نامه های بی مقصد
از این روزهایم پرسیده ای؟
برایت از چه بگویم؟ راستش کمی تنهاتر از گذشته شده ام؛ اما این تنهایی از جنس دیگری است. تنهایی این روزهایم کمی وسیع تر و عمیق تر از تنهایی سال های قبلم است. قبلاً از تنهایی ام گله مند بودم و حالا راضی و خشنودم، قبلاً می خواستم هر کس و هر چیزی را لای تنهایی ام بچپانم تا پرش کنم و حالا از این افکار کودکانه ام دست برداشته ام. تعلقاتم را کم کرده ام و آزادتر نفس می کشم. دوست دارم بی آن که نیازی به دوست داشته شدن در خود ببینم و دوستم دارند بی آن که اجباری برای این دوست داشته شدن از سوی من به دیگران تحمیل شده باشد. حالا دیگر خوب فهمیده ام که برای این که دوست داشته شوی تنها یک راه ساده وجود دارد و آن این که باید دوست بداری. کاش سال ها پیش این را می فهمیدم. می دانم می فهمی که چه می گویم.
این روزها تمام زندگی ام در این خلاصه می شود: «می خوانم، می نویسم، می خورم و اندکی هم می خوابم». گاهی امیدوارم و گاهی با ناامیدی دست و پنجه نرم می کنم، اما با همه ی این ها هنوز هم با اراده ای مصمم به پیش می روم، چون به راهی که در پیش گرفته ام ایمان دارم.
همیشه باور داشته ام که در این دنیا، هر انسانی برای سبک خاصی از زندگی کردن آفریده می شود، این حرف شاید نگاهی جبرانگارانه به هستی و خلقت باشد، اما اگر خوب دقت کنی رگه هایی از اختیار محوری نیز در آن خواهی دید. شاید بشود این را جور دیگری هم گفت و آن این که در این دنیا هر کسی سبک خاصی از زندگی کردن را برمی گزیند، هر چند من با نگاه اول موافق ترم و همیشه توهم اختیار را توهمی فانتزی و رهایی بخش دانسته ام. من راهم را پیدا کرده ام و چند سالی هست که این سبک زندگی را پذیرفته ام. شاید چون راه دیگر و سبک دیگری را پیش روی خویش ندیدم، اما تو خود می دانی که راه من و تو راهی است مملو از عشق و دوستی و زیبایی. عشق و دوستی و زیبایی ای که اکثر قریب به اتفاق مردمانی که در زیر یک آسمان با تو نفس می کشند، از آن ها محروم و بی بهره اند. با این وجود هرگز از یاد مبر که راه ما از سنگلاخ هایی می گذرد که روح را می فرساید و تن را خسته می کند، اما دلنشین تر این است که ما قدر دردها و زخم هایمان را می دانیم و از آزاری که می کشیم خرسندیم.
بارها برایت گفته ام و باز هم می گویم که انسان خوشبخت کسی است که وقتی زندگی را چنان که باید، زیست و به دروازه ی مرگ رسید، بتواند با آرامش تمام به مرگ سلام بگوید. این امر متضمن این است که زندگی را به طور کامل تجربه کرده باشی و به تمام سوراخ سنبه های آن سرک کشیده باشی، من همیشه سعی ام بر این بوده که چنین باشم و به این امید بسته ام که آن گاه که با مرگ دیدار می کنم با آرامش تمام مرگ را بپذیرم. تو خوب می دانی که این عجز در مقابل مرگ نیست، بلکه رضایت کامل داشتن از زندگی است. چون «نامه ام کوتاه باید باشد/بی حرفی از ابهام و آینه»، سرت را بیش از این به درد نمی آورم.
دوستدارت
محسن احمدوندی
هشتم بهمن ماه 1391
گفته بودی که کشتی ای هستی