سوگند نامه

قسم به روسریِ سبزرنگِ گلدارت

قسم به معجزه ­ی گونه­ های تبدارت

قسم به کافه، همان پاتوق همیشگی­ ات

قسم به چشم تو، این چشمه­ ی شَرَربارت

قسم به قهوه­ ی تلخی که زل زدی در آن

قسم به خوانش من، از متون افکارت

قسم به صحبت ما و عبور موسیقی

قسم به دست تو و سیم ­های گیتارت

قسم به شرم من از دیدن تمام تَنَت

قسم به من، به همین شاعر خودآزارت

قسم به لحظه­ ی رفتن که رفتی از پیشم

قسم به لحن قشنگ «خدانگهدار»ت

قسم به تو؛ به خدا؛ نه! به عشق پاکی که

نشسته در دل من، با مرور دیدارت

قسم بخور که برای همیشه خواهی ماند

قسم به روسری سبزرنگ گلدارت

شانزدهم اردیبهشت ماه 1390

 

هر چه بادا باد!

دم دمای غروب است و من مثل همیشه روی صندلی­های پارک، رو به آفتاب نشسته­ام و منتظرش هستم، درست همان پاتوق همیشگی­.
از دور می­آید، دست می­دهیم و روبوسی می­کنیم و می­نشینیم. از پاکت سیگار، دو نخ بیرون می کشم و تعارف می­کنم، یکی را برمی­دارد و روشن می­کند؛ غزل تازه­ای گفته که فقط چند مصرع آن را به یاد می­آورد، از او می­خواهم بخواند، شروع می­کند، با همان لحن همیشگی.
از دیوار می گوید و از تنهایی ای که دامنگیرمان شده، به مصرعی می رسد که خیلی به دلم می نشیند، مصرعی که غزلی را در من رقم می­زند، غزلی که شاید ابتدا می­خواستم عاشقانه باشد اما دیدم شهر را بوی تعفن برداشته و با این کارم فقط عشق را به ابتذال نزدیک­تر می­کنم، در ضمن این روزها حال روز خودم هم چندان با آن خودفریبی­های گذشته جور درنمی­آید، دیدم گفتن از بوسه و هم آغوشی رخوتناک، تعهدم در قبال قلمم را به دست فراموشی می سپارد.
پس ای گرامی، ای دوست! این غزل را به تو و تمام کسانی که چون تو آزاده زیستن را زندگی کرده­اند، تقدیم می­کنم.

           هر چه بادا باد!

هم­چنان­که عشق با اِقرار خوش­تر می­شود

«خلوت ما با نخی سیگار خوش­تر می­شود»(۱)

بوسه بر لب جای خود دارد، ولی در این زمان

بوسه بر پیشانی خودکار خوش­تر می­شود

ما به تفسیر جدیدی از جهان پیوسته­ایم

زندگی در شهر ِ بی­دیوار خوش­تر می­شود

«زندگی جنگ است و دیگر هیچ»،(۲) باور کن! ولی

جنگ با اهریمن خون­خوار خوش­تر می­شود

این شبانِ دیرپایِ خوفناکِ بی­سحر

در کنار مردم بیدار خوش­تر می­شود

مرگ نزدیک است و ما خوش ذوق از نوشیدنش

خُلق مردم دَر دَم  اِفطار خوش­تر می­شود

هر چه بادا باد، ما دادِ اناالحق داده­ایم

ناله­یِ منصور ِ ما، بر دار خوش­تر می­شود

یازدهم اردیبهشت ماه 1390

 

پ.ن۱: این مصرع، از غزلِ دوست و همراه همیشگی ام جناب آقای مصطفی گورانی انتخاب شده است، دوستان عزیز می توانند این غزل را به صورت کامل در وبلاگ ایشان مطالعه کنند.

پ.ن۲: "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" عنوان رمانی است در گزارش سفرهای خانم اوریانا فالاچی، خبرنگار ایتالیایی، به ویتنام در زمان جنگ این کشور و تا حدودی در اشاره به قیام مکزیک؛ این کتاب در سال 1970 برنده جایزه بانکارلا شده است.

شبگرد (برای تصویر وبلاگم)

از کوچه رد می شد امشب، مردی پر از حسّ رفتن

مردی و صد شهر، غربت؛ مردی شبیه خود من

بی چتر در زیر باران، آرام می رفت و می گفت

شب ناله های خودش را، با کوچه های سترون:

«ای کاش می شد از این جا، کوچید و تا بیکران رفت

ای کاش می شد رها شد، از سنگ و سیمان و آهن

ای کاش می شد رها شد، از هر چه نامردمی ها

از هر چه زنجیر و زندان، از هر چه زاری و شیون»

                       ***

از کوچه رد می شد امشب، مردی پر از حس رفتن

باید به حالش بگریم، مردی که می رفت بی من

شانزدهم فروردین ماه ۱۳۹۰