دردآلودترین واژه های جهان را به من ببخش

تا خویشتن را بسرایم

_ شاعری که سال ها پیش

دلش را به چشمان فاحشه ای کور فروخت

تا عشق را اثبات کرده باشد _


من

از نسلی رو به انقراض سخن می گویم

و از شهری

که کوچه هایش طاعون گرفته اند.

این جا هر شامگاهان

قهقهه ی ابلیس

در سوت و کور ِ شهر می پیچد؛

و پیغامبرانِ خسته از رسالتِ خویش

برای تسکین دردهاشان

 به افیون پناه می برند.

 

برایم از پنجره و پرواز سخن مگو!

بیهوده از بهار دم مزن!

در این حوالی که خشکسالی بیداد می کند

و تیرگی هر گونه نور را هاشور می زند؛

دیریست بال پرندگان را چیده اند.


دردا! دردا! دردا! که در دیار من

شاعرانه زیستن

جرمی است نابخشودنی.

سی ام تیرماه 1390