من از کفن بودن محابایی ندارم
از من، از این پوچ سترون، می گریزی
با خاطراتی داغ و سوزان و شرربار
چون روزهای خوب و روشن می گریزی
الهام شعر تازه ای بر من، ولی حیف
در لحظه ی ناب سرودن می گریزی
جان کندن است این، شعر گفتن نیست بانو
بیهوده از ناقوس مردن می گریزی
من از کفن بودن محابایی ندارم
اما تو از آغوش بودن می گریزی
حق با تو است، این که تو هم مثل بقیه
از این سراسر درد و شیون می گریزی
ای پاک مطلق،خوب کاری می کنی که
از هرزه ای آلوده دامن می گریزی
بیست و چهارم شهریور ماه 1389
د.د: مدتی هست که حوصله ی درد دل با هیچ کسی رو ندارم،اینا رو هم اگه اینجا می نویسم، درد دل محسوبش نکنید.خیلی وقته که خودمو از همه کس و همه چیز جدا کردم، کاری به کار هیچ کس و هیچ چیز ندارم؛این جوری راحت ترم و لاابالی تر نفس می کشم و این خوبه یا لااقل تو این مقطع از زندگیم خوبه،کی می دونه شاید مقطع دیگه ای نباشه پس لازم نیست از الان ترس ورم داره که مقطع بعدی چه کار کنم.وقتی که هر لحظه، زندگی از چنگت فرار می کنه و تو می مونی و یه آغوش خیلی خیلی خالی،اون وقته که مثل کفن شروع به تجزیه شدن می کنی و می پوسی و فقط پوسیدنت رو نگاه می کنی،چون کاری از دستت بر نمیاد و اون وقته که دیگه از کفن بودن محابایی نداری.
گفته بودی که کشتی ای هستی