نگاهی به چرایی و چگونگی رئالیسم جادویی در داستانی از محمود دولت­ آبادی

«نگاهی به چرایی و چگونگی رئالیسم جادویی در داستانی از محمود دولت­ آبادی»

این مقاله در سایت کانون فرهنگی چوک منتشر شده است.

این مقاله در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

اصطلاحِ رئالیسم جادویی به شیوه­ ای از داستان­ نویسی اطلاق می­ شود که در آن واقعیّت و خیال در هم آمیخته می­ شوند. در این سبکِ نوشتن، نویسنده ابتدا با توصیفِ دقیقِ واقعیّت­ ها، خواننده را با خود همراه می کند و سپس با وارد کردن عناصری غیرواقعی، منطقِ داستان را دگرگون می­ سازد. البته باید توجّه داشت که این آمیختگی واقعیّت و خیال چنان استادانه و با لحنی باورپذیر روایت می­ شود که عناصر غیرواقعی در بسترِ داستان، کاملاً واقعی جلوه می­ کنند. در رئالیسم جادویی، حضور عناصر غیرواقعی­­ چون وهم، خیال و جادو بسیار کمتر از عناصر واقعی است؛ شاید به همین دلیل است که آن را زیرشاخه­ ی مکتب ادبی رئالیسم می­ دانند و مکتبِ ادبیِ مستقلی به حساب نمی­ آورند.

نام رئالیسم جادویی با نام آمریکای لاتین پیوند خورده است؛ زیرا داستان­ نویسانِ این منطقه بودند که نخستین آثارِ برجسته در این شیوه را، در اواخر قرن بیستم، به جهانیان عرضه کردند. نویسندگان ایرانی نیز به تبع بسیاری از نویسندگانِ جهان، از این شیوه­ ی نوشتن استقبال کردند. سابقه­ ی آشنایی داستان­ نویسان ایرانی با رئالیسم جادویی به دهه­ ی 60- 50 هـ . ش. برمی­ گردد، یعنی زمانی که آثار نویسندگانی چون مارکز و آستوریاس به فارسی برگردانده شد. هر چند پیش از این نیز رگه­ هایی از رئالیسم جادویی در آثار غلامحسین ساعدی قابل پی­ گیری است. در سی چهل سال اخیر، بسیاری از نویسندگان ایرانی در این شیوه­ ی داستان نویسی، طبع­ آزمایی کرده­ اند. یکی از این اشخاص محمود دولت­ آبادی است؛ اگر چه دولت­ آبادی را بیشتر به عنوان نویسنده­ ای رئالیست می­ شناسیم؛ اما در مجموعه داستانِ «بنی آدمِ» او، جلوه­ هایی از رئالیسم جادویی قابل مشاهده است. در ادامه­ ی این نوشتار، نخستین داستان این مجموعه با نام «مولی و شازده» را از این منظر مورد بررسی قرار می­ دهیم.

«مولی و شازده» با شِگِرد پُست مدرنیستیِ داستان درباره­ ی داستان آغاز می­ شود. راوی در سطرهای آغازینِ متن ظاهر می­ شود و به ما می­ گوید که شب گذشته حدود ساعت سه، مردی قوزی به ذهنش درآمده که می خواسته یک پرچم را از یک بلندی پایین بکشاند. راوی می­ گوید که این رویداد می­ تواند یک داستان کوتاهِ جمع و جور باشد، اما داستان کوتاه نوشتن از این دست را هنری می­ داند که در توان کافکا و ولفگانگ بورشرت است نه او. با وجود این اظهار عجز، او داستانش را این­ گونه آغاز می­ کند: مردی قوزی در شبی سرد، کنار ستون سنگی وسط میدان شهر ایستاده و در تلاش است که از ستون بالا برود و پرچمی را که بر ستون تعبیه شده پایین بکشد. تلاش­ های چند باره­ ی او برای بالا رفتن از ستون به شکست منجر می­ شود و ناچار رشمه­ ای ابریشمی را که به کمر بسته، باز می­ کند، آن را می­ تاباند و به سمت چوبِ پرچم پرتاپ می­ کند. رشمه، دورِ پایه­ ی چوبِ پرچم تاب می­ خورد و محکم و جاگیر می­ شود. در این هنگام، زنی وارد میدان می­ شود و زیرِ تاقی کز می­ کند. مردِ قوزی نه متوجه حضورِ زن می­ شود و نه متوجه مردی که صحنه را از پشت پنجره­ ی عمارتِ مُشرِف به میدان می­ پاید. رشمه را دور کمر گره می­ زند و از ستون بالا می­ رود و مشغول زورآزمایی با ساقه­ ی چوبی پرچم می­ شود تا آن را از داخل پایه­ ای که محکم و استوار در آن جاسازی شده بیرون بکشد. صدای مردم از خیابان­ های اطراف بلند می­ شود و کم­ کم میدان پر می­ شود از مردمی که آمده­ اند تا مشتاقانه صحنه­ ی اعدامِ جوانی را از نزدیک ببینند. ماشین­های نظامی، جوان را می­آورند، جرثقیل تنظیم می­ شود و جلادها، طناب را دور گردن جوان می­ افکنند. تا اینجای داستان، روایت کاملاً رئالیستی است؛ اما نویسنده از این جا به بعد سعی می­ کند خیال را با واقعیّت درآمیزد و عنصر وهم و جادو را به داستانش بیفزاید.

«حالا آخرین حرکت فنیِ مردِ کلاه­ پوش آن بود که با یک ضربه، زیر پاهای محکوم را خالی کند و چنان کرد و همزمان مردک و پرچم یک جا از جا کنده شدند و باد در پهنه­ ی پرچم پیچید، چنان که پرچم و قوزی انگار روی میدان به پرواز درآمدند؛ منظره­ ای! جوان آونگ می­ بود تا ثانیه­ های قانونی مرگ سپری شود و پرچمی که در پرواز بود و میمونکی انگار به آن چسبیده و فریاد می­ زد که یک جوری بیاورندش پایین و شنیده شد که این باد وامانده از کجا...» (دولت آبادی، 1394: 21).

بعد از این حادثه، داستان دوباره به شکلی رئالیستی به پیش می­ رود. مردم صحنه را ترک می­ کنند و زنی که گوشه­ ی میدان زیرِ تاقی، کز کرده بود، بلند می­ شود، به طرف ستون می­ آید، جای خالی مرگ را نگاه می­ کند و برمی­ گردد و از میدان خارج می­ شود. مردِ پشتِ پنجره­ ی عمارت(شازده یا جنابان) شاهد همه­ ی این اتفاقات است. هوا روشن می­ شود. در این هنگام خدمتکارِ شازده، ماه سلطون، وارد اتاق می­ شود. شازده از او می­ خواهد یک تاکسی خبر کند تا او را به لواسانات ببرد. تاکسی می­ رسد. شازده از پله­ های عمارت پایین می­ آید تا سوار ماشین شود. ماه سلطون از پشت پنجره­ ی طبقه­ ی سوم نگاه می­ کند. در اینجاست که باز هم عناصر غیرواقعی وارد روایت می­ شوند:

«[شازده] دست به بالایِ درِ اتومبیل گرفت تا قدم توی اتاق بگذارد؛ اما ناگهان سلطون متوجه شد که دستِ آقا از در واگرفته شد و پاهاش از زمین. کلاه شاپویش هنوز سرش بود و عصا هم دستش، اما توی هوا بالا آمد، انگار مجسمه­ ای از کاه که به نظر سلطون چیزی شبیهِ یک خواب یا رؤیا بود. از زمین کنده شده بود و داشت بالا و بالاتر می­ آمد. آمد، از کنار پنجره هم بالاتر رفت و در همان حال که بال­ های پالتو و کاشکولش موج برداشته بودند که شاید بسایند به شیشه­ ی پنجره، این عبارتِ عالمانه از صدای او شنیده شد که «زمین هم قدرت جاذبه­ اش را از دست داده است!» و دقایقی بعد در نگاهِ حیرت­ زده و دهانِ بازمانده­ ی سلطون، همچنین در نگاه از حدقه درآمده­ ی شوفر، تکه- پاره­ هایی از بالا شروع کردند پایین افتادن که از عصا و کلاه آقای جنابان پیدا بود که آن چیزها اجزایی از وسایل زینتی تن و توش آدمی باشد که خودش می­ بَرَد جزء ذرات معلّق در هوا شده باشد؛ ذرات وجودِ موجودی که افتخار عمرش این بود که هرگز با زنی مقاربت نداشته و از تصوّر به وجود آوردن فرزند دچار رعشه می­ شده­ است» (دولت­ آبادی، 1394: 23).

داستانی که راوی به ما قولِ روایتِ آن را داده بود به همین جا ختم می­ شود. او دوباره در متن، حاضر می­شود و چنین می­ گوید:

«گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست. این هنرِ بزرگ را کافکا داشت، ولفگانگ بورشرت داشت و می توانست بدارد... و پیش­تر از او چخوف داشت... و چند فقره­ای هم رومن گاری» (دولت­ آبادی، 1394: 24- 23).

نویسنده، در داستان «مولی و شازده» به خوبی توانسته است که واقعیّت و خیال را به گونه­ ای طبیعی در هم آمیزد تا از این طریق انتقادش از استبداد و نظامی­ گری (در هیأت ماجرای اعدام جوان) و تحقیر مردم یک سرزمین (در هیأت مردک قوزی و پایین کشیدن پرچمی که نماد عزّت و سربلندی یک ملت است) را در داستان خود بگنجاند. میدان، در این داستان به صورت نمادی از تاریخ یک ملت درمی­ آید که وقایعِ تلخی از این دست را فراوان به خود دیده است و در پس پنجره­ های مُشرِف به این میدان، شازده­ هایی که نمادی از استبدادی تاریخ مصرف گذشته هستند، تنها و تنها نظاره­ گر این وقایع بوده­ اند؛ تماشاچیانی که بزرگترین افتخار زندگی­شان این بوده که هرگز با زنی مقاربت نداشته­ اند. البته نسل آنها ابتر است. یک روز پاهایشان از زمین کنده می­ شود و قدرتِ جاذبه­ ی زمین نیز قادر نخواهد بود تا آنان را در سر جایشان محکم و استوار بدارد. برخی پرسش­ های طنزآمیز و امیدبخشِ راوی در پایان داستان، می­ تواند تأییدی بر تأویل ما باشد:

«حالا شما به من بگویید کلاه و کاشکول و و پالتو و عصای آقای جنابان را چه کسانی از کف میدانِ کَج و قناس جمع خواهند کرد؟ و آن اشیای زینتی را چه کسانی پیدا خواهند کرد؟ چون استخوان­ های پودر شده در ذرات معلّق را باد برده است به بقعه­ ی قدیمی خاندان و به گمان من، کفش­ ها هم هر لنگه­ اش روی یکی از پشت­بام های محلّه افتاده است؛ هم آن میمونک چسبیده به چوپایه­ ی پرچم که یک جایی چوپایه او را رها کرده و انداخته است ته کوچه­ ای. اما آن پرچم چه؟ آیا هنوز و همچنان روی آسمان میدان موّاج است یا روی تمام آسمانِ شهر، بالِ پرواز گرفته است؟ حالا اگر باد و پرچم را در خیال ببینیم، نمی­ شود تصوّر کرد که آسمان سراسر پُر از رنگین­ کمان شده باشد؟» (دولت­ آبادی، 1394: 24).

برای گرایش نویسندگان به رئالیسم جادویی علل مختلفی برشمرده­ اند، اما به نظر می­ رسد دلیل عمده­ ای که دولت­ آبادی را به نوشتن داستان­ هایی از این دست واداشته است، بحران دگرگونی ارزش­ ها باشد. او می­ بیند که آنچه یک روز وهم پنداشته می­ شد اینک به شکلی اغراق­ آمیز پیش چشم همگان به واقعیّتی تلخ بدل شده و آنچه واقعیّتی مطمئن انگاشته می­ شد، به وهمی هر دم به رنگی درآینده تبدیل گشته است.

منبع

دولت­ آبادی، محمود (1394). بنی­ آدم. چاپ دوم. تهران: چشمه.

با من برقص

با من برقص!

ای نیلوفر مانده در تباهی!

ای رانده‌ی روزگار نخست!

ای دریچه‌ی به خون نشسته!

 

با من برقص!

در این آخرین مستی پیش از سپیده‌دم

که کبوتران ناامیدند

 و من محتاج توأم؛

محتاج تنت که به دوزخ می‌ماند؛

مکنده و سیری‌ناپذیر.

دی‌ماه 1395

نگاهی به مجموعه شعر «این یک کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است» سروده ی سمیه قبادی

 «دنیای من بدون تو یک حرف واهی است»

نگاهی به مجموعه شعر «این یک کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است» سروده ی سمیه قبادی

یکی از رویدادهای مهم فرهنگی ایران معاصر، به ویژه در دو دهه ی اخیر، حضور بی سابقه ی زنان در عرصه های ادبی است. استقلال اقتصادی زنان، گسترش آزادی هایِ نسبیِ مدنی و رشد آگاهی های اجتماعی از طریق رسانه های جمعی می تواند از دلایل اصلی حضور چشمگیر این بخش از جامعه در فرایند آفرینشِ آثار ادبی باشد. زنِ ایرانی که قرن ها، زیر سنّت های دست و پا گیر مدفون و از سوی جامعه ی مردسالار به سکوت واداشته شده بود، در این سال ها توانسته است خود را رهاتر و آزادتر از پیش بیابد و لب به سخن بگشاید. با نگاهی به آمار کتاب های ادبی منتشر شده در 15 سال اخیر، چه در حوزه ی داستان و چه در حوزه ی شعر، متوجه می شویم که شمار نویسندگان زن تقریباً دو برابر مردان شده است. اگرچه این رشد کمّی به خودی خود چندان ارزشمند نیست، اما می تواند نویدبخش آینده ی خوبی برای ادبیّات ما باشد. مضمون آنچه زنان در این سال ها نوشته اند، اغلب حول محور هویت یابی و مبارزه با سنت های مردسالارانه بوده است. آنان نوشته اند تا خویشتن را بشناسند و در عین حال خود را هر چه بهتر به مردان بشناسانند. از نیازها و آرزوهایشان گفته اند، از شکست ها و پیروزهایشان، از غم ها و شادی هایشان. حرف های آنان، سال ها و بلکه قرن ها در پستوهای ذهنشان خاک خورده است و امروز فرصتی دست داده تا بیانشان کنند.

با این مقدمه ی کوتاه به سراغ مجموعه شعر «این یک کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است» از خانم سمیه قبادی می رویم؛ مجموعه شعری که به تازگی چاپ شده است و بیست و پنج غزل و غزل- مثنوی از این شاعر جوان را دربرمی گیرد. همان گونه که از نام کتاب پیداست، درونمایه ی مسلط آن زن و احساسات و عواطف اوست. آن چه در این مجموعه، پیش از هر چیز توجه خواننده را به خود جلب می کند، عطر تند احساسات زنانه و بیان عاطفی خواست ها و آرزوهای یک زن است. در اغلب شعرهای این مجموعه با روایت زنی رو به رو هستیم که مردی را دوست دارد و به او عشق می ورزد؛ عشقی سراپا خواهش که وصالی در آن نیست و آرزوی این وصال، همراهِ همیشگیِ شاعر است:

بر شاخه ی لبخند تو انگور نوشتند

دستان مرا از تو ولی دور نوشتند

ای کاش خدا در تو کبوتر بنویسد

در چشم تو یک خواب معطّر بنویسد

من را که چو یک کشتی دیوانه نوشته است

ای کاش در آغوش تو بندر بنویسد (قبادی، 1395: 46- 47)

زنان فراوانی، مردِ محبوبِ شاعر را دوست دارند و او هم با آنها گرم می گیرد تا موجب رنجش شاعر شود:

باید به چشمان کسی دیگر بیندیشم

حالا که با زن های دیگر خوب می جوشی (همان: 58)

و این ترس همیشه با او هست که مرد محبوبش را از دست بدهد:

می ترسم از اینکه تو محبوب زنی باشی

تنها دلیل پیچ و تاب دامنی باشی (همان: 57)

 و مدام آینده ای را پیش بینی می کند که زنی دیگر معشوق او را صاحب شده باشد:

گوشه ی دنج اتاقی وطنت خواهد شد

هر کسی غیر من افسوس زنت خواهد شد (همان: 54)

و در نهایت آن اتفاقی که شاعر همیشه از آن ترسان است، رخ می دهد:

تو که بیگانه ترین مرد به این زن شده ای

کشورش بوده ای و قسمت دشمن شده ای (همان: 54)

بعد از این اتفاق است که دیگر زندگی رنگ و جلای خود را در چشم شاعر از دست می دهد. ترس از دست دادن به ترس از دست رفتن منجر می شود. وقتی عشق از دست می رود، آدمی از دست رفته است. آدمی بی عشق، بی آسمان است، بی پر است، بی پرواز است و پرندگی در او می میرد:

این شعرها برای کسی نیست جز خودت

در خانه ام هوای کسی نیست جز خودت

از گیره ی جدا شده ی روسری بپرس

از باغهای تا شده ی روسری بپرس

از چادر همیشه غم انگیز و ساده ام

رُژهای دخترانه ی بی استفاده ام

با من چه کار کرد بدون تو، زندگی؟

مُردم در این هوای بدون پرندگی (همان: 49- 50)

با این وجود به ندرت می توان شعری را یافت که در آن شاعر از معشوقش بدگویی کند، هر چه هست تمجید و ستایش است.

نکته ی دیگری که در این مجموعه حائز اهمیت است، بسامد فراوان برخی واژگان با محوریت «تن» است. از گیسو و چشم و لب گرفته تا دست و بازو و آغوش. بسامد این واژگان نشان از یک دغدغه ی ذهنی دارد و آن تنهایی است. در جامعه ی ما اگر از تنهایی سخن رفته ، سعی شده از آن به تنهایی روحی تعبیر شود؛ در حالی که اگر آدمی حاصل پیوند دو بعد جسم و روح باشد، باید برای تنهایی نیز قائل به دو بعد شد: تنهایی جسمی و تنهایی روحی. تنهایی در هر بعد از وجود آدمی، مخرب و ویران کننده است. آن کس که از لحاظ روحی در انزواست، تلخ زندگی می کند و آن کس که جسمش تنها مانده، نمی تواند به خودشکوفایی برسد. بسیاری از تنهایی هایی که در فرهنگ ما وجود داشته، از جنس تنهایی های جسمی بوده است و ما همیشه آنها را به شیوه های گوناگون کتمان کرده ایم و پنهان داشته ایم. زنان بیش از مردان به این خودسانسوری تن داده اند، زیرا سویه ی تابوها و ممنوعیت ها در جامعه ی مردسالار ما، اغلب متوجه زنان بوده است. همچنان که تنهایی روحی تلخ و دردآور است، تنهایی جسمی و بی پاسخ ماندن نیازهای تن نیز زجرآور و کُشنده است. بسامد بالای کلمه ی «تن» در این مجموعه بیش از هر چیز، از تنهایی جسم و مغفول ماندن خواهش های آن در جامعه حکایت دارد:

انارها که رسیدند با تو در تن من

بپوش پیرهنی از ترانه بر تن من (همان: 37)

وقتـی انـار در تن من می رسـد خوش است

دستت به باغ دامن من می رسد خوش است (همان: 38)

خدا نوشت زمانی به شانه های منت

که تا عبور کنم از هزاره های تنت (همان: 21)

بنوش زندگی ام را که از تو سر بزنم

و در حوالی باغ تن تو سر بزنم (همان: 36)

این مجموعه کاستی هایی نیز دارد، از جمله اغلب شعرها یک مضمون و درونمایه را تکرار می کنند و همین امر موجب خستگی و دلزدگی خواننده می شود. تکرار «واو» عطف در آغاز بسیاری از مصراع ها، روانی ابیات کاسته است. صُوَر خیال و واژگان نیز در بسیاری از موارد تکرار می شوند و شاعر نتوانسته است دایره ی تصاویر و واژگان خود را تنوع ببخشد. در پایان یکی از بهترین شعرهای این مجموعه را با هم می خوانیم، با دقت در این شعر، می توان بسیاری از ویژگی هایی را که در این نوشتار برای این مجموعه برشمردیم به وضوح مشاهده کرد:

تو مرد اجتماعیِ پیراهن آجری

من دختری خجالتی و سرد و چادری

من دختری خجالتی ام درحوالی ات

دارم کلافه می شوم از بی خیالی ات

ترسیده ام از این همه محبوب بودنت

با دختران دور و بَرَم خوب بودنت

با من شبیه خواهر خود حرف می زنی

من خسته ام از این همه داداش ناتنی

با گیره ای که روسری ام را گرفته است

دنیا مسیر دلبری ام را گرفته است

با من قدم بزن کمی از این مسیر را

با خود ببر حواس من سر به زیر را

صعب العبور قله ی خودخواه زندگیم

ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم

این تکه ابر کوچک جامانده در هوات

حالا حسودی اش شده حتی به دکمه هات

احوال من که با یقه ات خوب می شود

بازش نکن که باعث آشوب می شود

آن دکمه های مستبدت دشمنت شدند

آشوب های کوچک پیراهنت شدند

تبعید می شوم به تو در شب نخوابی ام

با تو دُرُست مثل زنی انقلابی ام

آرام در مقابل من ایستاده ای

بر هم زده ست نظم مرا اخم ساده ای

بی رحمی است با تو زنی همقدم شود

تا دختری خجالتی از جمع کم شود

باید که از حوالی قلبم بکاهمت

با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت

در من جهنمی است که از سر به راهی است

دنیای من بدون تو یک حرف واهی است (همان: 34- 35).

منبع

قبادی، سمیه (1395)؛ این کتاب نیست، احتمال یک زن بیشتر است؛ چاپ اول؛ تهران: نشر داستان.

من احتمال می دهم

من احتمال می دهم یک روز عاشق شوم

عاشق زنی که چشمانش سیاه است

و گونه هایش گندم گون.

 

 شاید روزی که ببینمش 

دستم بلرزد

دلم بلرزد

زبانم بلرزد

و نتوانم حرف هایم را خوب ادا کنم

 

فکر کنم این همان گمشده ی دیرینم است

که با او زندگی ام رنگ و بوی دیگری خواهد گرفت

 

به سرم بزند که اگر باران ببارد

با او 

بی چتر 

زیر باران قدم بزنم

 از او بخواهم

دستش را به من بدهد

چشمش را به من بدهد

روحش را به من بدهد

 

از شما چه پنهان،

سال هاست حس می کنم

عشق چیز خوبی است

زن چیز خوبی است

باران چیز خوبی است

و احتمال می دهم یک روز عاشق شوم

گر چه این احتمال، چیزی نزدیک به صفر باشد.

مهرماه 1395

دیدار با محمد شکری (متخلص به آرش کرمانشاهی)

امروز عصر به همراه تنی چند از فعالان عرصه ی داستان و داستان نویسی کرمانشاه، به خدمت استاد محمد شکری (متخلص به آرش کرمانشاهی) رفتیم تا هم دیداری تازه شود و هم ادای احترامی باشد به این عزیز فرهیخته. نشستی صمیمانه که با حضور خانواده ی این شاعر و نویسنده ی کرمانشاهی رنگ و بوی خاصی داشت. محمد شکری از پیش کسوتان داستان نویسی و شعر کرمانشاه است. دو رمان دارد به نام های «دوزخ نشینان» (1348) و «برزخ» (1351) و یک مجموعه داستان با عنوان «زیر صفر» (1379). سال گذشته نیز مجموعه ای از اشعار او با نام «خانه ی برفی باور» به زیور طبع آراسته شده است. حاصل ده سال پژوهش او درباره ی حافظ نیز با نام «حافظ، راز سر به مهر» زیر چاپ است. تخلص او نشان از ستیهندگی او و یک عمر تلاش و مبارزه در راه فرهنگ و ادب این آب و خاک دارد و عناوین کتاب هایش گله مندی هایش از روزگارش را بازتاب می دهد. محمد شکری در آستانه ی هفتاد و چهارسالگی با بیماری فراموشی دست و پنجه نرم می کند، اما در این محفل گرم و صمیمی با وجود تمام کسالتش، ما را به گرمی می پذیرد. همین که می نشینیم، می گوید: «کوچکترینم شمایانم». این جمله را بارها تکرار می کند و در کلامش صداقت را می شود حس کرد. صداها رو خوب نمی شنود به همین خاطر باید بلند با او صحبت کنیم، اما همین که متوجه می شود با شور و حرارتی مثال زدنی از زندگی و ادبیات می گوید. از ساواک می گوید و از حبسی که به خاطر عقیده اش و قلمش کشیده است. از بی مهری های مسئولین فرهنگی در این سال ها. از روزهایی برای مان می گوید که در خرم آباد به عنوان زندانی سیاسی گرفتار آمده است. در این حین همسرش وارد صحبت هایش می شود و می گوید آن روزها من چهارده سال داشتم و تازه ازدواج کرده بودیم، خیلی سرم نمی شد که زندانی سیاسی چه صیغه ای است؟ همسرش می گوید به ملاقاتش که می رفتم، به زندان بان ها می گفتم که شما آزادش کنید، قول می دهد که دیگر از این کارها نکند. بعدش می خندد اما در خنده اش چندان رنگ شادی نیست. بعد بحث عشق شان پیش می آید. شکری خودش سکوت می کند، اما همسرش می گوید که اختلاف سن زیادی داشتیم، چیزی حدود چهارده سال، او معلم من بود و همیشه به من نمره ی کم می داد. باز هم می خندد و البته باز هم خنده اش غمناک است. اسماعیل زرعی که از دوستان قدیمی شکری است، وارد بحث می شود و می گوید زندگی این دو با عشق شروع شد. شکری سرش پایین است. توی خودش است. از او می خواهیم شعر بخواند، مجموعه ی اشعارش را برایش می آورند، چندتایی حفظی می خواند، با وجود این که به فراموشی دچار شده اما هنوز تسلیم نشده است و شعرهایی که از بر می خواند نشان از آن دارد که غول فراموشی را هم به زانو درآورده است. در شعرهایش از تاریکی می نالد، از دم سردی روزگار، از تبر که به جان باغ افتاده و دست بردار نیست، از آسمان سیاه شب و مرگ ستاره ها. کلامش حماسی و استوار است. بعد دوباره شروع به سخن گفتن می کند، از گذشته اش می گوید که مثل خیلی از هم روزگاری هایش شیفته ی اندیشه های چپ شده است و عاشق سینه چاک آرمان های پوچ مارکسیستی. می گوید بعدها فهمیده که ایدئولوژی یعنی تنگ نظری، یعنی دوگماتیسم، یعنی تک صدایی. و از آن پس سعی کرده است از دریچه ی ایدئولوژی به جهان ننگرد و آزادانه تر بیندیشد. می گوید از همه ی «ایسم» ها بریده است و دل خوشی به هیچ کدامشان ندارد و تنها به انسانیت وفادار مانده است. از دهه ی شصت می گوید، از روزهایی می گوید که به استناد مدارک ساواک، توده ای شناخته شده است و از معلمی برکنار شده است و با بیست سال سابقه، خانه نشین شده است. از ترس ها و تهدیدهای آن سال ها.  از حقوق کمش و این که هنوز در آستانه ی هفتاد و چهار سالگی مستأجر است، اما این ها را از سر عجز نمی گوید، هنوز در کلامش شهامت و جسارت هست. می گوید راضی است و خوشحال از این که قلمش در تمام این سال ها در خدمت انسان و انسانیت بوده و هیچ گاه بنده ی زر و زور نشده است. از عشق می گوید، و چندین بار این جمله را تکرار می کند که انسان بی عشق، جنازه ی جانداری بیش نیست. می گوید منظورش از عشق، عشق به انسانیت، عشق به آزادی و عشق به خوبی هاست. از او درباره ی شعر و داستان می پرسیم و این که چه کسانی را در عالم ادب دوست دارد. از حافظ می گوید، می گوید حافظ درجا نمی زند، معرکه است. از مولوی سخن به میان می آورد که می شود با کلامش پس از گذشت این همه قرن وارد گفتگو شد. بعد هم از هدایت می گوید و بوف کورش. در همین موقع سرش را پایین می اندازد. دوست داریم بیشتر بگوید، اما به گمانم سررشته ی کلام از دستش می رود و در سکوت غرق می شود. همه می دانیم خسته است. پس بلند می شویم عکسی به یادگار با او و خانواده ی مهربانش می گیریم و بیرون می زنیم.

محسن احمدوندی

دوازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی