...
خواستم پست جدید بذارم، دیدم هیچ حرفی ندارم. چند قطره اشک رو کیبورد کامپیوترم چکید. داشتم خفه می شدم؛ اما هنوز تسلیم نشده بودم؛ هنوز دست و پا می زدم؛ هنوز با سیلی صورتم رو سرخ نگه می داشتم؛ هنوز می خواستم بگم نه! من کم نیاوردم؛ اما ته دلم یه چیزی بهم می گفت:«چشماتو ببند و بذار فرو بری؛ بذار همه چیز تموم شه؛ بذار راحت شی؛ تو حق زندگی کردن نداری، بفهم.»
هشتم مهرماه 1389
+ نوشته شده در پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت 0:14 توسط محسن احمدوندی
|