براي احسان حقیقی نژاد

او بود و يك سكوتِ پر از انحنا و پيچ

گفتم: چرا سكوت؟ با بغض گفت: هيچ!

گفتم كه عشق چيست؟ خنديد و  مکث كرد

بعد از عبور چند ثانيه گفت: ساندويچ!!!

تير ماه 1389


د.د: عزيزي اومده كامنت گذاشته و از عشق برام نوشته، طفلك فكر كرده دردم از عشقه! شايد قبلاً منم يه نموره به عشق اعتقاد داشتم ولي حالا به تنها چيزي كه اعتقاد ندارم عشقه، به قول اون عزيز آمريكايي:« عشق آن ابديتي است كه پيش روي سگ هاست.» من فقط به سه چيز اعتقاد دارم، دوم به خودم و سوم به هيچ چيز!!!!يه روز فكر مي كردم بايد همه چيزمو فداي ديگران بكنم تا تأييدم كنن ولي حالا مي خوام مدل خودمو ارائه بدم،هر كي پسنديد بپسنده و هر كي نپسنديد، به دَرَك، صد سال سياه مي خوام نپسنده. مي خوام واسه خودم زندگي كنم فارغ از رد و تأييد ديگرون. شايد باور نكنيد ولي كسي رو كه خيلي دوسش داشتم، هه!!! حالا به اندازه يه نخ سيگار ماربورو برام ارزش نداره و كشيدن سيگار رو به همراهي كردن با اين جور آدمايي ترجيح مي دم.بگذريم، اين كه دردم چيه؟ خودمم نمي دونم و به قول باختين: «هيچ چيز براي انسان هراس آورتر از نبودن پاسخ نيست.» ولي نه مي ترسم و نه دنبال جواب براش مي گردم، فعلاً با اين وضعيت حال مي كنم، پس شما هم خواهشاً دنبال جواب براش نباشيد.از همه تون عذر مي خوام اگه تند حرف زدم ولي بايد حرف دلمو مي نوشتم هر چند ناراحتتون كنم.