برای تهران عزیزم که وقتی چشمانم را باز می کنم و در آن قدم می زنم، زخم هایم سر باز می کنند.

پایتخت من

شهر دود

شهر درد

شهر برف و باد و بی کسی

شهر روزهای سرد


پایتخت من

شهر آسمان خراش های بی حیا

شهر برج های بدقواره ی بلند

شهر بی ستاره

بی افق

شهر کوچه های دردمند


پایتخت من

شهر صبح های زود

ظهرهای زرد

شام های دیر

شهر نان و آب

شهر سگ دو و شتاب

شهر خستگی و اضطراب


پایتخت من

شهر کاخ ها و کوخ ها

شهر فست فود و فاضلاب و فقر و فاصله

شهر گیر کرده در گسل

شهر رو به زلزله


پایتخت من

شهر کودکان گل فروش

شهر مردهای نیمه جان

مادران شرمگین

شهر بغض ها و گریه های بی امان


پایتخت من

شهر عشق های فانتزی

شهر کافه های دنج

بوسه های کاغذی

 

پایتخت من

شهر تو

شهر من

شهر شاعران بی وطن

بیست و هفتم بهمن ماه 1390


مرغی که بی پناه...

مرداب بود و شب

مرداب بود و ترس

مرداب بود و همهمه ی قورباغه ها

***

نام تو را به صد آواز خوانده بود؛

مرغی که بی پناه

از تنگنای ساکت شبها رمیده بود.

مرغی که بی دلیل

در حسرت دمیدن روی سپیده بود.

پانزدهم شهریور ماه 1390

برای مسافر

چشمان جاده چشم به راه رفتن

رفتن، همیشه رفتن

رفتن سرشت توست

تردید تا به کی؟!

سفر سرنوشت توست.

پنجم مرداد ماه 1389


د.د: این روزها تنهایی هام اونقدر وسعت پیدا کردن که فکر می کنم هیچ چیز و هیچ کس قادر به پر کردنش نیست. کاش می شد رفت، کاش می شد اون قدر دور شد که دست کسی بهت نرسه، کاش می شد گم و گور شد؛ جایی که هیچ کی نباشه، فقط تو باشی و تنهایی هات، تو باشی و یه عالمه نوستالوژی. شما بگید این چیز زیادیه که من می خوام؟ یعنی سهم من از زندگی، این قدرم نیست؟!

برای سایه ام

از دور دیدمش

در امتداد تابش مهتاب

مثل همیشه پریشان و مضطرب

با لحن تلخ و شکسته،

فریاد می زد:

خاتون من کجاست؟

آنگاه زنجره ها هم صدا به او گفتند:

«خاتون شعرهای تو را باد برده است»

اردیبهشت ماه 1389


ناقوس مرگ

بر شانه های خون گرفته ی افق های دور دست

ابرها

تابوت سرخی را

بر دوش می کشند

پیچیده در گستره ی این دشت شب زده

خشم و خروش رعد

بار دگر

ناقوس مرگ کدام کبوتر بی آشیانه را خواهند نواخت؟

سوم مرداد ماه 1389