براي شعر اين الهه خون آشام و دوست داشتني
با من بمان، با من كه تنها ماندم اي شعر
با من كه در اين واژه ها جا ماندم اي شعر
«آ» گفتم و آغاز شعرم كه رقم خورد
در اولين حرف الفبا ماندم اي شعر
ديروز فكر و ذكر من وزن غزل بود
امروز در فقدان معنا ماندم اي شعر
رفتم ولي با ردپايي تلخ و كمرنگ
در انعكاس اين صداها ماندم اي شعر
در لابه لاي سطرهاي گنگ و مرموز
سربسته همچون يك معما ماندم اي شعر
چون قايقي متروك كه در گل نشسته
بي بهره از امواج دريا ماندم اي شعر
از كوچ پاييز پرستوها بريدم
با بال هاي خسته ام واماندم اي شعر
مي خواستم با من بماني، تا كه گفتم
با من بمان؛ در واژه ي «با» ماندم اي شعر
دهم شهريور ماه 1389
د.د: وقتي به دور و برم نگاه مي كنم، مي بينم تنها چيزي كه برام مونده شعره. نمي دونم اگه نبود، اين همه دلتنگي رو بايد به كي مي گفتم، اصلاً كي حوصله ي شنيدن اينا رو داشت!؟
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 15:9 توسط محسن احمدوندی
|