تفأل
ساعت از یک شب هم گذشته، خسته از شبگردی های شبانه، از راه می رسد و بدون این که لباسهایش را عوض کند، دراز می کشد و به سقف خیره می شود، تا به حال هیچ وقت این همه آزادی را یکجا احساس نکرده بود، دیگر نه چیزی برای از دست دادن داشت و نه چیزی برای به دست آوردن، آزاد آزاد، رهای رها... شعری در مغزش وول می خورد، دستش را دراز می کند، خودکاری را که پشت بالش افتاده برمی دارد و روی جلد یکی از کتابهایی که اطرافش پرت و پلا شده اند، شروع به نوشتن می کند:
بیا به شهر ِ شبِ پر ستاره برگردیم
به شعر های پر از استعاره برگردیم
نگاه های تو، گویای حرف های منند
بیا به درک زبان اشاره برگردیم
تفألی زده ام، ای «صبا به لطف بگو»(1)
به آن غزال ، که باید دوباره برگردیم:
به روزهای قشنگی که قهر می کردیم
به آخرین غزل تکّه پاره برگردیم
جوابِ نه...؛ نه! نیاور، تو را به جان خودت
بیا به حکم همین استخاره برگردیم
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیا... نه دوباره برگردیم:
به مطلع غزلی که شروع می شد با
بیا به شهر ِ شبِ پر ستاره برگردیم
سیزدهم شهریور ماه 1390
پ.ن (1): مطلع غزلی است از حافظ:
«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان، تو داده ای ما را»
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۰ ساعت 21:48 توسط محسن احمدوندی
|