در سکوتی تیره، در اعماق شب

ناگهان در باز شد، ترسید دل

با شکوه و هیبتش در قاب در

قامتش پیدا شد و لرزید دل

 

گیسوانش تاب خورد و پیچ خورد

باد با گیسوش در میثاق بود

با زبان بی زبان، در هر نگاه

داد می زد که به من مشتاق بود

 

آمد و آرام در پیشم نشست

حس گنگی در تن من تاب خورد

حلقه شد دستش به دور گردنم

من فرو رفتم، مرا مرداب خورد

 

بی خود از خویش و سراپا منفعل

بی صدا تسلیم دستانش شدم

باغ آغوشش مرا می خواند و من

با کمال میل مهمانش شدم

 

داغِ داغِ داغِ داغِ داغِ داغ

ذوب شد تن پوش هامان بی هدف

در میان تخت خوابی از حریر

غلت می خوردیم با هم، هر طرف

 

بطری وودکا، کنار پنجره

بی خیال و خالی از مشروب بود

مست بودم، مست بودم، مستِ مست

در دلم دریایی از آشوب بود  

 

صورتش لغزید روی صورتم

از نفس هایش سراپا سوختم

در تنور بوسه های آتشین

بی تأمل، بی محابا، سوختم

 

ماه با حسرت میان آسمان

بر تن زیبا و تبدارش چکید

ناله ای برخاست از دردی قشنگ

اشک از چشمان بیمارش چکید

 

من میان آسمان ها پر زدم

اضطرابم را تماماً آب برد

دل تپیدن های من آرام شد

تیرگی های مرا مهتاب برد

 

رخوتی در خون من جریان گرفت

من سبک گشتم،تنم بی حال شد

قلب من گندیدگی را پس زد و

توی سینه مثل سیبی کال شد

 

تا به خود باز آمدم او رفته بود

من تهی گشتم،تهی از زندگی

دل شکست و آسمان آرام شد

در دلم مرد عادت طوفندگی

 

 

رفت و در من یک خلأ ایجاد شد

 یک خلأ با عمق و پهنایی شگرف

رفت و ماندم در کنار پنجره

غرق در آشفته رویایی شگرف

            ***

آه! ای همبستر تنهای من

یک شب دیگر مرا آغوش باش

حرف هایی دارم ای زیبای من

دم فرو بند و کمی هم گوش باش

 

پشت این دیوارها جا مانده ام

با تمام، ناتمامی های خویش

مانده ام در تنگنای بی کسی

ناامید از قصه ی فردای خویش

 ششم مهر ماه 1389


د.د: خیلی با خودم کلنجار رفتم که این شعرو رو وبلاگم نذارم؛ اما نتونستم خودمو قانع کنم، خیلی دوسش داشتم  و بی تابم می کرد،یه جورایی حیفم اومد. من همیشه معتقد بودم که آدم در کلیت خودش آدمه و نمی تونه از این واقعیت فرار کنه، یاد اون جمله ی یوسا می افتم که می گه: آدم توی فاحشه خانه به واقعیت نزدیک تره، تا توی صومعه.