«کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!»

خوانش شعری از حسین پناهی

حسین پناهی یکی از شاعران دوست داشتنی معاصر است. شاید شاعر درجه یکی نباشد، اما بدون شک، یک سر و گردن از خیل شاعرنماهای امروزی برتر است.

به راستی چه چیزی باعث شده است که در میان چند هزار شاعر در سال های اخیر، شعر حسین پناهی بماند و دست به دست بچرخد؟ در حالی که هزاران شاعر دیگر در این سال ها، کتاب ها چاپ کرده اند، تبلیغات وسیعی در فضای حقیقی و مجازی برای شعر آنها صورت گرفته است، از انجمنی به انجمنی دیگر به سر دویده اند و با بوق و کرنا شعرشان را به خورد مخاطبین داده اند، اما هنوز یک مصراع شعرشان در خاطرها نمانده است؟ دلیل این امر چه می تواند باشد؟ چرا برخی در دل ها می مانند و برخی با هزار شعبده بازی نمی توانند ماندگار شوند؟

من دلیل این ماندگاری را تنها و تنها در صداقت می دانم. هنر زاییده ی صداقت و خلوص درون است. هنرمند واقعی، لااقل در لحظه ی آفرینش هنری و ادبی دروغ نمی گوید. حرف دلش را می نویسد. چه بسیار شاعرانی که شعرهایی سروده اند که بسیار فنی تر و صناعت مند تر از شعر هم عصرانشان بوده است، اما ماندگار نشده اند، چون آنچه سروده اند، حرف دلشان نبوده است و صداقت کافی را در بیان احساساتشان نداشته اند. اگر شعری شما را تحت تأثیر قرار داد، شک نکنید که شاعرش همان حس را تجربه کرده است. شاعری که عالَم یا عوالِمی را تجربه نکند و دست به سرایش شعر بزند، بدون شک شکست خواهد خورد، چون دروغ گفته است. شعر او حتی خودش را هم متأثر نخواهد کرد، چه برسد به مخاطبانش.

حسین پناهی از زمره ی شاعرانی است که بی مدعا حرف دلش را سروده است و بی آنکه رنگی از ریا در کلامش باشد، دردهایش را صادقانه با مردم در میان نهاده است. شعر پناهی ساده است، درست مثل شخصیتش؛ و همین سادگی موجب می شود مخاطب، اشعارش را با جان و دل بپذیرد. کلام او در خیلی از موارد خالی از هر گونه فن و صنعت ادبی است، اما همین بی تکلف بودن، زیبایی آن را دو چندان کرده است.

سخن را کوتاه می کنم و به یکی از شعرهای پناهی می پردازم که خیلی از شماها شاید آن را شنیده یا خوانده باشید. شعری که در لایه ی بیرونی، چندان اثر خارق العاده ای به نظر نمی رسد اما وقتی آن را موشکافانه تحلیل می کنیم، می بینیم که نکات فراوانی را در خود نهان دارد.

من سال ها پیش که برای اولین بار این شعر را شنیدم، بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم، اما نمی دانستم چرا؟ چون شعر در ظاهر چیز خاصی برای گفتن نداشت، از آن سال ها تا الان که این نوشته را می نویسم، همیشه با شنیدن این شعر متأثر شده ام و حزن حاکم بر فضای شعر را با تمام وجود حس کرده ام. بعد از هر بار شنیدنِ این شعر، در آن تأمل کرده ام تا شاید بتوانم گوشه هایی از این زیبایی و تأثیر را با دلیل و برهان برای خودم اثبات کنم و صد البته می دانم اثر هنری هیچ گاه تن به تحلیل زیبایی شناختی کامل نمی دهد. ما هر چقدر هم توانمند باشیم نمی توانیم دلیل زیبایی یک اثر ادبی و هنری را به صورت مستدل و روشن بیان کنیم. ذات هنر همیشه مبهم باقی خواهد ماند و اگر این ابهام را از هنر بگیرید، هنر نخواهد بود. هنر مادامی هنر است که زیبایی و تأثیرگذاری اش را می توان درک کرد اما نمی توان به صورت کامل بیان کرد.

در اینجا من ابتدا شعر را نقل می کنم و سپس به بررسی آن می پردازم، آن چه در این بررسی خواهد آمد حاصل گفتگوی من و این شعر است. من با هر بار خواندن، سؤالاتی را از این شعر پرسیده ام و این شعر نیز هر بار، متناسب با افق انتظارات من، به من پاسخ هایی داده است. پس آنچه می آید گفتگویی دو سویه میان من و شعر حاضر است و ممکن است که با گفتگوی شخص دیگری با همین شعر متفاوت باشد.

«کهکشان ها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانم؟

معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو؟

یا تو گم شده ای در من ای زمان!؟

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!

کاش!»

شعر از نظر زبانی بسیار ساده است و در جاهایی به زبان محاوره پهلو می زند؛ اما این سادگی زبان، کلام را به سطح نثر تنزل نداده است؛ زیرا در کلیت شعر، یک نوع موسیقی درونی حس می شود که سطرهای آن را به هم پیوند می دهد.

نحو کلام منطبق با زبان معیار امروزین است و شاعر دست به جا به جایی ساخت های نحوی نزده است. هیچ واژه ای هم در شعر نیاز به توضیح ندارد، اما ما دقیقاً نمی دانیم که شاعر چه می خواهد بگوید؟ همه ی واژگانش را می فهمیم اما عاجز از درک معنا و مفهوم مستتر در کلام او هستیم، لااقل قادر نیستیم با یک بار خواندن به روشنی منظور شعر را دریابیم. ابهامی در سراسر شعر وجود دارد که ما را سردرگم می کند، و این ابهام وقتی دو چندان می شود که [اگر شعر را با این شکل نوشتار که من ارائه کرده ام] از ده سطر آن، هشت سطرش پرسشی است و همین جملات پرسشی بر ابهام شعر افزوده اند. پرسش های مطرح شده حکایت از نوعی گمشدگی دارند. این که آدمی از کجا آمده است؟ برای چه آمده است؟ به کجا می رود؟ و جایگاه او در هستی دقیقاً کجاست؟

این پرسش ها بارها در ادبیات کلاسیک ما و از سوی انسان سنتی هم مطرح شده است. خیام یکی از شاعرانی است که بیشتر شعرهایش بیان کننده ی همین دغدغه است. وقتی او می گوید:

«دوری که در او آمدن و رفتن ماست

او را نه بدایت، نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست» (خیام، 1372: 47).

در اصل همین پرسش ها را مطرح می کند و درماندگی انسان از یافتن پاسخ برای چنین پرسش هایی را با ما در میان می گذارد.

من این شعر حسین پناهی را در ردیف اشعار فلسفی قرار می دهم و  آن را بازگو کننده ی داستان هبوط آدمی می دانم. البته نشانه هایی که در سراسر شعر وجود دارد مرا بر آن می دارد تا به چنین تأویلی دست بزنم.

شعر با این پنج پرسش آغاز می شود:

«کهکشان ها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانم؟»

شاعر هر بار جزیی از هستی را مورد خطاب قرار می دهد، و از او نشانیِ چیزی را می پرسد. اگر دقت کنیم متوجه می شویم که در هر پرسش، یک پله نزول می کنیم و در محیطی محدودتر قرار می گیریم. از کهکشان به زمین، از زمین به وطن، از وطن به خانه و... . مگر نه این است که انسان در سیر هبوطی خود از بالا به پایین نزول کرده است و با هر پله پایین تر آمدن، گرفتارتر و محدودتر شده است!؟

شاعر در شعرش پنج پرسش را مطرح می کند و در هر پرسش، یک مرتبه تنزل را نشان می دهد. نکته ی جالب این است که درعرفان اسلامی نیز هستی دارای پنج مرتبه است، که از آن با عنوان «حضرات خمس» یاد می کنند. عرفان اسلامی بعد از این که می پذیرد که هر چه در هستی هست، خداست. برای توضیح کثرت های موجود در هستی، بحث مراتب وجود را مطرح می کند و بر این عقیده است که خداوند در پنج مرتبه در هستی تجلی می یابد: 1) مرتبه ی ذات 2) مرتبه ی واحدیت 3) مرتبه ی ارواح 4) مرتبه ی مثال 5) مرتبه ی شهادت. (الوداغ، 1390: 93؛ نیز رجوع کنید به شفیعی کدکنی، 1392: 507- 508).

روشن است که هر چه در این سلسله مراتب پنجگانه، به سمت پایین حرکت کنیم، بر جنبه ی جسمانی هستی افزوده می شود و بندها و تنگناها زیادتر می شود و هر چه به سمت بالا برویم، بر بعد روحانی هستی اضافه می شود و عرصه رها تر و گسترده تر و بندها و قیدها کمتر خواهد شد. همان گونه که در عرفان اسلامی، در هر مرتبه نسبت به مرتبه ی بالاتر از خود، با هستی مقیدتری و محدودتری رو به رو می شویم، در شعر پناهی نیز هر سطر نسبت به سطر قبل، آدمی را محدودتر و در بندتر نشان می دهد.

اما آیا شاعر برای پرسش هایش پاسخی دریافت می کند؟ آیا او جواب سؤال هایش را می یابد؟ در ادامه ی شعر هیچ پاسخی به پرسش های شاعر داده نمی شود. شاعر بلافاصله از سکوت گله مند است و از این که هیچ کس به پرسش او پاسخ نمی دهد اظهار ناخرسندی می کند. او معنای این همه سکوت و بی پاسخی را نمی فهمد و از این وضعیت در رنج است.

«معنای این همه سکوت چیست؟»

پس به دنبال یافتنِ دلیلِ این سکوت و بی پاسخی بر می آید و «زمان» را مورد خطاب قرار می دهد. منظور از «زمان» در اینجا می تواند هستی زمانمند و مکانمندی باشد که همه ی انسان ها از لحظه ی هبوط بدان دچار شده اند. چرا که اصلی ترین ویژگی دنیای خاکی، زمان مندی آن است. [شاعر با مجازی مرسل به علاقه ی لازم و ملزوم، زمان را مورد خطاب قرار می دهد و از آن دنیای زمانمند را اراده می کند] او گمشدگی اش را با نوعی حیرت و سرگشتگی بیان می کند.

«من گم شده ام در تو؟

یا تو گم شده ای در من ای زمان!؟»

اما این پرسش ها هم مانند پرسش های قبل، بی پاسخ می مانند. هیچ پاسخی برای این دو پرسش نیز وجود ندارد.

شاعر، بی پاسخ مانده است و هیچ چیز تلخ تر از بی پاسخی برای آدمی نیست. شاعری که به پاسخ هیچ یک از پرسش های خود دست نیافته است، ناچار آرزو می کند که کاش هرگز از بهشت موعود تبعیدش نمی کردند و به این پرسش ها دچار نمی شد. زیرا تمامی بدبختی های آدمی از روزی آغاز شد که گرفتار دنیای خاکی شد و در این قفس، پرنده ی روح او را به اسارت گرفتند و به قول حافظ ساکن این دیر خراب آباد شد:

«طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم» (حافظ، 1348: 292).

در سطر بعد سخن از درخت انجیری به میان می آید که به نظر بی ارتباط با کلیت شعر است، اما اگر بدانیم که در برخی روایات اسلامی، درخت ممنوعه، درخت انجیر معرفی شده است، آن گاه ارتباط آن با داستان هبوط آدمی و بهشت گمشده، قابل فهم تر می شود. می دانیم که در قرآن اشاره ای به نوع درخت ممنوعه نشده است، در روایات مسیحی این درخت، درخت سیب معرفی شده و در روایات اسلامی گندم. اما برخی از مفسرین هم با توجه با داستان برهنگی آدم و حوا در اثر ارتکاب به گناه در بهشت، و پوشاندن تن خود با برگ های درخت انجیر، میوه ی ممنوعه را انجیر دانسته اند.

هنر شاعر در اینجا هم به کمک او آمده، او نگفته است که کاش آن روز هرگز از میوه درخت انجیر نمی خوردم، بلکه در اینجا هم با به کار بردن فعل «پایین آمدن» توانسته است آن هبوط و نزولی را که در سطر سطر شعر حضور داشته است، به صورت ملموس تری به تصویر بکشد. پایین آمدن از درخت انجیر، همانندیِ بسیار نزدیکی با سیر هبوطی انسان و گرفتار شدن او در دنیای خاکی دارد.

منابع

- اولوداغ، سلیمان (1390)؛ ابن عربی، ترجمه ی داوود وفایی؛ چاپ سوم؛ تهران: مرکز.

- شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392)؛ زبان شعر در نثر صوفیه؛ چاپ دوم؛ تهران: سخن.

- حافظ، خواجه شمس الدین (1348)؛ دیوان کهنه ی حافظ؛ زیر نظر ایرج افشار؛ چاپ اول؛ تهران: فرهنگ ایران زمین.

- خیام، عمر بن ابراهیم (1372)؛ رباعیات حکیم خیام نیشابوری؛ با مقدمه و حواشی به اهتمام محمدعلی فروغی و قاسم غنی؛ به خط علی منظوری حقیقی؛ چاپ اول؛ تهران: عارف و کتاب فرزان.