ته مانده ی یک حسّ ِ تلخی تو
ته مانده ی یک حسّ ِ تلخی تو، در آخرین پیکی که می نوشم
سر می گذارم روی زانویت، سر می گذاری توی آغوشم
می چرخم و می چرخد این دنیا، سُر می خورد سیگار از دستم
از چشم هایت اشک می افتد، بر سینه ی سنگین سگ مستم
می غلتم و می غلتی از رویم، کَف می کنی، سَر می رود هوشم
همبستر ِ یک نسل ِ بدیختی، خاکستر ِ یک شهر ِ خاموشم
می بوسمت از روی دلتنگی، این روزها من سخت بیمارم
این عاشقی از روی اجبار است، باور نکن که دوستت دارم
بالا بیاور بوسه هایم را، لب های من به بوسه راضی نیست
لولیدن دو کرم در گنداب، تصویر ِ ناب عشقبازی نیست
طاعون تمام شهر را خورده، در کوچه ها ردّی از انسان نیست
در باد می پیچد طنین مرگ، در رودخانه شوق طغیان نیست
گل ها شبیه کاسه ی زهرند، پروانه ها زیبا و مرموزند
کفتارها با لاشه ها سرگرم، طاووس ها دارند می سوزند
آلاله ها محکوم ِ جان کندن، از شاخه های بید، خون جاری است
خورشید، کز کرده کنار کوه، از ابر، باران جنون جاری است
شک می کنم به هر چه خوشبختی، شک می کنم به رقص آهوها
وقتی که شب خونریز و خونخوار است، شک می کنم حتی به شب بوها
با چشم های من تماشا کن، تا که بفهمی از چه می ترسم
تا که بفهمی شعر یعنی درد، تا که بفهمی خنده یعنی غم
می ترسم از این که خودم باشم، یک لاشه ی مأیوس و سَرخورده
می ترسم از آیبنه و آواز، وقتی خدا در باورم مُرده
از جوخه ی اعدام می ترسم، از آخرین شلیک سَرپُرها
از قطره های خون که پاشیده، بر سنگفرش ِ زرد ِ آجرها
باید ببندم کوله بارم را، این شهر جای ِ ماندن ِ من نیست
من می روم با هر چه دلسردی، آغوش تو پیراهن من نیست!
تو عاشق باران و پاییزی، من عاشق سگ های ولگردم
دنیای ما بسیار
ناجور است، دلخوش نشو، من برنمی گردم
پانزدهم مهر تا بیست و دوم آذرماه 1391