اين لحظه را براي هميشه با من قدم بزن

با من بيا و ناب ترين غزل را رقم بزن

غم در هزار توي تنم تپيدن گرفته است

تيشه به دست گير و به ريشه ي هر چه غم بزن

بشكن سكوت را و  بخوان، كه دلتنگ خواندنم

ميراث دار هر چه ترانه! از عشق دم بزن

كي گفته جمع كردن يك و يك حاصلش دو است؟

با من يكي شو و اين معادله ها را به هم بزن

اي من! من و تمام هستيِ من نذر دستهات

تصوير تازه اي از زندگي ام را رقم بزن

بيست و دوم آبان ماه 1389


د.د: ما هيچ وقت دو نفر نبوديم، يك روح بوديم كه در دو جسم حلول كرديم، تويي كه پنج سالِ تمام منو با همه ي بدي هام تحمل كردي و: "هر جا كه رفتم تا كه در خود گم شوم من/ دنبال كردي، رد پايم را گرفتي"و منو به خودم شناسوندي. هر وقت احساس كردم به ته خط رسيدم اومدي و يه نقطه ي شروع برام خلق كردي؛ پس اگه هستيمو نذر دستات كنم كار بزرگي نكردم، كمترين قدرشناسي از تو و مهربوني هاي بي انتهات بوده.