانه، اما آشفتگی این روزهامو ببخش.
دوستدارت
محسن احمدوندی
بیست و نهم تیرماه 1392