وقتي كه از اعجازِ دستانِ تو دورم

آبستنِ اين لحظه هاي سوت و كورم

بي بهره ام از هر چه خورشيد و تلألؤ

گويي اتاقي تنگ و تاريك و نمورم

در خواب مي ديدم كه روزي بشكند دل

اما نه با دستانِ تو، سنگِ صبورم!

پيشت تمامِ بودنم جا مانده از من

با حجمي از نابوديِ خود، در عبورم

در خويشتن مدفون شدم، با من بگوييد

من زنده ام يا مرده يا زنده به گورم؟

زانو زدن در پيشِ چشمانت قشنگ است

اما بيا مردي كن و نشكن غرورم

در من عطش در تو زلال رود جاري است

تو ماهي و من تنگ بي آبِ بلورم

آتش گرفتم اي اثيري زن كجايي؟

من مردِ مأيوسِ رمان بوفِ كورم

گر من بسوزم هيچ باكي نيست بانو!

تو دور باش از هرمِ سوزانِ تنورم

شهريور ماه 1389