من از کفن بودن محابایی ندارم

تو در منی،بیهوده از من می گریزی

از من، از این پوچ سترون، می گریزی

با خاطراتی داغ و سوزان و شرربار

چون روزهای خوب و روشن می گریزی

الهام شعر تازه ای بر من، ولی حیف

در لحظه ی ناب سرودن می گریزی

جان کندن است این، شعر گفتن نیست بانو

بیهوده از ناقوس مردن می گریزی

من از کفن بودن محابایی ندارم

اما تو از آغوش بودن می گریزی

حق با تو است، این که تو هم مثل بقیه

از این سراسر درد و شیون می گریزی

ای پاک مطلق،خوب کاری می کنی که

از هرزه ای آلوده دامن می گریزی

بیست و چهارم شهریور ماه 1389


د.د: مدتی هست که حوصله ی درد دل با هیچ کسی رو ندارم،اینا رو هم اگه اینجا می نویسم، درد دل محسوبش نکنید.خیلی وقته که خودمو از همه کس و همه چیز جدا کردم، کاری به کار هیچ کس و هیچ چیز ندارم؛این جوری راحت ترم و لاابالی تر نفس می کشم و این خوبه یا لااقل تو این مقطع از زندگیم خوبه،کی می دونه شاید مقطع دیگه ای نباشه پس لازم نیست از الان ترس ورم داره که مقطع بعدی چه کار کنم.وقتی که هر لحظه، زندگی از چنگت فرار می کنه و تو می مونی و یه آغوش خیلی خیلی خالی،اون وقته که مثل کفن شروع به تجزیه شدن می کنی و می پوسی و فقط پوسیدنت رو نگاه می کنی،چون کاری از دستت بر نمیاد و اون وقته که دیگه از کفن بودن محابایی نداری.

نام تو

شبیه عشق که با یک سلام می روید

و بین دلهره و ازدحام می روید

غمی گلوی مرا چنگ می زند امشب

و نام خوب کسی در صدام می روید

شانزدهم شهریور ماه ۱۳۸۹


د.د: بر او ببخشایید/بر او که گاه گاه/پیوند دردناک وجودش را/با آب های راکد/و حفره های خالی از یاد می برد/و ابلهانه می پندارد/که حق زیستن دارد.(فروغ فرخزاد) 

دوستای عزیز سلام! منو ببخشید که تیره می نویسم٬ به خدا دست خودم نیست٬ آخه شعر از اعماق ناخودآگاه آدم بلند میشه و بدون اینکه تو رنگش بزنی با رنگ خودش جلوه می کنه٬ من مقصر نیستم٬ به قول آن همدرد آمریکایی ام: «تمام آنچه زندگی به من ارزانی داشت همین بود و بس٬ خودم هم هیچ تلاشی نکردم که چیز بیشتری از او بستانم.»(مارکز - خاطره روسپیان غمگین من)

براي شعر اين الهه خون آشام و دوست داشتني

با من بمان، با من كه تنها ماندم اي شعر

با من كه در اين واژه ها جا ماندم اي شعر

«آ» گفتم و آغاز شعرم كه رقم خورد

در اولين حرف الفبا ماندم اي شعر

ديروز فكر و ذكر من وزن غزل بود

امروز در فقدان معنا ماندم اي شعر

رفتم ولي با ردپايي تلخ و كمرنگ

در انعكاس اين صداها ماندم اي شعر

در لابه لاي سطرهاي گنگ و مرموز

سربسته همچون يك معما ماندم اي شعر

چون قايقي متروك كه در گل نشسته

بي بهره از امواج دريا ماندم اي شعر

از كوچ پاييز پرستوها بريدم

با بال هاي خسته ام واماندم اي شعر

مي خواستم با من بماني، تا كه گفتم

با من بمان؛ در واژه ي «با» ماندم اي شعر

دهم شهريور ماه 1389


د.د: وقتي به دور و برم نگاه مي كنم، مي بينم تنها چيزي كه برام مونده شعره. نمي دونم اگه نبود، اين همه دلتنگي رو بايد به كي مي گفتم، اصلاً كي حوصله ي شنيدن اينا رو داشت!؟


برای مسافر

چشمان جاده چشم به راه رفتن

رفتن، همیشه رفتن

رفتن سرشت توست

تردید تا به کی؟!

سفر سرنوشت توست.

پنجم مرداد ماه 1389


د.د: این روزها تنهایی هام اونقدر وسعت پیدا کردن که فکر می کنم هیچ چیز و هیچ کس قادر به پر کردنش نیست. کاش می شد رفت، کاش می شد اون قدر دور شد که دست کسی بهت نرسه، کاش می شد گم و گور شد؛ جایی که هیچ کی نباشه، فقط تو باشی و تنهایی هات، تو باشی و یه عالمه نوستالوژی. شما بگید این چیز زیادیه که من می خوام؟ یعنی سهم من از زندگی، این قدرم نیست؟!

خوشبخت

تا آمدم پرواز کنم

بال هایم را چیدند

و گفتند:

«آسمان سهم تو نیست!

به قفس قانع باش»

نهم شهریور ماه ۱۳۸۹


معجزه ی لبخند

 خنده ی روی لبت خاطره ساز است، بخند

چهره ات با نمک خنده چه ناز است، بخند

چشم من خیره به لبهای تو در اوج سجود

به خدا خنده ی تو روح نماز است، بخند

اَخم کردی و دلم از غم گنگی پُرشد

تا بخندی دل من هلهله ساز است، بخند

خنده هایت همگی عین حقیقت هستند

خنده های همگان عین مجاز است، بخند

من و تو غرق سکوتیم و سخن خاموش است

خنده آغازگرِ راز و نیاز است، بخند

شاعری با همه ی شاعری اش می گوید:

«قصه ی خنده ی تو دور و دراز است، بخند»

دی ماه 1388


شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم

 این روزها که می گذرد در انتظار مرگ

من بی قرار مرگ و دلم بی قرار مرگ

راضی به مرگ خویشم و مرگم نمی رسد

حیران حیرتم من از این کار و بار و مرگ

تریاک عشق نیز علاجم نمی کند

باید کنار بیایم با زهرِ مارِ مرگ

دیگر گذشته از من و دل، مستیِّ زندگی

هر دو فتاده به کنجی، هر دو خمار مرگ

از دست ظلم های فراوان زندگی

باید پناه ببرم من به غار مرگ

شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم

راهی نمانده برایم جز انتظار مرگ

دوم مرداد ماه 1389


خاطره ها

کافه و بستنی و دود بلند سیگار

گریه و همهمه در تنگِ غروبی غمبار

فال حافظ؛ وَ تو که ناز برایم خواندی

با دلم راه میامد دلت آن روز انگار

شیطنت های تو و کودکی گمشده ام

زیر خرواری از این خاطرهای آوار

من و تو؛ پارک؛ خیابان؛ ماشین

یادت هست ای همه هستیِ این شاعرِ زار

آه! امشب همه ی خاطرها اینجایند

و فقط جای تو خالی است دراین شادی زار

هیجدهم اردیبهشت ماه 1389


شوکران حیات بخش

کاش آغوش تو گورم می شد

تا از این درد خلاصی یابم

تا از این عشق، از این حس غریب

مثل یک مرد خلاصی یابم

 

کاش با بوسه به دستان تو؛ مرگ

بوسه بر هستی این تن میزد

کاش این آتش سوزنده ی من

بر دل ناز تو دامن می زد

 

در نهانگاه پر ازشهوت شب

خواستم بوسه دهم بر لب تو

خواستم آب شوم آب شوم

خواستم آ ب شوم در تب تو

 

حلقه شد دست تو بر گردن من

تو مرا گرم نوازش کردی

و مرا با همه هیبت خود

غرق در حس پرستش کردی

 

سهم من از تو فقط گریه و اشک

سهم تو از من عذابی مبهم

آه این قصه که تکراری شد

تو حوا گشته ای و من آدم

 

شوکران منی ای آب حیات

من شبی سرد، تو را می نوشم

چادر مشکی زیبای تو را

در ازای کفنم می پوشم

 

می چکم بر تن زیبای تو من

یک شبی ذوب تنت خواهم شد

آه، اگر زودتر از من مُردی

قول دادم، کفنت خواهم شد

دهم اردیبهشت ماه 1389


د.د: گاهی تخیل کردن از تجربه کردن زیباتره، تو با تخیلت فقط خوبی ها را مال خودت می کنی اما تجربه بدی ها رو هم به همراه داره، به یاد اون حرف ویرجینا وولف افتادم که گفته بود:«هنر نسخه ی دوم جهان واقعی نیست، از آن کثافت همان یک نسخه کافی است.»

فریاد قصر شیرین

تقدیم به سهیل عزیزم

خوشحال شدم، هنوز فریادی هست

دل بر سر قولی که به من دادی هست

تو زاده ی فصل پنجمینی، ای مرد

اثبات بکن هنوز فرهادی هست

اردیبهشت ماه 1389


برای چشمانت

چشمان تو را آینه ها قاب گرفتند

دستان تو را از غزل ناب گرفتند

نامردی این ثانیه ها در حق من،آه

رؤیای تو را از دل بی تاب گرفتند

جاده اصفهان-اردیبهشت ماه 1389

  

برای سایه ام

از دور دیدمش

در امتداد تابش مهتاب

مثل همیشه پریشان و مضطرب

با لحن تلخ و شکسته،

فریاد می زد:

خاتون من کجاست؟

آنگاه زنجره ها هم صدا به او گفتند:

«خاتون شعرهای تو را باد برده است»

اردیبهشت ماه 1389


تردید

تصوّر کن که تنهایی و تصویر درختانی

کنار جاده ای متروک، در یک روز بارانی

مسیر جاده در جریان مه، موهوم و ناپیدا

و تو از این همه گنگی شبیه گرگ ترسانی

و یک حسی که می خواند تو را آرام و حزن آلود

و تو می ترسی از رفتن، چرا؟! خود هم نمی دانی!

نه پای رفتنت مانده، نه راه تلخ برگشتن

دو راهی سخت جانکاه است و تو هم سخت حیرانی

و من هم، چون تو درگیر شک و تردید و تشویشم

تو درکم می کنی اینک و می دانم که می دانی:

«مرا راه گریزی نیست از چنگال این تقدیر

نمی دانم که خواهی ماند یا هرگز نمی مانی»

فروردین ماه 1389


د.د: این شعر در جواب پیامک دوستم سروده شد که برایم نوشته بود:

تصور کن درختانی  در مه فرو رفته رابا انتهایی نا پیدا و با آبشاری که دعوتت می کند تا خودت را میان امواجش پرت کنی به سویی که همه ناآشناییست، شاید سرت به سنگ بخورد، شاید سفری رؤیایی در پیش رویت باشد، شاید در میانه راه کوفته  و درهم شوی، شاید هم نشوی!شاید، شاید و بسا شایدهای دیگر؛ اما اگر زنده بمانی چیزی بزرگ به دست آورده ای؛ خاطره ای خوش از یک ماجرای گیج کننده و تابلوی همین طبیعت است، عشق با دعوتی که انتهایش را نمی توان گمانه زد.

عزیزم! همیشه از خدا برایت سفری رؤیایی را خواسته و می خواهم.


بانو

بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟

تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟

بانو اجازه هست که شعر لب تو را

روزی هزار دفعه نخوانده  زِ بَر کنم؟

بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان

فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟

بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!

تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم

آغوش واکن و به من آن شور را بده

تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم

شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی

از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم

بهمن ماه1388 


گریز ناگزیر

 دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

و یک حسِّ هوس آلودِ لبریز از هم آغوشی

دوباره مست از یک بطری وُدکا کنارمیز

فرار از مرگِ تدریجی، به مستیّ و به بیهوشی

بنان؛ مرغ سحر؛ با چند سیگار ونیستون لایت

و یک شاعر که می خواند در این غوغای خاموشی:

«خدایا خسته ام از زندگی_این دور بی حاصل_

فقط یک چیز می خواهم، فراموشی، فراموشی»

                 ***

سکانس دو، هجوم گنگ سرگیجه  و یک شاعر...

دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

شانزدهم بهمن ماه 1388


رویش غزل

 بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

شب شعر من و دل، حیف تو را کم دارد

نام زیبای تو را بردم و شب شیرین شد

این حوالی دو سه شب هست عسل می بارد

آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزد

وآنقدر بی سر و سامان که سرم می خارد

به تو دل دادم و یکباره دل از من بردی

کاش یک بار دلت، دل به دلم بسپارد

دست در دست منِ خسته نهی و از سر شوق

دست زیبای تو دستان مرا بفشارد

شاعرم کردی و این شعر هم ارزانی تو

بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

دی ماه 1388


کشتی بی مسافر

با الهام از شعر دوستم که گفته بود:

 

کشتی بی مسافری بودم

وسط موج های تنهایی

تو مرا سمت خویش می خواندی

مثل فانوس های دریایی

 

چشم بر راه من نمان وببین

دل به دریای بی کران بستم

 جز خدا هیچ کس کنارم نیست

 کشتی بی مسافری هستم

 

و اینک شعر من:

 

گفته بودی که کشتی ای هستی

دل سپرده به هر چه دریاها

بی مسافر، اسیر چنته ی موج

رهسپاری به شهر رؤیاها

 

در تلاطم میان طوفان ها

جز خدا، هیچ کس کنارت نیست

ناخدایت خدایِ آبیِ عشق

ساحلی هم به انتظارت نیست

 

به خدا! ای الهه ی دریا

من هم اینجا غریب و تنهایم

خسته ام از مرارت ساحل

عاشق شور و حال دریایم

 

هرشب اینجا در این سواحل غم

شاعر شعرهای: ای کاشم

گفته بودی که کشتی ای هستی

خواستم تا «مسافرت»باشم

آذرماه 1388


ناقوس مرگ

بر شانه های خون گرفته ی افق های دور دست

ابرها

تابوت سرخی را

بر دوش می کشند

پیچیده در گستره ی این دشت شب زده

خشم و خروش رعد

بار دگر

ناقوس مرگ کدام کبوتر بی آشیانه را خواهند نواخت؟

سوم مرداد ماه 1389