داستان کوتاه «جشن تولد»
ملافه را از روی سرم کنار می زنم، هوا روشن شده
است. به ساعت روی دیوار نگاهی می اندازم، نزدیک هشت صبح است. صدای پای یک نفر توی
راه پله های آپارتمان می پیچد. همان طور که طاق باز خوابیده ام، دستم را اطراف تشک
می چرخانم و سیگار و فندکم را پیدا می کنم. یک نخ بیرون می کشم و روشن می کنم، چند
پک می زنم و خاکستر آن را داخل لیوانی که دیشب تویش چایی خورده ام و و هنوز کنار
رختخوابم است می ریزم. سیگار تمام می شود. انگار به تشک چسبیده ام و نمی توانم
بلند شوم. کمی غلت می خورم و به هر زوری که هست بلند می شوم. داخل دستشویی می روم،
آبی به سر و صورتم می زنم، موی سرم ژولیده و به هم ریخته است. لاغر شده ام. صورتم
نیاز به اصلاح دارد. نمی دانم؟ حس می کنم کمی گرسنه هستم، آخر دیشب هم شام نخوردم.
دیر وقت برگشتم و خسته بودم. سری به آشپزخانه می زنم، در یخچال را باز می کنم،
چیزی داخلش نیست جز چند تا خیار چروکیده. بیرونشان می آورم و توی سطل آشغال می
ریزم. یک هفته ای هست که شام و ناهارم را بیرون می خورم، لای سفره را باز می کنم،
نان های داخل آن، همه کپک زده اند. گاز را روشن می کنم و کتری را پر از آب می کنم
و رویش می گذارم. لباس هایم را تنم می کنم و مقداری پول و کلیدم را بر می دارم و
می زنم بیرون. از نانوایی محل دو تا نان می گیرم و از حاج اکبر بقال سر کوچه هم دو
تا تخم مرغ و یک کره می خرم. وارد اتاق که می شوم صدای غلغل کتری شنیده می شود.
کتری جوش آمده، آن را پایین می گذارم و ماهی تابه را بر می دارمن تا نیمرویی درست
کنم. سفره را روی میز باز می کنم. نیمرو که حاضر می شود، حس می کنم اصلاً گرسنه
نیستم، انگار یکی گلویم را می فشارد. به زور چند لقمه می خورم. بقیه اش را همانطور
روی سینک ظرف شویی می گذارم. سفره را تا می کنم. از خوردن چایی هم منصرف می شوم.
می روم روبه روی آینه، از خودم چندشم می آید. تصمیم می گیرم دوشی بگیرم و صورتم را
اصلاح کنم. حمامم که تمام می شود سرم را با سشوار خشک می کنم و کمی ادوکلن به
صورتم می زنم. پشت میزم می نشینم و کشوش را باز می کنم. مقداری تریاک مال چند شب
پیش توی کشوم مانده، بیرون می آورم و بساطم را پهن می کنم، دودی می گیرم. این
روزها مصرفم زیاد شده است. خوبی تریاک این است که برای چند ساعتی عضله های بدنم را
شل می کند و احساس آرامشی به من می دهد و از همه مهم تر این که از منفی بافی ها و
افکار زایدم می کاهد. ساعت نه شده، ضبط را روشن می کنم، همان ترانه ای است که این
روزها خیلی آن را گوش می دهم، با آن شروع به زمزمه می کنم: اگر غم هاتو از یادت
نبردم ولیکن پا به پاهات غصه خوردم... آهنگ تمام می شود، می خواهم دوباره دکمه ی
تکرار را بزنم که گوشی ام زنگ می خورد، نوشین است، برمی دارم. - سلام - سلام - چطوری - ای خوبم، نفسی می کشم. تو چطوری؟ - مرسی، منم خوبم! خونه ای! - پس قرار بود کجا باشم؟ - گفتم شاید با دوستات رفتی بیرون - نه! - می خوای بیام اونجا؟ - خودت می دونی، می خوای بیای بیا! - وسایل آشپزی ام میارم اونجا برات ناهار درست
می کنم. - چه کاریه؟ زحمت می افتی، میرم بیرون یه چیزی
می گیرم می خوریم. - دوباره شروع کردی؟ من خودم دوس دارم نمی خواستم خیلی باهاش کلنجار برم - باشه بیار - یک ساعت دیگه اونجام. - منتظرتم -خب فعلاً خداحافظ - خداحافظ نوشین دانشجوی رشته ی گرافیک است، شعر هم می
گوید. هفت هشت ماهی هست که ما هم دیگر را می شناسیم، در شب شعری که به مناسبت
بزرگداشت سعدی در دانشکده ی شان برگزار شده بود، با او آشنا شدم، دختر دلسوز و
مهربانی است. چند بار هم مستقیم و غیر مستقیم به من اظهار علاقه کرده است. ضبط را خاموش می کنم و رختخوابم را که هنوز وسط اتاق پهن است
جمع می کنم و لوله اش می کنم و داخل یکی از اتاق ها می اندازم و در را می بندم.
روی مبل می نشینم و سیگاری روشن می کنم. ساعت حدود ده می شود، زنگ در به صدا در می آید،
آیفون را برمی دارم. - علی باز کن، منم - بیا تو نوشین است، کلید آیفون را می زنم. صدای باز شدن
در توی فضای آپارتمان می پیچد. از پله ها بالا می آید. با دستش آرام در را می زند،
در را باز می کنم. یک عالمه خرید کرده، از میوه گرفته تا تخمه و تنقلات. چند
نایلون پر. نایلون ها را از دستش می گیرم و بفرما می زنم. خم می شود، بند کفش هایش
را باز می کند و داخل می آید. بوی عطرش تمام اتاق را می گیرد. - نگاه کن تو رو خدا، این چه وضعیه واسه خودت
درست کردی؟ یک راست می رود و پنجره ها را باز می کند. - دوباره نشستی تریاک کشیدی! من همین طور دم در ایستاده ام و به حرکاتش نگاه
می کنم، نگاهم می کند و لبخند می زند. - چیه برّ و برّ منو نگا می کنی، اونا رو ببر
بذار تو آشپزخونه! نایلون ها را داخل آشپزخانه، روی میز غذا خوری
می گذارم. نوشین را می بینم که جلوی دریچه کولر ایستاده و
روسری اش را باز کرده و با دستمال کاغذی عرق پیشانی و دور گردنش را پاک می کند. - چقدر هوا گرم شده! - آره - چند روز دیگه اول تابستونه، خدا بهمون رحم
کنه! من ساکتم. نوشین بعد از این که عرقش خشک می
شود، مانتویش را در می آورد و به چوب لباسی آویزان می کند، روسری اش را هم روی مبل
می اندازد. بعدش به من نگاهی می اندازد، شاید منتظر است من چیزی بگویم. می روم روی
مبل می نشینم. جلوی آینه می ایستد و موهای پشت گوشش را با ظرافت خاصی چند بار به
پشت می زند و کش سرش را که توی دست دیگرش است، روی موهایش می اندازد. بعد لباسش را
دور کمرش جمع می کند و می گوید: علی! من چاق شدم؟ این صحنه و این سوال برایم آشنا است! درست دو
سال و چند روز می گذشت. آره! دو سال و چند روز تمام. روزی که به او زنگ
زدم و خودم را به بیماری زدم و گفتم اگر نرسد می میرم و با هر دوز و کلکی که بود
او را به این جا کشاندم. چه روز خاطره انگیزی بود. او هم جلوی همین آینه ایستاده
بود درست مثل الان نوشین. من از پشت، دستم را دور کمرش حلقه کرده بودم. پرسید چاق
شده ام؟ خندیدم و گفتم ، آره چاق شدی. بعد گردنش را بوسیدم. دستهایم را از دور
کمرش باز کرد و مثل ماهی از توی دستهایم سر خورد و خودش را بیرون کشید و رفت روی
مبل نشست. کی می دونه چقدر دوستش داشتم! حتی خود او هم
باورش نمی شد که این همه بهش علاقه دارم و بهم شک می کرد. می گفت تو دیوانه شدی! نوشین نگاهم می کند و دوباره می پرسد: علی با
تو بودم! میگم من چاق شدم. در حالی که به دود سیگارم خیره شده ام جواب می
دهم: نه! - اصلاً تو نگا کردی که حرف می زنی! برای این که بیشتر از این از دستم دلخور نشود،
نگاهی به سرتاپایش می اندازم و می گویم: آره نوشین، فک کنم یه کم چاق شدی. - خودم می دونستم، باید رژیممو دوباره شروع
کنم. علی! تو چی دوس داری برات درس کنم؟ - مهم نیست، هر چی درست می کنی بکن! در ضمن این
زحمت چی بود به خودت دادی، یه غذایی از بیرون سفارش می دادم می آوردن می خوردیم نوشین اخمی می کند و می گوید: منو باش از اون
ور شهر این همه وسیله دستم گرفتم آوردم واسه کی ناهار درس کنم. بعدش لبخندی می زند و می گوید: علی! شوخی کردم،
ناراحت نشی؟ سرم را بلند می کنم و توی چشمانش نگاه می کنم و
با صدایی که از ته گلویم بلند می شود می گویم: نه! نوشین داخل آشپزخانه می رود و همان طور که
وسایل را از داخل کیسه ها بیرون می آورد با صدای بلندتری می گوید: سبزی سرخ شده از
داخل یخچال خودمون برداشتم، می دونم که قورمه سبزی رو خیلی دوس داری، می خوام برات
قورمه سبزی درس کنم. من جوابی نمی دهم، از نشستن روی مبل خسته شده
ام، خودم را سُر می دهم روی فرش و دراز می کشم و سرم را به پایه های مبل تکیه می
دهم. نوشین یکریز حرف می زند. -یه قورمه سبزی واست درست کنم که
انگشتاتم باهاش بخوری، حالا می بینی. بعد چند لحظه صدایش قطع می شود، و دوباره شروع
می کند به زمزمه کردن. صدایش واضح نیست، یک آهنگ را با خودش زمزمه می
کند. سیگار دیگری روشن می کنم. چند لحظه که می گذرد،
نوشین را کنارم می بینم، دستش را آرام زیر سرم فرو می برد و روی پای خودش می
گذارد. -گردنت درد می گیرد. برای یک لحظه حس آرامش عجیبی به من دست می دهد،
دستش را لای موهایم می برد و نوازشم می کند. *** اواسط اردیبهشت سال قبل بود، بهش زنگ زدم
و گفتم می خوام ببینمت. گفت: - من دیگه با تو صنمی ندارم، همه چی تموم شده. - تو رو خدا این جور با من حرف نزن! - این جور یا هر جور دیگه ام که حرف بزنم چیزی
عوض نمیشه. - می خوام ببینمت، فقط این یه بار! التماسش کردم. - باشه! اما فقط این یه بار و برای آخرین باره
که من باهات بیرون میام. حالا کجا؟ - سر بلوارم، زیر همون پل عابر. بیا اونجا از
اونجا سوار می شیم می ریم کافی شاپی که همیشه می رفتیم. - باشه. از دور که دیدمش، انگار خدا دنیا رو بهم داد.
سوار تاکسی که شدیم، بادبزنش رو درآورد و داد به من. -یه کم منو باد می زنی، خیلی گرممه! - ماله اینه که راه رفتی بادبزن را از دستش گرفتم و شروع کردم به باد
زدن صورتش، چشمانش را بسته بود، چقدر معصوم و زیبا به نظر می آمد و چقدر خوشحال
بودم که یک بار دیگر از نزدیک می دیدمش. خودم را کمی به او نزدیک کردم، راننده از
داخل آینه هر چند لحظه یک بار نگاهی به ما می انداخت. بادبزن را از دستم گرفت.
باید پیاده می شدیم، گفت: حوصله ی کافی شاپ را ندارد. گفتم: هر جور که تو دوست
داری. آرام آرام از یک طرف خیایان که سایه آن را
گرفته بود به سمت پارکی که کمی بالاتر بود راه افتادیم. آن لحظات به یادماندنی
ترین لحظات عمرم بود، چون می دانستم که این آخرین باری است که شانه به شانه اش راه
میروم و قدم میزنم. - خب چی می خواستی بگی؟ - هیچی! - هیچی؟ - هیچی هیچی ام نه! راستش می خوام به من یه کمه
دیگه مهلت بدی! بذار من خودمو بهت ثابت کنم. به خدا من آدم بدی نیستم. - ببین علی! من نگفتم که تو بدی، هیچ وقتم نمی
گم. ازتم نمی خوام که چیزی رو بهم ثابت کنی. دنیای ما با هم فرق می کنه. خودتم
بهتر از من می دونی. - ما همش حرف زدیم و این سوء تفاهم ها هم از
همین حرف هاس. من هر حرفی می زنم، تو بد برداشت می کنی، فکر می کنی بهت توهین
کردم، یا قصد مسخره کردنتو داشتم، ولی به پیر! به پیغمبر! این جور که تو فکر می
کنی نیست. - همینه که میگم دنیای ما با هم فرق می کنه
دیگه. سر گرم حرف زدن بودیم که خودمان را جلوی پارک
دیدیم. از پله های پارک پایین رفتیم. روی یک صندلی نشستیم. توی چشمانش زل زدم، آن
لحظه حس می کردم سنگدل ترین آدم دنیا رو به رویم ایستاده است. اشک توی چشمهایم
حلقه زده بود و بغض جلوی نفسم را بند آورده بود، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم،
خودم را توی آغوشش انداختم و شروع کردم به هق هق زدن. دیدم آرام دستش را بالا آورد و لای موهام برد و
نوازشم کرد. من همان طور یکریز گریه می کردم. چقدر آن لحظه آرام شده بودم، انگار
تمام غصه هایم را توی آغوشش خالی می شد، سرم را که بلند کردم، دیدم که اشک روی
گونه اش دارد می لغزد و پایین می آید، من هیچ وقت نفهمیدم که او چرا گریه می کند؟ *** نوشین متکایی را که کمی آن ورتر افتاده جلو می
کشد و سرم را آرام از روی پاهایش روی متکا می گذارد و می گوید: برم غذام نسوزه. صدای قاشقی را که توی قابلمه می چرخاند می
شنوم. بوی قورمه سبزی در اتاق پخش می شود. - علی! غذا حاضره، سفره رو بکشم؟ - بکش - کمک نمی کنی؟ بلند می شوم و می روم داخل آشپزخانه. رو به
رویش می ایستم. - اگه میشه اون پارچ رو پُرِ آب کن، یخم توش
بنداز! پارچ را پُر می کنم و روی میز می گذارم. بعد هم
می نشینم و به او نگاه می کنم، با ذوق و شوق تمام سفره را می چیند. غذا را که می
خوریم. من از پشت میز غذاخوری بلند می شوم. از پنجره به بیرون نگاهی می اندازم.
هوا خیلی گرم تر شده. پنجره را می بندم. نوشین در حالی که دارد ظرف ها را می شوید
می گوید: این میوه ها رو ببر و برو بشین. الان منم میام. میوه ها را را روی میز می گذارم و روی مبلی که
مستقیماً باد کولر به آن می زند می نشینم. نوشین هم می آید. کنارم می نشیند. گرمای
تنش را حس می کنم، با لبخندی که همیشه روی لبش است می گوید: چی میخوری؟ خیار واست
پوست بکنم؟ نگاهش می کنم، تکه ای از دستمال کاغذی ای که
عرقش را با آن خشک کرده، روی پیشانی اش جا مانده، آن را برمی دارم. نگاهم می کند،
حس می کنم دوست دارد بغلش کنم، ببوسمش، نوازشش کنم. اما من تنها کاری که می کنم
این است که خیاری را که برایم پوست کنده از دستش بگیرم. ساعت حدود دو ظهر شده است. - من یواش یواش باید برم - گرمه! - آخه ممکنه پدر و ماردم برگردن، ببینن من خونه
نیستم بد میشه. - مگه رفتن کجا؟ - خونه ی عموم - لااقل چند تا از این میوه هایی رو که خودت
آوردی بخور - خوردم بلند می شود، می رود جلوی آینه، موی سرش را
شانه می کشد، مانتویش را می پوشد و روسری اش را سر می کند. کیفش را که می خواهد
بردارد، یاد چیزی می افتد. - راستی خوب شد یادم نرفت. دستش را داخل کیفش می برد و یک جعبه ی کادو
بیرون می آورد. - برای تو گرفتم - برای من!؟ - آره خب، مگه نمی دونی امروز جشن تولدته! فکر که می کنم، می بینم راست می گوید، امروز
بیست و پنجم خرداد است و روز تولدم. جلو می آید و کادو را به من می دهد و می گوید:
تولدت مبارک، امیدوارم خوشت بیاد. – ممنونم، نوشین! تو خیلی خوبی! وقتی این جمله را می گویم، حزن توی صدایم را
کاملاً حس می کنم. در حالی که موهایش را زیر روسری اش قایم می
کند، می گوید: قابل تو رو نداره. بعدش هم کیفش را برمی دارد و به سمت در می رود،
من هم بلند می شوم که تا دم در بدرقه اش کنم. در را باز می کند، کفش هایش را می
پوشد و کیفش را روی دوشش می اندازد، نگاهم می کند، خسته و تنها به نظر می رسد، اما
باز هم لبخند می زند و خداحافظی می کند و آرام آرام از پله ها پایین می رود. در را که می بندم، هنوز صدای پایش را در راه
پله ها می شنوم. برمی گردم، کادوی روی میز را می بینم. می روم روی مبل می نشینم،
سرم را بین دو دستم می گیرم و زار زار گریه می کنم. تهران، سی و یکم اردیبهشت ماه 1391