مرا به یاد بیاور
مرا به یاد بیاور
ای آخرین بازمانده ی فصل اشک و میخک
مرا که آمیزه ای از آینه و اندوهم
و از کودکی ام
تنها شبی را به یاد دارم
که مادرم
گیسوان سیاهش را در برکه ی ماه شانه زد
تا پدرم
دسته دسته کبوتران سپید را
به خواب ببیند.
مرا به یاد بیاور
منی که در روستایی خاکی زاده شدم
در میان مردمانی که تنشان بوی گندم می داد
و دستشان با داس دوستی دیرینه داشت
پدرم
با تمام سادگی اش
سرو را خوب می فهمید
و مادرم
سیب را – اگرچه میوه ی ممنوعه بود-
عادلانه قسمت می کرد.
مرا به یاد بیاور
آن گاه که چشمه
بر تن برهنه ی دختران ده بوسه می زند
و تو
با خورشیدی در پیراهن
و دستانی که از عطر نارس انجیر لبریزند
از باغ برمی گردی
آری!
زندگی تلاش برای کشف قلمرو روشنایی است
معاشقه ای که در تلاقی آب و آتش
به وقوع می پیوندد.
مرا به یاد بیاور
آن گاه که به چین و چروک چهره ی چهل ساله ات
در آینه خیره می شوی
راه های نرفته
حرف های نگفته
نامه های ننوشته
من فکر می کنم اشک زبان مشترک تمام انسان های چهل ساله است.
روزی که درختان بید در چشمانت ریشه دواند
مرا به یاد بیاور
و بر بی ثمری عمر رفته ام
گریه سر کن!
دهم خرداد ماه 1392